اصول کلی درباره انسان مورد تعلیم و تربیت (1)

در این دنیا هیچ حیوانی پشه آفریده نمی شود که بعدها در هوا عقاب، در دریا نهنگ و در خشکی شیر شود، مگر انسان. برای تصدیق این تشبیه ادبی، کافی است مقداری در تاریخ شخصیت های بزرگ و چشمگیر مطالعه داشته باشید. آن شخصیت ها، پس از چشم گشودن به این دنیا، چنان ناتوان و ضعیف بودند که حتی قدرت راندن یک مگس از صورتشان را نداشته اند، ولی دیری نگذشت که کشورها را زیر سلطه درآوردند و سیر نگشتند؛ میلیون ها انسان را کشته و بی خانمان نموده و آهی هم نکشیدند؛ همه سالیان عمر را با دروغ و تزویر گذرانده و متأتر نشدند؛ در برابر احکام عقل و نداهای وجدان و داد و فریادهای ملکوتی پیامبران الهی و حکمای راستین مقاومت کرده، حتی یک حرف هم از آن نپذیرفته اند. این است دگرگونی بی نهایت در سراشیبی سقوط و تباهی ها.

در مقابل اینگونه دگرگونی، در انسان تحولات تکاملی هم مشاهده می کنیم که اگر زمین و آسمان و آنچه را که در میان آن دو است، به او می دادند تا از روی ستم پوست جوی را از دهان مورچه ای بکشد، امتناع می ورزید؛ ارزش زمامداری و سروری بر تمام دنیا را کمتر از بند لنگه کفشش می دید، مگر که عدالت بورزد و حقی را احقاق و باطلی را نابود سازد. این بود امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام.

البته ما ادعا نداریم انسان در تحول تکاملی می تواند به آن بزرگ بزرگان برسد، ولی با کمال صراحت ادعا می کنیم که بشر می تواند سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عماربن یاسر، اویس قرنی و مالک اشتر شود. و بطور کلی، همچنان که بشر می تواند به مقامات عالیه آن شخصیت ها نائل آید، می تواند به پست ترین نقطه حیوانیت سقوط کند و همه امتیازات و عظمت ها و کمالات را در اسافل اعضا تفسیر نماید!! تا آنجا که:

جـــز ذکـــر ، نـــی  دین او، نــی ذکر او                       ســوی اســفل برد او را فکر او

پس از این مقدمه، مقداری از اصول کلی را درباره انسان هایی که مورد تعلیم و تربیت قرار می گیرند، بررسی می کنیم.

اصل یکم- خصوصیت سالیان زندگی انسان های مورد تعلیم و تربیت

با نظر به مشاهدات معمولی و مقداری از آماری های علمی، هر قسمتی از سالیان زندگی کودکان و فرزندان تا حدودی منختصاتی دارد که تعلیم و تربیت در آن ها متفاوت است. به عنوان مثال، هرچه سالیان عمر کودک کمتر باشد، قاعدتا وابستگی شخصیت او به پدر و مادر و یا هرکسی که مدیریت کودک را به عهده دارد، بیشتر است. به احتمال قوی، دریافت کودک درباره شخصیت خود در آغاز رشد آن تا اوایل جوانی، به قضاوت دیگران وابسته است. بر این اساس، گفته شده است: هر انسانی تا آغاز رشد فکری، شخصیت و متخصات خود را از دیگران می آموزد، تا آن هنگام که قدرت اشراف و احاطه بر موجودیت درونی خود را بدست آورد. نیز وابستگی گروهی انسان در دوران کودکی بسیار ناپایدار است، زیرا قدرت اندیشه درباره علل و محسنات عضویت در گروه را ندارد. معمولا کودک تا سه سالگی، روح زندگی جمعی ندارد، بنابراین معمولا بازی های او به تنهایی صورت می گیرد و از آن مدت که روحیه حرکات جمعی و الفت در او بیدار می شود، تا مدتی نسبتا طولانی، به احساسات و عواطف مربوط است، نه اندیشه و تعقل. زمان دریافت اهمیت تعهد و پیمان در فرزندان، تا حدودی دیر شروع می شود و باید گفت پس از انقراض دوران کودکی – مثلا نه سالگی- بروز می کند. به طور کلی، می توان گقت: بروز مختصات و استعدادهای مغزی و روانی – چه مربوط به زندگی جمعی و چه مربوط به موجودیت خود فرد- تا پایان مرحله اول جوانی همراه با رشد جسمانی، مرتب و مستمر است و از مرحله دوم جوانی تا میانسالی، از سرعت رشد و تکاملی جسمانی کاسته می شود. اما اگر محیط و عامل تعلیم و تربیت مساعد باشد، فعالیت های مغزی و روانی قاعدتا در حال افزایش و نیروها و استعدادهای آن دو در معرض به فعلیت رسیدن است. این ها مقداری از کلیاتی بود که تا حدودی مورد مشاهده و تجربه بوده، ولی مسلما چون پای انسان در میان است، نمی تواند این کلیات را بدون هیچ استثنایی پذیرفت.

