سید بزرگوار، جناب آقای سید محمدهادی مدرس موسوی که سالیان متمادی در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السلام امام جماعت بودند قضایای عجیبی از معجزه امامین عسکریین علیهما السلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن را می آوریم:
جوانی از اهل تسنن به نام مهدی، کنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر می باشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا می روند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق می شوند پس از اینکه آخر شب برمی گردند، مهدی برای اینکه راه خود را نزدیکتر کند، داخل صحن مطهر می شود و از دری که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود، به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهماالسلام به زمین می خورد و دیگر بلند نمی شود، وقتی که مردم می آیند معلوم می شود که سکته کرده و از او بوی عرق می آید، او را بر داشته و از صحن مطهر خارج می کنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد و مردم سامرا برای آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل می شدند و هر کس که خبر را می شنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت می کردند. مهدی بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالی که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتی از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده برای معالجه، مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفیها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق، نتیجه حاصل نگردید تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد می کنند که خوب است شفا را از خود حضرت عسکریین در یابیم، و چون پدر و برادر بزرگ مهدی از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم 27 ماه رجب سال 1386 هجری (درست همان شبی که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السلام وارد عراق شد) ساعت دو بعد از نصف شب مهدی که گردنش با خزفی به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود، در خواب می بیند که شخصی با عمامه سبز بالای سر او ایستاده به او می گوید بلند شو. گفت من شلل دارم نمی توانم بایستم، باز هم تکرار کرده و می رود. مهدی می گوید از خواب بیدار شدم و دستم به ضریح گرفتم و بلند شدم و باور نمی کردم. ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم، چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود، بیدار شد و او هم وقتی برادر عاجز خود را دید که بر پای خود ایستاد، دور ضریح می گردد و چنان با هر دو دستش تکان می دهد که ضریح به لرزش در آمده به او هم حالت بخصوص دست می دهد تا آنکه بعد از مدتی یک نفر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود می آید و این دو برادر را در چنین وضعی می بیند می رود به آقای شیخ مهدی حکیم اذان گوی جعفریهای سامرا می گوید و از وی می طلبد که بیاید روی گلدسته اعلان کند، ایشان این کار را می کند. و قت اذان صبح تمام اهل سامرا در حرم مطهر حضرت عسکریین جمع شده و باز برای مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا می شود، گوسفندهای زیادی کشته و شیرینی و شربت می دهند و زنها هلهله کنان وارد می شدند و دعا و نیایش می کردند.
و نیز داستانی در جلد 2 تاریخ سامرا صفحه 193 نقل شده است و خلاصه اش آنکه حاج میرزا سید باقرخانی تهرانی مشهور به حاج ساعد السطان در سال 1323 قمری به قصد زیارت ائمه عراق حرکت می کند چون به کاظمین علیهم السلام می رسد فرزند یگانه چهار ساله اش به نام «سید محمد» به چشم درد سختی مبتلا می شود. چند روزی مشغول معالجه می شود فایده نمی بخشد. پس به سمت سامرا حرکت می کند به قصد اینکه ده روز آنجا بماند و در راه به واسطه شدت گرما و غبار راه و حرکت عربانه درد چشم بچه سخت تر و چند برابر می شود. پس از ورود به سامرا بچه را نزد قدس الحکما که معروف به حافظ الصحه و افلاطون زمانش بود می برد، مشغول معالجه می شود ثمری نمی بخشد و می گوید حتما باید بچه را