برای ضرورت تربیت، بعضی از متفکران استدلال زیر را آورده اند:
سه روش عمده جهت حل مشکلات جهانی وجود دارد. نخست تغییر ناگهانی اوضاع اجتماعی، یعنی انقلاب کبیر فرانسه و آزمایش های دیگر ما حق می دهد که از این روش بیمناک باشیم، زیرا شدت عمل ممکن است موجد حکومت استبدادی دیگری شود. تمام انقلابیان، دید ماکیاولی دارند و اعمال هر روشی که آنان را به مقصود برساند مجاز می دانند. اینان در پایان کار ممکن است حکومت ظالمانه ای به وجود آورند که اندازه حکومت قبلی ارتجاعی باشد. عالیقدر گذشته چون سقراط، اراسموس و تولستوی خاطر نشان کرده اند که تغییر باید از باطن و برمبنای اصول اخلاقی استوار باشد.
دومین وسیله ای که ممکن است برای حل مشکلات جهانی بدان متوسل شویم، جنگ است. هراکلیتس (Heraklitus ) در یونان اظهار می کند: جنگ پدر همه چیز است و پدر ترقی را خلق می کند. هگل معتقد است: جنگ سرنوشت عالم را تعیین می کند. نیچه هم گفته است: جنگ عصاره تمدن است. ولی امروز ما می دانیم که یک تصادم بزرگ، متضمن پایان تمدن است، پس از آن که میلیون ها انسان در سده بیستم کشته شده اند، باز مشکلات ما به همان حدت سده نوزدهم بر جای مانده است. یک جنگ اتمی برای بشریت، کابوسی غیرقابل تصور است.
شق سوم، تربیت است. تربیت به آرامی و به صورت سیر تکاملی، موثر می افتد. مدینه فاضله را آن ایجاد نمی کند، داروهای سحر آمیز نمی دهد و وعده های بی قید وشرط عرضه نمی دارد. تربیت، مستلزم کوشش و انظباط است. تربیت، بشر را متوجه امکانات خلاقه خود می کند؛ همان چیزی که ویلیام جیمز( William James ) بدان خود گسترده تر نام داده است. تربیت- در واقع، حربه بشر برای بقای اوست.
استدلال مذکور بسیار سطحی به نظر می رسد، در خصوص استدلال مزبور، اعتراضات زیر را می توان در نظر گرفت:
1- هیچ انسان آگاه و مطلع از وضع روانی انسان ها- خصوصا اطلاع از مقامات آنان در برابر عوامل جدیدی که با عادات و فرهنگ رسوخ یافته آنان مبارزه کند- نمی تواند از یک انقلاب، اگر چه با عالی ترین منطق به وجود آمده باشد، توقع تحول سریع در همه شئون مادی و و روحی مردم را داشته باشد. اثبات و بروز محسنات اهداف انقلاب و تیره روزی ها و نکبت های ما قبل انقلاب، امری است که نیاز شدید به گذشت زمان و به وجود آمدن آمادگی های معقول برای پذیرش گسیختن از گذشته و پیوستن به آینده ای که انقلاب به عهده گرفته است، دارد؛ خصوصا با نظر به این اصل کلی که: گسترش و نفوذ ضرورت انقلاب و عشق تحقق بخشیدن به خواسته ها و اهداف آن، از احساسات عمومی مردم سرچشمه می گیرد، به جز افراد آگاه و اندیشمند و اداره کنندگان ردیف اول انقلاب که توانایی استدلال عقلی و اثبات و نفی و نقض و ابرام و پاسخ به چون و چراهای بسیار فراوان درباره به وجود آوردن انقلاب را دارا هستند.
