مساله استقلال روح و بقای آن پس از مرگ از نگاه قرآن

قرآن کریم ضمن آیات مربوط به خلقت انسان و مرگ او و حیات وی در عالم برزخ و رستاخیز قیامت، تصریحا و یا تلویحا به مسأله ی روح و «بقاء» و «استقلال» آن توجهی نموده و اشاره ای فرموده است. بسیار مقتضی است که ما هم بحث کوتاهی پیرامون این مسأله آن هم به صورت «بحث قرآنی» نه به صورت «بحث فلسفی» به میان آورده و تنها راجع به دو موضوع مربوط به آن، مختصر توضیحی بدهیم:

1- استقلال روح از بدن.

2- بقاء روح پس از مرگ بدن.

مقصود از «استقلال روح» این است که در وجود انسان، علاوه بر قسمت بدن که متشکل از اعضاء و جوارح مشهود و محسوس می باشد، جوهری مخصوص و حقیقتی ممتاز و مستقل دیگر موجود است که هم از لحاظ ساختمان و سنخ وجود هم از لحاظ طرز کار و عمل با بدن مغایرت دارد و این همان حقیقتی است که در قسمت نامحسوس وجود ما، منشأ پیدایش حیات و فکر و اراده و تصمیم می باشد و ما از آن تعبیر به «من» می کنیم و جمله ی افعال خود را به آن نسبت می دهیم که «من» فکر می کنم و می فهمم، «من» تصمیم می گیریم و سخن می گویم، «من» می بینم و می شنوم، «من» می خندم و می گریم، «من» محزون می گردم و شادان می شوم، «من» محبت می ورزم و نفرت می کنم. البته هیچ تریدی نیست در اینکه این حالات از فکر و اراده و تصمیم، بینایی و شنوایی، غم و شادی، محبت و نفرت، در وجود ما هست و به طور حتم از سنخ بدن هم نیستف زیرا بر خلاف بدن، نه قابل ادراک با حواس ظاهری است و نه شایسته ی انقسام و تجزی با آلات و وسایل مادی است. این، یک واقعیتی است غیر قابل انکار و مورد تسالم بین تمام دانشمندان از مادیین و الهیین، و اما آنچه که مورد اختلاف بین دو گروه از دانشمندان مادی و روحی است این مطلب است که آیا این پدیده های نامحسوس و به اصطلاح «روانی» در وجود انسان، معلول ترکیب خاص اجزای بدن و خاصیت فعل و انفعالات مخصوص «اعصاب و سلول های مغز» می باشند که با پیدایش مغز و اعصاب، به وجود می آیند و با مرگ بدن و مختل گشتن سلسله ی اعصاب، محو و نابود می شوند یا خیر؟ این همه فعالیت های عجیب روانی نامحسوس، پدید آمده از یک گوهر نامحسوس دیگری است که وجودا برتر از عالم ماده و خاصیت ماده است. نه عرض و طول و عمق دارد، نه تحت شرایط زمان و مکان درمی آید و نه با آلات و ادوات مادی قابل تجزیه و تشریح می باشد! تنها رابطه اش با بدن، رابطه ی «تدبیر» و «استخدام» است در مقام «عمل». یعنی به هنگام فعالیت و «کار»، از اعضای بدن، به صورت «ابزار کار» استفاده می کند، با چشم بدن می بیند و با گوش بدن می شنود، دست و پا و زبان را برای سخن گفتن و راه رفتن و انواع گوناگون «کار» استخدام می کند و در مقام اندیشه و تفکر نیز از ماده ی خاکستری رنگ «مغز» و اعصاب بهره برداری می نماید. بنابراین، درست است که بدون سلول های مغز و اعصاب، انجام کار تفکر و انحاء پدیده های روانی، امکان پذیر نمی باشد، ولی این دلیل بر آن نمی شود که بوجود آورنده ی اندیشه و تصمیم و اراده و خشم و رضا، همان سلول های مغز و سلسله ی اعصاب است! بلکه بیش از این نشان نمی دهد که یک نوع ارتباط قوی و مستحکم میان سلول های مغز و ادراکات انسان برقرار است و آن ارتباط نیز چنانکه گفتیم ارتباط «کار» است با «ابزار کار» نه ارتباط «کار» با «انجام دهنده ی کار».