بزودی برسانی به بغداد نزد فلان که متخصص بیماری چشم است و مسامحه مکن که خطرناک است. پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و نالان و حیران می گردد چون فرزند منحصر او بود، لکن چون تصمیم داشته ده روز بمانند حرکت نمی کند و مشغول دعا و زیارت می شود تا هفت روز، پس درد چشم بچه سخت تر شده به طوری که یک لحظه از گریه و ناله آرام نداشت. اهل خانه و همسایه ها تا صبح خواب نرفتند چون صبح شد حافظ الصحه را می آورند چون چشم بچه را باز می کند و در آن به دقت نظر می کند حالش تغییر می کند و دست بر دست می زند و ناله می کند و به پدر بچه اعتراض می نماید و می گوید چشم بچه را کور کردی، من به شما سفارش کردم. تأکید نمودم زود او را به بغداد برسانیم و چند مرتبه تأکید و سفارش کردم و شما به حرف من اعتنا نکردید تا چشم بچه کور شد و دیگر رفتن بغداد ثمر بخش نیست. و این درد و ناراحتی که فعلا دارد به واسطه قرحه و زخمی است که در چشم اوست و بینائی چشمش را از بین برده است. پدر بچه از شنیدن این مطلب سخت پریشان و به مانند بدن بی جان می شود، سپس حافظ الصحه برای معالجه قرحه که به مانند دو دانه بادام از چشم بیرون بود، مشغول می شود تا از درد آرام گیرد و کوری با درد نباشد، پس به سختی دو چشم او را که بیرزون شده بود برگردانید بداخل چشم و بچه از شدت درد غش کرد و این مطلب به محضر آیت الله میرزا محمدتقی شیرازی و سایر علما رسید. همه ناراحت و غصه دار شدند و چون مدت اقامت که ده روز بود تمام شد، عربانه کرایه می کند و عازم بر حرکت می شود و برای زیارت وداع به حرم مطهر مشرف و پس از زیارت نزد ضریح امامین علیهما السلام می نشیند مشغول خواندن زیارت عاشورا می شود، پس در آن حال خادم ایشان حاج فرهاد بچه را بغل کرده به حرم مشرف می شود و سپس چشم بچه را که با پارچه ای بسته بود به ضریح می مالد و پس از زیارت از حرم بیرون می رود. پدر بچه که منظره بچه اش را می بیند و متذکر می شود که بچه با چشم سالم به عراق آمد و حال با چشم کور برگردد، پس بی اختیار گریان و نالان می شود، فریاد می زند، می لرزد، خواندن تتمه ز یارت عاشورا را فراموش می کند و خود را به ضریح می چسباند و در سخن به امام رعایت ادب نمی کند و می گوید آیا سزاوار است بچه ام را با این حالت کوری برگردانم، پس بی حال شده گوشه ای می نشیند، ناگاه بچه در حالی که دائی او به دنبالش بوده وارد حرم می شود و بر دامن پدرش می نشیند و می گوید پدر جان! خوب شدم، چشمم روشن شده دردی هم ندارد، پدر حیران شده دست در چشمان بچه کشیده می بیند هیچ اثری از قرحه نیست و حتی قرمزی هم ندارد، از دائی بچه می پرسد این بچه ربع ساعت پیش در حرم بود، چشمان کور و بسته شده چه پیش آمد شده؟ دائی بچه می گوید: بلی هنگامی که از حرم بیرون شدیم بچه برشانه من بود و در صحن را ه می رفتم و منتظر آمدن شما بودم ناگاه بچه سر از شانه من برداشت و با دستش پارچه ای که بر چشمش بود بر می داشت و می گفت ببین آقا دائی! چشمم خوب شده است و برای بشارت به شما زود او را به حرم فرستادم که شما شاد شوید، پدر سجده شکر می کند و از امامین هماهمین علیهما السلام عذر خواهی و شکر گزاری می نماید و با شادی و فرح از حرم بیرون می شود و می آید نزد حافظه الصحه و بچه را در بیرون خانه نزد دائی او می سپارد و به حافظ الصحه می گوید می خواهم حرکت کنیم برای بغداد، دوائی بدهید برای چشم بچه که در راه به آن مدارا کنیم. طبیب می گوید که چرا مرا مسخره می کنی برای چشم کور شده دوائی نیست، شما در اثر مسامحه او را کور کردید. پس پدر صدای بچه می زند، دائی او را می آورد چون طبیب چشم او را گشوده و روشن می بیند بهت زده و حیران می گردد. چشمان بچه را می بوسد، اطرافش می گردد و سخت گریان می شود و می گوید کجا شد دو غدة چشم تو؟ چطور شد کوری تو؟ پس جریان شفا را برایش می گوید و صلوات بر اهل بیت می فرستد. سپس به منزل شیرازی می روند. میرزا هم که با سابقه بود گریه شوق می کند، چشمان بچه را می بوسد و می فرماید سزاوار است بمانید تا شهر را چراغانی کنیم، پدر عذر می آورد و در همان روز برای کاظمین علیهماالسلام حرکت می کند.