اصل دوم-  هر اندازه مواد با اهمیت تر، نتیجه بیشتر

می توان گفت یکی از اساسی ترین اصولی که باید در تعلیم و تربیت انسان ها مراعات نمود و به عنوان یک ضابطه کلی مطرح کرد، تلازم میان تأثیر نیکوی تعلیم و تربیت درباره موادی است که اهمیت آن ها برای انسان ها احراز شده است. هر اندازه که احساس اهمیت مواد باعظمت تر باشد، فراگیری آن مواد به گردیدن آن ها بالاتر خواهد بود. این ضابطه عمدتا درباره اشخاص معمولی است، و در گروه تیزهوشان و نوابغ، عامل مغز یا روانی نیز دست اندر کار می شود. این که می بینیم مطالبی که در اواخر کودکی و آغاز جوانی فراگرفته ایم، یا تحولاتی که در آن دوران پیدا کرده ایم، مدت های طولانی ادامه می یابد، از این روست که در آن دوران، آنچه که به عنوان ماده تعلیم وتربیت القا می گردد، مهمترین عنصر مطلوب حیاتی تلقی می شود و با این تلقی است که انسان آن مواد را آمیخته با حیات خود می داند و تا مدت های طولانی با آن ها زندگی می کند. این ضابطه با هر برهه ای از سالیان عمر آدمی صدق می کند؛ یعنی هر اندازه که یک حقیقت با اهمیت، حیاتی تلقی شود، تأثیر علمی و تأثیر تحولی آن در حیات انسانی بیشتر و عمیق تر می گردد. براین اساس، این وظیفه بسیار اساسی برای معلمان و مربیان است که حیاتی بودن مواد تعلیم وتربیت را برای انسان های مورد تعلیم و تربیت قابل درک و پذیرش سازنده و معلوم است که انجام این وظیفه، فرع آن است که حیاتی بودن آن مواد برای خود معلمان و مربیان اثبات شده باشد.

اصل سوم- ضرورت تطابق طرز تفکر اولیاء با فعالیت های مربیان

برای انسان مورد تعلیم و تربیت، سالیان نخستین زندگی اهمیت بسزایی دارد، زیرا در این سالیان است که آن ها هنوز به استقلال احساس و فکر از پدران و مادران نرسیده اند. تعبیر «نونهالان» درباره این فرزندان کاملا صحیح نیست، بلکه مناسب ترین تعبیر این است که بگوییم شاخه های درخت خانواده هایی که در آن زندگی می کنند. به همین جهت، تعلیم و تربیتی درباره فرزندان موفق تر است که اولیای آنان نیز با معلمان و مربیان هماهنگ شوند، و در حقیقت، پیوندهای مثمری را که معلمان و مربیان به شاخه های درخت خانواده می زنند، اولیای خانواده، با آب مناسب آبیاری و با مواد شایسته تغذیه می کنند. شاید در هیچ جامعه ای مشکلی سخت تر از داستان تضاد محیط خانواده و محیط مدرسه و تربیت نباشد. درحقیقت، وقتی خانواده یک دانش پژوه، و هر کسی که تحت تعلیم و تربیت قرار گرفته، موادی را که به فرزندان یا سایر وابستگان آن خانواده - که با یکدیگر زندگی جمعی دارند تعلیم می دهد، درک نکنند یا درک کنند و قبول نداشته باشند، قطعی است آن فرزندان به جهت تضاد در فراگرفته های تعلیمی وتربیتی میان خانواده ها و معلمان و مربیان، یا دچار بیماری بیرنگی شخصیت می شوند و یا اختلال روانی پیدا می کنند، که هر دو انحراف ممکن است سرنوشت فرزندان را به تباهی بکشاند. اگر چه چاره نهایی برای این هماهنگی در همه موارد به نظر نمی رسد، ولی می توان در اکثر موارد آن را تقلیل داد خصوصا با نظر به اشتراک آرمانهای کلی در جامعه ای که مراکز تعلیم و تربیت در آنها قرار دارند.