2- این که می گوید: «شدت عمل ممکن است موجد حکومت استبدادی دیگری شود»، احتیاج به تحلیل و تحقیق بیشتری دارد. اولا شدت عمل به طور غیر طبیعی، نه تنها حکومت های استبدادی را بعد از انقلاب به وجود می آورد بلکه در جریان هر تحول و دگرگونی که درباره شئون انسانی – چه در حال فردی و چه حال جمعی ضروری تلقی شود، وجود دارد. شدت غیر منطقی عمل، بدان جهت دگرگون کنندگان را وادار به استبداد و زورگویی می کند که خود شدت عمل به مقاومت شدید درونی مردم می افزاید و گردانندگان تحول را وادار به استبداد می نماید. خود این عمل و عکس العمل – که در همه موارد شدت عمل ها وجود دارد- بازگو کننده حق یا باطل بودن آن دو نیست؛ یعنی ممکن است عمل کاملا حق بوده باشد، ولی شدت عمل در اجرا، موجب مقاومت در برابر آن شود. هم چنین، ممکن است عکس العمل در مقابل عملی باطل، موجب مقاومت و استبداد اجرا کنندگان عمل بوده باشد، به طوری که اگر ایجاد کنندگان، عکس العمل شدید در مقاومت از خود نشان نمی دادند، بطلان خود عمل، پوچی و زوال آن را به دنبال می آورد. این مسأله را می توان به صورت یک اصل کلی این چنین بیان کرد: معمولا شدت عمل و عکس العمل منطقی، دو فرد یا هر دو گروه از انسان ها را در حد تدافع رویاروی هم قرار می دهد و خود واقعیتی که به عنوان حق عرضه شده بود، کنار گذاشته می شود. بدین ترتیب، تاریخ بشر پر از رویارویی انسان ها در عمل ها و عکس العمل شدیدی است که ما را از فهم ارزش و واقعیت آن پدیده ها – که انسان های آن رویاروی هم مقاومت نموده اند- ناتوان ساخته است. این پدیده در انقلاب های دینی به هیچ وجه قابل تطبیق نیست؛ یعنی با نظر به اهداف دینی و اوصول و قواعد ی که برای نجات بشر می آورده اند، نمی توانند شدت عمل نامعقول داشته باشند. ما نباید شدت عمل نامعقول را با تربیت جدی – که حتما مزاحم خواسته های طبیعی محض بشری است – یکی بدانیم. هیچ جای تردید نیست که برای تقویت عقل و خرد در یک انسان عامی، باید مقاومت های جاهلانه آن انسان را با طرق معقول از بین برد و مسلم است که آن انسان مورد تربیت، در زمان احساس شکست مقاومت خود در برابر تربیت، احساس ناگواری نموده و خواهد گفت: «با من به شدت عمل رفتار می شود!» آنچه در این مورد موجب شگفتی یک متفکر درست اندیش می گردد، این است که برای آماده کردن افراد یک جامعه به پذیرش حقوق و سیاست حاکمه در آن جامعه که ضروری تلقی شده است، شدت عمل ها و کیفرها کاملا منطقی به حساب می آید، ولی جدی گرفتن اصلاح ارواح انسان ها و آماده کردن آنان برای «حیات معقول»، شدت عمل غیرقابل اغماض نامیده می شود!! اگر ما بخواهیم شدت عمل و رفتار جدی را با انسان ها- در هر حال و برای هر هدفی هم که باشد – محکوم کنیم، علاوه بر لزوم اختلال در زندگی اجتماعی – که در بالا به آن اشاره کردیم- هویت انسان ها را باید آن اندازه نازک و شکننده بسازیم که همه اهداف حیات آنان را در این جمله خلاصه کنیم: «به من دست مزن که می شکنم». این، یک آرمان بسیار مطلوب برای خودکامگان و اشقیای تاریخ است که اگر نتوانند از طریق حقوقی و سیاسی صحیح، زندگی خود را اشباع نمایند، از راه نفی حقوق جانهای آدمیان به مقصد خود می رسند.
3- در استدلال مورد بحث می گوید: «تمام انقلابیان دید ماکیاولی دارند و اعمال هر روشی که آنان را به مقصود برساند، مجاز می دانند». نویسنده، گردانندگان همه انقلاب ها را محکوم به دید ماکیاولی نموده، در صورتی که انقلاب های دینی، مانند انقلاب موسی علیه السلام و دیگر پیامبران عبری، و هم چنین انقلاب مسیحیت و انقلاب بسیار عظیمی که اسلام به وجود آورد، نه تنها دید ماکیاولی نداشته اند، بلکه مبارزه سرسختانه ای با دید و روش مزبور داشته اند زیرا این انقلاب های دینی، اثبات و اجرای ارزش های مطلقی مانند حکومت و اخلاق انسانی را اساس و هدف اعلای خود قرار داده بودند که قربانی کردن آنها را در راه وصول قدرتمندان به قدرت و خودکامگی ها، به شدت ممنوع ساخته اند. به همین جهت، اشخاصی که درباره ادیان دچار نوعی حساسیت هستند، وقتی می خواهند خود یا دیگران را اقناع کنند، می گویند: ضعف ادیان در این است که اصول ثابت و غیر قابل انعطاف به مردم تعلیم می دهند! البته ثباتی که در مبنای ادیان وجود دارد، عبارت از آن رکود و جمودی نیست که مخالف طبیعت و مختصات متحرک انسان باشد، بلکه ثباتی دائمی است که به طبیعت و مختصات دائمی و مستمر انسان مستند است، مانند لزوم دفاع از حیات و استمرار زندگی اجتماعی بر مبنای عمل به تعهدها، که این ثبات و استمرار با تجویز های ماکیاولی، متوقف یا دگرگون نمی گردد.