از باب مثل، آیا فرستنده و گیرنده دستگاه «تلفن» گوینده و شنونده است یا خیر، ابزار کار و وسیله است برای ایصال امواج سخن بین دو فرد انسان؟ شکی نیست در اینکه «تلفن» وسبله و ابزار است، نه «فاعل» و انجام دهنده ی کار گفتن و شنیدن و در عین حال، اگر اختلالی در یکی از اجزاء آن پیدا شود، کار تبادل سخن تعطیل می گردد، با آنکه طرفین گفتگو که یکی مثلا در تهران و دیگری در مشهد است، هر دو زنده و سالم و گویا و شنوا هستند اما چون کار اختلال پیدا کرده است، آنها نیز از کار خود وامانده اند.

آری، بدن و اجزی بدن از ماده ی خاکستری رنگ مغز و اعصاب گرفته تا قسمتهای دیگر بدن، هرچه که هست جملگی مانند همان دستگاه تلفن، وسیله و ابزار کارند. آنچه که «فاعل» کار است و اندیشنده و درک کننده و تصمیم گیرنده و اقدام کننده ی به هرگونه عمل، همانا آن جوهر مستقل و مجرد از ماده و مادیت است که از آن در لسان دانشمندان و ارباب حکمت و عرفان تعبیر می شود به روح، نفس، جان، دل یا جوهر قدسی یا لطیفه ی ربانیه و امثال این تعبیرات. طبیعی است که اختلال نظم اعصاب و مرگ بدن، موجب اختلال کار اندیشه و تصمیم و اراده و دیگر فعالیت های انسان می گردد؛ اما نه از آن نظر که مرگ بدن، مرگ «فاعل» و انجام دهنده ی کار است، بلکه از آن جهت که مرگ بدن، به معنای اختلال «ابزار کار» است و گرنه «روح» که سرچشمه ی فعالیت های حیاتی انسان است و بعد از خلق بدن و پیدایش استعداد پذیرش گوهرحیات، تعلق تدبیری به بدن پیدا کرده و بدن را به استخدام خود درآورده است، برای همیشه زنده و فعال می باشد و بعد از مرگ بدن در عالم دیگری با ابزار مخصوص دیگری که به نام «قالب مثالی» نامیده می شود، شروع به کار می نماید. تشبیهای نحوه ی ارتباط «روح» با «بدن»، نحوه ی ارتباط راننده است با اتومبیل و ناخدا با کشتی و خلبان با هواپیما که خرابی دستگاه اتومبیل و کشتی و هواپیما، لطمه ای به حیات بقاء راننده و ناخدا و خلبان نمی زند، بلکه او مجددا با استخدام وسیله و ابزار دیگری به کار و فعالیت خود ادامه می دهد. حال، این دو نظریه ی مختلف از جانب دو گروه از دانشمندان مادی و روحی اظهار شده است و هریک نیز در مقام اثبات مدعای خود تمسک به ادله و براهینی جسته اند که ما در صدد نقل استدلالات آنان نیستیم بلکه مطلبی که ما اینجا در نظر گرفته ایم این است که ثابت کنیم قرآن کریم نیز ضمن بیانات عالیه اش اشاره به «استقلال» روح و «بقاء» آن پس از مرگ بدن دارد و اینک به نقل نمونه هایی از آیات شریفه ی قرآن می پردازیم:

