روز بدر

فارسی 5118 نمایش |

وقتى صبح روز بدر شد رسول خدا (ص) اصحاب خود را گرد آورد (و به تجهیزات آنان رسیدگى کرد)، در لشکرش دو رأس اسب بود، یکى از زبیر بن عوام، و یکى از مقداد بن اسود، و هفتاد شتر بود که آنها را به نوبت سوار مى شدند، مثلا رسول خدا (ص) و على بن ابى طالب و مرثد بن ابى مرثد غنوى به نوبت بر شتر مرثد سوار مى شدند، در حالى که در لشکر قریش چهار صد اسب، و به روایتى دویست اسب بود.
بامداد روز هفدهم رمضان سال دوم هجرت، کاروان مسلح قریش از پشت تپه به دشت بدر سرازیر شد. وقتی چشم پیامبر به قریش افتاد رو به آسمان کرد و گفت «خدایا قریش با کبر و اعجاب به جنگ تو و تکذیب پیامبرت، برخاسته است پروردگارا! کمکی را که به من وعده فرموده ای محقق نما، و آنان را امروز نابود بفرما.»
قریش وقتى کمى اصحاب رسول خدا (ص) را دیدند ابوجهل گفت: «این عدد بیش از خوراک یک نفر نیست، ما اگر تنها غلامان خود را بفرستیم ایشان را با دست گرفته و اسیر مى کنند.» عتبة بن ربیعه گفت: «شاید در دنبال عده اى را در کمین نشانده باشند، و یا قشون امدادى زیر سر داشته باشند.» لذا قریش عمیر بن وهب جمحى را که سواره اى شجاع و نترس بود فرستادند تا این معنا را کشف کند، عمیر اسب خود را به جولان درآورد و دورادور لشکر رسول خدا (ص) جولان داد و برگشت و چنین گفت: «ایشان را نه کمینى است و نه لشکرى امدادى ولیکن شتران یثرب مرگ حتمى را حمل مى کنند، و این مردم تو گویى لالند، حرف نمى زنند، بلکه مانند افعى زبان از دهان بیرون مى کنند، مردمى هستند که جز شمشیرهاى خود پناهگاه دیگرى ندارند، و من ایشان را مردمى نیافتم که در جنگ پا به فرار بگذارند، بلکه از این معرکه برنمى گردند تا کشته شوند، و کشته نمى شوند تا به عدد خود از ما بکشند، حالا فکر خودتان را بکنید.» ابوجهل در جوابش گفت: «دروغ گفتى و ترس تو را گرفته است.»
در این موقع بود که آیه «و إن جنحوا للسلم فاجنح لها؛ و اگر تمایل به صلح نشان دهند، تو نیز از در صلح درآى.» (انفال/ 61) نازل گردید، لذا رسول خدا (ص) شخصى را نزد ایشان فرستاد که: «اى گروه قریش! من میل ندارم که جنگ با شما را من آغاز کرده باشم، بنابراین مرا به عرب واگذارید، و راه خود را پیش گرفته برگردید.» عتبه (این پیشنهاد را پسندید و) گفت: «هر قومى که چنین پیشنهادى را رد کنند رستگار نمى شود.» سپس شتر سرخى را سوار شد و در حالى که رسول خدا (ص) او را تماشا مى کرد میان دو لشکر جولان مى داد و مردم را از جنگ نهى مى کرد، رسول خدا (ص) فرمود: «اگر نزد کسى امید خیرى باشد نزد صاحب شتر سرخ است، اگر قریش او را اطاعت کنند به راه صواب ارشاد مى شوند.»
عتبه بعد از این جولان خطبه اى در برابر مشرکین ایراد کرد و در خطبه اش گفت: «اى گروه قریش مرا یک امروز اطاعت کنید و تا زنده ام دیگر گوش به حرفم مدهید، مردم! محمد یک مرد بیگانه نیست که بتوانید با او بجنگید، او پسرعموى شما و در ذمه شما است، او را به عرب واگذارید (و خود مباشر جنگ با او نشوید) اگر راستگو باشد شما بیش از پیش سرفراز مى شوید و اگر دروغگو باشد همان گرگ هاى عرب براى او بس است.»
ابوجهل از شنیدن حرفهاى او به خشم درآمد و گفت: «همه این حرفها از ترس تو است که دلت را پر کرده.» عتبه در جواب گفت: «ترسو تویى که همیشه فلان جایت از ترس صفیر مى زند، آیا مثل من کسى ترسو است؟ به زودى قریش خواهد فهمید که کدامیک از ما ترسوتر و پست تر و کدامیک مایه فساد قوم خود هستیم.» آن گاه زره خود را به تن کرده و به اتفاق برادرش شیبه و فرزندش ولید به میدان رفته صدا زدند: «اى محمد! حریف هاى ما را از قریش تعیین کن تا با ما پنجه نرم کنند.»
سه نفر از انصار از لشکر اسلام بیرون شده خود را براى ایشان معرفى نموده و گفتند: «شما برگردید سه نفر از قریش به جنگ ما بیاید.» رسول خدا (ص) چون این بدید نگاهى به عبیدة بن حارث بن عبدالمطلب که در آن روز هفتاد سال عمر داشت انداخت و فرمود: «عبیده برخیز.» سپس نگاهى به حمزه افکنده و فرمود: «عموجان برخیز.» آن گاه نظر به على بن ابى طالب (ع) که از همه کوچکتر بود انداخت و فرمود: «على برخیز و حق خود را که خداى براى شما قرار داده از این قوم بگیرید، برخیزید که قریش مى خواهد با به رخ کشیدن نخوت و افتخارات خود نور خدا را خاموش کند، و خدا هر فعالیت و کارشکنى را خنثى مى کند تا نور خود را تمام نماید.»