4- نویسنده می گوید: «اینان در پایان کار ممکن است حکومت ظالمانه ای به وجود آورند که به اندازه حکومت قبلی ارتجاعی باشد». در این که پس از بوجود آمدن یک تحول و انقلاب صحیح ممکن است حکومت های ظالمانه، ایده های اعلا و مفید و ضروری انقلاب را مورد سوء استفاده قرار داده و آن ها را وسیله ای برای تکیه زدن بر اریکه قدرت قرار بدهند، جای هیچگونه تردید نیست. مثال بارز این سوء استفاده نابکارانه، حکومت های بنی امیه و بنی عباس که ایده های اعلا و مفید و ضروری انقلاب انسانی اسلام را وسیله ای برای خودکامگی های خود قرار داده و قرآن به دست، وقیح ترین مبارزه را با عدالت و حق پرستی اسلام به راه انداختند و هواداران تنازع در بقا هم با کمال پررویی، آن طاغوت های چنگیز صفت ها را خلفای اسلامی و «امیر المومنین» ها نام نهادند!! این همان منصبی بود که شریف ترین انسان و با عظمت ترین مرد الهی – یعنی علی بن ابی طالب علیه السلام – عهده دار آن بود که هیچ هوی و هوس و خودخواهی به درون مبارکش راه نیافته بود. او تجسمی از آن ایده های اعلا و مفید و ضروری بود که اسلام برای انسان ها آورده بود. در این مورد، بسیار مناسب است کار بسیار پرارزش حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام را به یاد بیاوریم. این انسان بزرگ و این پیامبر عظیم الشان- که گاهی پدر انبیاء نامیده می شود- به امر خداوندی بیت الله الحرام را برای انسان ها بنا نهاده که مردم از دور و نزدیک آمده و ارواح خود را با در ارتباط قرار دادن با خداوند هستی بخش، به پرواز در ملکوت در آورند. در حقیقت، آن پیامبر بزرگ، با دستور خداوندی، رصدگاهی بر روی این زمین خاکی بنا نهاد که مردم از آن رصدگاه به بی نهایت نظاره نمایند و در جاذبه خداوند کمال آفرین قرار بگیرند؛ انقلاب عظیمی که شرک را- با همه انواعی که داشت- ریشه کن می ساخت و مردم را با یکتا پرستی صحیح، به وحدت حیات و وحدت هستی آفرین و وحدت معبود، رهنمون می گشت. با این حال، می دانیم، پس از سپری شدن مدت زمانی کوتاه از رحلت حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام مردم جاهل و احمق و سودجو، همان بیت مبارک را بتکده نموده و بار دیگر بساط شرک را در آن سرزمین مقدس گستردند. آیا این کار جاهلانه و احمقانه می تواند دلیل آن باشد که بشر باید همواره تن به پلیدی ها و بد بختی ها و آلودگی ها بدهد و هیچ حرکت مصلحاه و صمیمانه ای با در دست داشتن ایده های اعلا و مفید و ضروری ننماید، برای اینکه ممکن است بعدها حیوان های درنده ای بیایند و آن حقایق احیا کنند را ابزاری برای تورم «خود طبیعی» و تخریب همه اصول انسانی قرار بدهند؟ ممکن است در این مورد سوالی مطرح شود: «پس شما هم می پذیرید که حتی عالیترین و مفیدترین انقلاب ها هم در معرض سوء استفاده قدرت پرستان خودکامه قرار دارد. بنابراین، آیا می توان از انقلاب ها به طور عموم برای تربیت بهره برداری نمود؟»