«و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین* ثم جعلناه نطفه فی قرار مکین* ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه  فخلقنا المضغه عظاما فکسونا العظام  ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین» (مومنون/14-12«محققا ما انسان را از خلاصه ای از گل آفریدیم، سپس او را نطفه ای قرار دادیم در محلی آرام، سپس نطفه را خون بسته ای کردیم، پس خون بسته را مضغه] همچون گوشت جویده[ گردانیدیم، آنگاه مضغه را استخوان ها ساختیم. پس استخوان ها را گوشت پوشانیدیم. پس از آن او را به صورت خلق دیگری ایجاد نمودیم. پس بلند مقام و دائم البرکات است خدا که بهترین آفریدگاران است». در این آیه، چنانکه ملاحظه می فرمایید، نخست تطورات بدن را که از خاک آغاز گردیده و آخرالامر به صورت یک پیکر انسان تام الخلقه در می آید به گونه ی «تدریج » و تحول از حالی به حال دیگر ارائه می نماید و جالب اینکه هیچ طوری از اطوار گوناگون آن را با تمام اختلاف و تمایزی که با هم دارند، به عنوان «خلقی آخر و آفرینشی دیگر» تعبیر نمی کند، بلکه همه را تحولات پی در پی هم، یک سنخ خلقت و یک نوع آفرینش واحد ترسیم می فرماید و اگر می بینیم در اثناء کلام از تحول «نطفه» و «علقه» و «مضغه» تعبیر به «خلقنا» شده است، توجه داریم که مقصود از این «خلق» معنای «جعل» و «تصییر» است، یعنی «گردانیدن» و تبدیل نمودن، نه آفرینش تازه و نو انجام دادن! ولی در پایان کار که می خواهد به پیدایش «روح» و «نفس» انسانی که منشأ حیات و فکر و اراده و تصمیم است اشاره نماید، تعبیر را تغییر داده و آن مرحله ای از وجود آدمی را به عنوان «انشاء خلق آخر» یعنی ایجاد بی سابقه ی یک نوع «آفرینش دیگر» و خلقت تازه و نو که مغایر با نوع آفرینش پیشین است بیان می کند و همچنین در جای دیگر می فرماید: «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین» (حجر/29، ص/72«پس چون او را ]بشر خاکی را[ تسویه کردم ]پیکرش را کامل و معتدل ساختم[ و از روح خود، در وی دمیدم در آن صورت ]شما فرشتگان[ برای او به سجده بیفتید».

اینجا هم ملاحظه می فرمایید که در مقام بیان کیفیت آفرینش انسان، ابتدا موضوع «تسویه» که به معنای تکمیل و تعدیل خلقت است مورد بحث واقع شده و بعد از آن مستقلا سخن از «روح» به میان آمده است! آن هم اولا تعبیر به «نفخ» شده که حاکی از «دفعیت» در اینجا و «نامحسوس» بودن جوهر روح می باشد و ثانیا مضاف به ضمیر متکلم (ذات اقدس حق شأنه العزیز) گردیده و از این طریق (یعنی تعبیر به «روحی») امتیاز گوهر عالی «روح» از بدن به سبب «تشریف» آن به شرف انتسابش به «خدای حی لایموت» اثبات شده است و در واقع اینگونه بیان، اشاره ی لطیفی است بر «استدلال» حقیقت «روح» و تجرد آن از خصائص «ماده» که سنخ وجود و کیفیت آفرینش آن برخلاف «بدن» نه بر سبیل تدریج زمانی بوده و نه محسوس به حواس ظاهری است؛ بلکه ایجاد آن به گونه «دمیدن» که کنایه از «انشاء دفعی» است بوده و سنخ وجود آن، منزه از خواص عمومی ماده و بدن می باشد و از همین جهت شایسته ی آن شده است که منسوب و مضاف به خدای «مجرد نامحسوس» گردد و او (جل جلاله) بفرمایید: «و نفخت فیه من روحی، از روح خود در او دمیدم» و نیز بفرمایید: «ویسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی» (اسراء/85«از تو ]ای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم[ راجع به روح می پرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است». در صورتی که «بدن» را منسوب به عالم «خاک » و «گل» دانسته و می گوید: «انی خالق بشرا من طین* فإذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین» (ص/72-71«حقیقت آنکه من، بشری از گل می آفرینم. پس از آنکه از لحاظ بدن، تسویه و تعدیلش نمودم و آنگاه از جوهر شریف روح ]که از شدت شرافت سنخ وجود، انتساب به من دارد و روح من محسوب می شود[ در وی دمیدم ]شما فرشتگان[ برایش سجده کنید!». حال آنکه اگر راستی، حقیقت «روح» و پدیده های روحی، مسبب از فعل و انفعالات بدن و تراوش شده از «ماده» بود، دیگر وجه صحیحی برای ذکر مستقل آن به طور جداگانه و ممتاز تسویه بدن به نظر نمی رسید، آن هم مخصوصا با تغییر در کیفیت. تعبیر «نفخت فیه من روحی» بنا به فرض «مادیت روح» بسیار روشن است که آن نیز از لوازم و تبعات قهری «تسویه ی بدن» خواهد بود و اصلا بدون پیدایش آن، موضوع «تسویه ی بدن» تحقق کامل نخواهد یافت و لذا کافی بود که گفته شود: «فاذا سویته له ساجدین» یعنی وقتی او را به طور کامل ساختم (از ماده و خواص بدن و تبعات عمومی بدن از پدیده های روحی و غیر آن) پس شما فرشتگان در برابر او به سجده درآیید و شما هم مناسب تر این می شد که بفرمایید: «فإذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین»، یعنی وقتی (بشر خودم) را ساختم برایش سجده کنید! چه آنکه با فرض «مادیت روح»، منشأ اصلی برای پیدایش روح و پدیده های روحی «بدن» می باشد و بس. بدیهی است که نسبت دادن منشأ اصلی به خدا، سزاوارتر است از نسبت دادت تبعات و تراوشات آن به او (تبارک وتعالی )، و اگر گفته شود ممکن است شدت اهتمام به پدیده ی «روح» ایجاب اختصاص به ذکر کرده باشد، می گوییم البته این ممکن است، ولی هرگز شدت اهتمام، ایجاب تغییر در کیفیت تعبیر که مفهوم معنای مهم دیگری باشد نمی کند، بلکه کافی بود بفرمایید: «فإذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین»، یعنی وقتی او را به طور کامل ساختم و زنده اش کردم، برایش سجده کنید و به عبارت دیگر این توجیه، جدا خلاف ظاهر کلام است و نزد اهل انصاف عارف به اسلوب کلام عرب، بسی روشن که آیه ی شریفه، ظهور کامل در «مغایرت» روح و بدن دارد. (بار دیگر در تعبیر به «نفخ» و «اضافه ی روح به خدا» و واقع شدنش به دنبال «انی خالق بشرا من طین» تأمل بیشتری فرمایید).

