نگاهی به شخصیت والای اویس قرنی

پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم از شخصی فراوان نام می برد و او را می ستود ولی مردم او را نمی شناختند. گاه می فرمود:

«و اشوقاه الیک یا اویس القرن»؛ «ای اویس قرن؛ کجایی که اشتیاق دیدارت را دارم».

می فرمود: «تفوح روائح الجنه من قبل قرن»، «نسیم های بهشتی از سمت قرن می وزد ]یا بوی خوش بهشت از جانب قرن به شامه ام می رسد[».

اصحاب می گفتند: «ومن اویس القرن یا رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم»؛ «اویس قرن کیست»؟‌
می فرمود: او کسی است که: «ان  غاب عنکم لم تفتقدوه»، «اگر از شما غایب بشود از حالش جویا نمی شوید»، «وان ظهر لکم لم تکترثوا به»؛ «اگر پیش شما هم بیاید، احترامی برایش قایل نمی شوید و اعتنایش نمی کنید». «یدخل الجنه فی شفاعته مثل ربیعه و مضر»؛ «]اما همین آدم به قدری نزد خدا محترم است که[ به شفاعت او جمعیت ها به قدر دو قبیله ی ربیعه و مضر بهشتی خواهند شد»، «یومن بی و لا یرانی»؛ «درحالی که مرا ندیده به من ایمان آورده است»، «و یقتل بین یدی خلیفتی امیرالمومنین علی بن ابیطالب فی صفین»، «و ]بعد از من[ در رکاب جانشین من، علی بن ابیطالب علیه السلام در صفین به شهادت خواهد رسید»، سپس فرمود: «الا ومن لقیه فلیقراه منی السلام»؛ «هرکه او را دید سلام مرا برساند».

این مطلب گذشت تا زمان حکومت عمر رسید. او با جمعی از همراهانش به سمت یمن آمد، در مجمع عمومی مردم گفت: ایها الناس؛ در میان شما، هرکس از قبیله ی بنی مراد است برخیزد! چند نفر برخاستند. گفت: هر کدامتان از قرن است بایستد و دیگران بنشینند! یک نفر ایستاد و گفت: من از قرن هستم. گفت: تو شخصی به نام اویس می شناسی؟! مرد در جواب تأمل کرد. عمر، صفاتی را که از پیامبر درباره ی اویس شنیده بود، بیان کرد. مرد گفت:  بله؛ می شناسمش، اما او کسی نیست که جناب خلیفه جویای حال او باشد، او در میان مردم موقعیتی ندارد!! در بیابان زندگی میکند و شترچران است. عمر گفت: همو را می خواهم، در کجاست؟! مرد نشانی داد که در فلان بیابان مشغول شترچرانی است. عمر با جمع همراهان به آن بیابان آمدند. دیدند مردی لاغر اندام و ضعیف، شولایی به خود پیچیده، مشغول نماز است. ایستادند تا نمازش تمام شد، جلو رفتند. عمر گفت: اویس؛ ما از اصحاب پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم هستیم و مأموریم از طرف آن حضرت، به تو ابلاغ سلام کنیم. تا نام پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم را شنید، انقلاب حالی در او پیدا شد و سخت گریست و به سجده افتاد! آنقدر سجده اش طول کشید که خیال کردند مرد. سر از سجده برداشت و اشک ریزان گفت: جانم قربان پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم؛ من که هستم که او به من سلام برساند، سلام و صلوات خدا بر او باد؛ من که موفق به زیارتش نشدم. عمر گفت: اویس؛ تو با آن شدت علاقه ای که به او داشتی، چرا نیامدی زیارتش کنی؟! گفت: از بس که دوستش داشتم نیاندم ببینمش!! مگر نه این است که او دستور احسان به والدین داده است؛ من مادر پیری داشتم که اجازه ی سفر به من نمی داد، من هم برای اینکه عمل به دین آن حضرت کرده و رضایت مادر را تأمین کرده باشم، نیامدم او را ببینم. عمر گفت: درباره ی من دعا کن. گفت: من بعد از هر نماز، مومنین را دعا می کنم؛ تو اگر مومن باشی مشمول دعای من قرار می گیری!! عمر به زعم خودش خواست احسانی به او کرده باشد، چند درهم از کیسه اش بیرون آورد که به او بدهد او دو درهم از آستین خود درآورد و گفت: این دو درهم را از شترچرانی به دست آورده ام؛ تو ضمانت می کنی که من آن قدر زنده بمانم که اینها  را بخورم؟! گفت: نه؛ من چنین ضمانتی نمی کنم. گفت: پس مرا به حال خودم بگذار و به دنیا آلوده ام مکن! عمر گفت: «صدق رسول الله»؛ «پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم ] آنچه را که درباره ات گفته[ راست گفته است.


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاء آبادی- تفسیر سوره توبه(جلد دوم) – از صفحه 81 -84

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/402294