پاسخ این سوال روشن است: هیچ انقلابی نمی تواند به صورت جبری- مانند یک قانون طبیعی – انسان ها را چنان تربیت کند که هر انسانی که متولد می شود، اجبارا راهی را که انقلاب در پیش پایش نهاده، طی کند، زیرا حرکت اجباری محض، عکس العمل های مخالفی را به دنبال می آورد که اگر به نتیجه برسند، مسیر انقلاب و ایده های آن را دگرگون خواهند کرد، و اگر به نتیجه نرسند، بی تردید، نشاط و شکوفایی روانی را در درون انسان ها خنثی و خفه خواهند کرد و زندگی مانند یک بار سنگین – ولی ضروری – تلقی خواهد شد. بنابراین، بهترین انقلاب، تحولی است که نخست در درون انسا ن ها به وجود بیاید و یا ریشه های اصلی آن در درون انسان ها وجود داشته باشد و بتواند به استعدادها و خواسته ها ی اصیل آن ها پاسخ مثبت بدهد و آن ها را به فعلیت درآورد. چنین انقلابی برای ادامه خود، احتیاجی به اجبار مطلق انسان ها ندارد تا عکس العمل های شدید برای شکستن اجبار، موجب به وجود آوردن حکومت های ظالمانه باشد. تنها چیزی که مورد نیاز است، منتفی ساختن هوی و هوس خودکامگان از ادامه حرکت انقلاب هماهنگی منطقی روند انقلاب با رویدادهای جدید است. این انقلاب که ضمانت ادامه اش را در درون خود دارد، مواد شایسته زندگی با یک فرهنگ پویا و هدفدار را چنان آماده می سازد که مردم آن جامعه، با کمال آزادی و اختیار، حیات خود را بر آن مواد شایسته تطبیق می کنند؛ یعنی با تحولی که انقلاب در درون انسان ها ایجاد کرده، خود شخصیت های انسانی، توانایی نظاره و سلطه بر شئون حیات را به دست می آورند و با عامل مسابقه در خیرات به تکاپو می افتند.
این که گفتیم: «تحولی که انقلاب در درون انسان ها ایجاد نمود»، مقصود آن نیست که انقلاب – از هر نوع و در هر گونه شرایط و با گردانندگانی از هر قبیل – می تواند با سرعت و بدون احتیاج به گذشت زمان، درون انسان ها را دگرگون سازد و یک شبه ره صد ساله بپیماید، زیرا بدیهی است با نظر به دگرگونی کند فرهنگ رسوخ یافته و نیاز به جانشینی فرهنگ جدیدی که انقلاب آن را پی ریزی می کند و درک و تعقل امتیازات عالی انقلاب، احتیاج به تعلیمات و تربیت هایی متنوع و ممتد است. آن چه اهمیت دارد، این است که انقلاب برای جامعه ضروری و مفید باشد و آن را پیش ببرد، اگر چه به گذشت سالیان دراز و مدت های طولانی نیازمند باشد. اگر ما به گسترش تنوع ارتباط انسان با انسان و ارتباط انسان با طبیعت و ارتباط انسان با کل هستی و تدریجی بودن بازشدن هویت و مختصات انسان برای خویشتن توجه کنیم، نیاز به طول زمان و تحول نوسانات و دگرگونی های مستمر، بهتر آشکار خواهد شد. بنابراین، هیچ خردمند آشنا با هویت و مختصات انسانی و تاریخ او، مسأله را اینگونه مطرح نمی کند که چرا فلان انقلاب، با اینکه دارای مبانی و محتویات ضروری و مفید بوده، دیر به نتیجه رسیده است؟ بلکه مسأله را این طور مطرح می کند: چرا آن انقلاب، مبانی و محتویات ضروری و مفید نداشته است؟
5- نویسنده می گوید: «دومین وسیله ای که ممکن است برای حل مشکلات جهانی بدان متوسل شویم، جنگ است. هراکلیتس در یونان اظهار می کند: جنگ پدر همه چیز است و بذر ترقی را خلق می کند. هگل معتقد است: جنگ سرنوشت عالم را تعیین می کند. نیچه هم گفته است: جنگ عصارة تمدن است. ولی امروز ما می دانیم که یک تصادم بزرگ، متضمن پایان تمدن است. پس از آن که میلیون ها انسان در سده بیستم کشته شده اند، باز مشکلات ما به همان حدت سده نوزدهم بر جای مانده است. یک جنگ اتمی برای بشریت کابوسی غیرقابل تصور است.»
اعتراض نویسنده بر پدیده جنگ، مبتنی بر آثار شومی است که جنگ ها به وجود می آورند، ولی اصل این پدیده مخرب را مورد تحلیل و تشریح قرار نمی دهد که آیا واقعا جنگ ذاتا مضر و مخرب است، یا پدیده های مفید و سازنده است ولی انسان ها نتوانسته اند از این پدیده مفید بهر برداری کنند.