آیه ی دیگر:

«الله یتوفی الا نفس حین موتها والتی لم تمت فی منامها فیمسک التی قضی علیها الموت ویرسل  الاخری الی اجل مسمی» (زمر/42«خدا، جان ها را به هنگام مرگشان و جان هایی را که نمرده اند در وقت خوابشان می گیرد، سپس روحی را که ] به وقت خواب اخذ کرده و[ مرگ را بر وی مقدر نموده است، نگه می دارد و روح دیگر را ]که حکم مرگش صادر نشده است[ رها می کند ]به بدنش  باز می گرداند[ تا مدت معین ]ی عمرش منقضی گردد[». در این آیه ی شریفه سخن از «توفی» یعنی اخذ و گرفتن جان ها و آنگاه «نگه دشتن» بعضی و «رها کردن» بعض دیگر به میان آمده است و نشان می دهد که در وجود انسان علاوه بر «بدن» چیز دیگری هم هست به نا «نفس» یا «روح» و جان که به هنگام «مرگ» و «خواب» به «قبض» و «اخذ» خدا در می آید و سپس کار رها کردن یا نگه داشتن درباره اش عملی می شود! وگرنه بدن که وضعش روشن است، با مردن متلاشی می گردد و در حال خواب هم در نقطه ای می افتد و هرگز تغییری به صورت «گرفتن» و «بازگرداندن» به او راه نمی یابد و لذا اصلا تعبیراتی که در این آیه آمده است از «توفی» و «امساک» و «ارسال» هیچگونه تناسبی با وضع «بدن» ندارد و قطعا باید تعلق به یک حقیقت دیگری غیر بدن بگیرد و آن، همان جوهر عالی «روح» است که وجودا مستقل از «بدن» است. شبیه این تعبیر در آیات دیگری نیز دیده می شود و از آن قبیل است این آیه ی شریفه: «وقالوا اذا ضللنا فی الارض  انا لفی خلق جدید بل هم بلقاء ربهم کافرون* قل یتوفا کم ملک السموات وکل بکم ثم الی ربکم ترجعون» (سجده/ 11-10«]منکرین روز قیامت[ گفتند: آیا ما وقتی ]مردیم در[ لابه لای اجزای زمین گم شدیم ]و نابود گردیدیم[ آیا ]مجددا[ ما در آفرینش تازه ای خواهیم در آمد؟ بگو ]ای رسول ما[ فرشته ی مرگ که مأمور ]قبض روح[ شماست ]روح[ شما را می گیرد، پس از آن به سوی پروردگارتان بازگشت داده می شوید»، یعنی آنچه که با مردن متلاشی گشته و در میان اجزای زمین ناپدید می شود، بدن های شماست ولی شما که «ارواح» هستید و گوهره ی نامردنی، پس از انقطاع از بدن به قبض فرشته ی مرگ در می آیید و از گم گشتن و نابود شدن محفوظ می مانید.


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاء آبادی – تفسیر سوره قیامت – ازصفحه 643 تا 650

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/402633