اصل چهارم-  دقت شدید در جریان انتقال از احساسات به تعقل

اگر بتوانیم برای انسان مراحلی از بلوغ ها را تصور کنیم، نخستین بلوغ، همان دوران انتقال از احساسات خام به دوران تعقل است که عبارت است از: تفکرات مربوط و هدفدار در پرتو قوانین ثابت شده. جای تردید نیست که سرنوشت آینده انسان ها غالبا وابسته به این تولد است که به جهت تدریجی بودن آن، تنظیم و بارور ساختن و درست به راه انداختنش، کاری است بس دشوار. یکی از نتایج بسیار ناگوار بی اعتنایی به حساسیت این دوران، گسیختن از احساسات و نائل نگشتن به تعقل است؛ به این معنا که انسان مورد تعلیم و تربیت، در این مرحله آگاهی تدریجی، به عدم کفایت احساسات و تأثرات عاطفی در همه ابعاد زندگی متوجه می شود. مثلا پیش از این مرحله، به مقتضای احساسات خام، گمان می کرد هر کسی که انسان است، قابل احترام است، ولی کم کم با انسان هایی شقی و کثیف رو به رو می شود و این قضیه را در می یابد که:

ای بســـا ابلیس آدم رو که هست                          پس به هر دستی نباید داد دست

در این گسیختن  تدریجی از احساسات، اگر تعلیم وتربیت صحیح، به تقویت فعالیت های عقلانی فرزند نپردازد، نوعی احساس پوچی و بی اهمیتی زندگی در درون او بروز می کند. یک مثال مهم برای حساسیت مرحله انتقال از احساسات به تعقل، این است که: بسیاری از فرزندان، ممکن است در دوران احساسات مقداری از اصول و قواعد ارزشی انسانی و الهی را تنها  بر مبنای احساسات بفهمند و بپذیرند و زندگی خود را بر مبنای آن قرار بدهند؛ سپس با شروع تدریجی دوران تعقل، همه ان اصول و قواعد را بی اساس تلقی کنند. مثلا فرض کنیم فرزندی در دوران احساسات گمان کرده بود هر تکلیفی که انجام می دهد- چه فردی و چه اجتماعی - حتما باید یک نشاط روحانی و عمیق و یک فروغ ربانی کامل درون را فرا بگیرد و هر چه از خدا بخواهد، باید خداوند به او عنایت فرماید! هنگامی  که به دوران تعقل می رسد، می بیند با این که در انجام تکالیف هیچ تقصیری روا نمی دارد، با این حال، روز های متمادی، لذت و نشاطی از انجام تکالیف نصیبش نمی شود. در نتیجه، بدون توجه به این که:

قفل گر قفل سازد، گه کلید                                        قبض، بسط آرد، مشو تو نا امید

یأس. نومیدی کاذب، همه سطوح درونش را تیره و تار می سازد. ناگفته نماند که انتقال از زندگی مبتنی بر احساسات به زندگی تعقلی و انتقال از آن به زندگی مبتنی براحساسات و تعقل هماهنگ، در هر مرحله ای از عمر امکان پذیر است. در هر مرحله ای که اتفاق بیفتد، احتیاج به رهبری بسیار ماهرانه دارد و باید گفت نیاز این تولد جدید به قابله بسیار آگاه و وارسته، بیشتر از نیاز تعلم و «گردیدن» معمولی به معلم ها و مربی های رسمی است. به هر حال، آنچه در عمل انتقال دادن از دوران احساسات به دوران تعقل اهمیت دارد، چند مسأله است:

یکم- بیان روشن و قاطع کننده در تعلیم امتیازات تعقل و ضرورت مراعات احکام آن – که ارتباط انسان را با واقعیت ها منطقی تر می سازد- بدون اینکه اصل و ریشه احساسات را بخشکاند، زیرا – چنانکه در مسائل بعدی خواهیم دید- خشکیدن ریشه های احساسات در یک انسان، مساوی خشکیدن چشمه سار حیات اوست.

دوم- دقت در طرق و وسایل انتقال از مرحله اول به مرحله دوم. چگونگی بیان امتیاز تعقل و ضرورت مراعت احکام آن، برای همه اشخاص و در همه شرایط یکسان نیست. گاهی، برای بعضی اشخاص، توضیح خطاهایی که از تکیه مطلق بر احساسات و کوتاهی ورزیدن در فعالیت ها ی تعقلی ناشی می شود، موثرتر از همه چیز است. برای بعضی دیگر، توضیح محسنات تعقل در ارتباط با واقعیات، تأثیر بیشتری دارد. در بعضی اشخاص، بیان روش عقلانی شخصیت های بزرگ بسیار موثر واقع می شود. گروهی با بیان داستان های معقول و استخراج صحیح نتایج تعقل از آن داستان ها و بالاخره توضیحات عقلانی در مسائل و قوانین علوم که در گذرگاه اغلب فرزندان مورد تعلیم و تربیت قرار گرفته است.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- حقوق جهانی بشر – از صفحه 395 تا 398 و صفحه 402 تا 403

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/402392