آن گاه فرمود: «عبیده تو به عتبة بن ربیعه بپرداز.» و به حمزه فرمود: «تو شیبه را در نظر بگیر.» و به على (ع) فرمود: «تو به ولید مشغول شو.» نامبردگان به راه افتاده تا در برابر دشمن قرار گرفتند و گفتند: «و اینک سه حریف شایسته.» آن گاه عبیده از گرد راه به عتبه حمله کرد و با یک ضربت فرق سرش را بشکافت، عتبه هم شمشیر به ساق پاى عبیده فرود آورد. و آن را قطع کرد، و هر دو به زمین در غلطیدند، از آن سو شیبه بر حمزه حمله برد و آن قدر به یکدیگر شمشیر فرود آوردند تا از کار بیفتادند، و اما امیرالمؤمنین (ع) وى چنان شمشیر به شانه ولید فرود آورد که شمشیرش از زیر بغل او بیرون آمد و دست ولید را بینداخت. على (ع) مى فرماید «آن روز ولید دست راست خود را با دست چپ گرفت و آن را چنان به سر من کوفت که گمان کردم آسمان به زمین افتاد.»
سپس حمزه و شیبه دست به گریبان شدند، مسلمین فریاد زدند: «یا على! مگر نمى بینى که آن سگ چطور براى عمویت کمین کرده.» على (ع) به عموى خود که بلند بالاتر از شیبه بود گفت: «عمو سر خود را بدزد.» حمزه سر خود را در زیر سینه شیبه برد، و على (ع) با یک ضربت نصف سر شیبه را پراند و به سراغ عتبه رفت و او را که نیمه جانى داشت بکشت.
و در روایت دیگرى آمده که حمزه با عتبه و عبیده با شیبه و على با ولید روبرو شدند، حمزه عتبه را کشت و عبیده شیبه را و على (ع) ولید را، و از آن سو شیبه پاى عبیده را قطع کرد، على (ع) و حمزه او را دریافته و نزد رسول خدا (ص) آوردند عبیده در حضور آن حضرت اشک ریخت و پرسید «یا رسول الله آیا من شهید نیستم؟» فرمود: «چرا تو اولین شهید از خاندان منى.»
ابوجهل چون این بدید رو به قریش کرد و گفت: «در جنگ عجله نکنید و مانند فرزندان ربیعه غرور به خرج ندهید، و بر شما باد که به اهل مدینه بپردازید و ایشان را از دم شمشیر بگذرانید، و اما قریش را تا مى توانید دستگیر کنید تا ایشان را زنده به مکه برده ضلالت و گمراهیشان را به مردم بنمایانیم.» در این موقع ابلیس به صورت سراقة بن مالک بن جشعم درآمد و به لشکر قریش گفت: «من صاحب جوار شمایم (و به همین خاطر مى خواهم امروز شما را مدد کنم) اینک پرچم خود را به من دهید تا برگیرم.» قریش رایت جناح چپ لشکر خود را که در دست بنى عبدالله بود به او سپردند. رسول خدا (ص) وقتى ابلیس را دید به اصحاب خود گفت: «چشمهایتان را ببندید، و دندانها را رویهم بگذارید.» (کنایه از اینکه اعصاب خود را کنترل کنید و استوار باشید) آن گاه دستهایش را به آسمان بلند کرده و عرض کرد: «بارالها! اگر این گروه کشته شوند دیگر کسى نیست که تو را بپرستد.» در همین موقع بود که حالت غشوه (حالت وحى) به آن جناب دست داد و پس از اینکه به خود آمد و در حالى که عرق از صورت نازنینش مى ریخت فرمود: «اینک جبرئیل است که هزار فرشته منظم شده را به کمک شما آورده است.»
در کتاب امالى به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش (ع) روایت کرده که فرمودند: «رسول خدا در ماه رمضان به سوى بدر مسافرت کرد، و فتح مکه هم در این ماه اتفاق افتاد.»
مؤلف: تذکره نویسان و مورخین هم همه بر این قولند، یعقوبى در تاریخ خود مى گوید: «واقعه بدر در روز جمعه هفدهم رمضان اتفاق افتاد، و در هجدهمین ماهى بود که رسول خدا (ص) به مدینه تشریف آورده بود.»
واقدى مى گوید: «رسول خدا (ص) در شب جمعه هفدهم رمضان در بدر نزول اجلال کرد و على (ع)، زبیر، سعد بن ابى وقاص و بسبس بن عمرو را به جستجوى آب فرستاد، نامبردگان در ضمن جستجو به راویه لشکر قریش برخوردند که سقایان ایشان هم همراهشان بودند، نامبردگان سقایان را دستگیر و اسیر نموده و عده اى از ایشان گریختند و اسیران را نزد رسول خدا (ص) آوردند، آن حضرت مشغول نماز بود، مسلمان ها خودشان اسرا را به استنطاق کشیده و پرسیدند «شما چه کسانى هستید؟» گفتند «ما سقایان لشکر قریشیم، ما را فرستادند تا آب تهیه نموده برایشان ببریم.»
مسلمانان آنها را کتک زدند، و آنان ناگزیر گفتند «ما غلامان ابى سفیانیم و ما در قافله اى هستیم که اینک در این تل ریگ قرار دارد.» مسلمان ها هر وقت این اسیران حرف مى زدند دست از کتک کارى شان بر مى داشتند، این بود تا رسول خدا (ص) نماز خود را سلام داد و فرمود: «(این رفتار صحیح نیست) اگر راست بگویند شما ایشان را مى زنید، و اگر دروغ بگویند دست از زدنشان برمى دارید؟!»

منـابـع

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏9 صفحه 30

جعفر سبحانی- منشور جاوید- جلد 6 صفحه 345

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد