فرار بزرگ از تعهدات حدیبیه

فارسی 4111 نمایش |

محمد بن اسحاق بن یسار مى گوید: بریدة بن سفیان از محمد بن کعب برایم نقل کرد، که گفت: کاتب رسول خدا (ص) در این عهدنامه، على بن ابى طالب بود. رسول خدا (ص) به او فرمود: «بنویس این صلحى است که محمد بن عبدالله با سهیل بن عمرو کرده.» در اینجا على (ع) دستش به نوشتن نمى رفت، و نمى خواست بنویسد مگر اینکه کلمه رسول الله را هم قید کند.
رسول خدا فرمود: «تو خودت هم یک چنین روزى دارى، و چنین نامه اى را امضا مى کنى، در حالى که مظلوم و ناچار باشى.» ناگزیر على (ع) مطابق آنچه مشرکین گفتند نوشت.
آن گاه رسول خدا به مدینه برگشت، چیزى نگذشت که یک نفر از قریش به نام ابوبصیر که مسلمان شده بود از مکه گریخت، و در مدینه به محضر رسول خدا (ص) رسید، قریش دو نفر را فرستادند مدینه تا ابوبصیر را پس بگیرند. عرضه داشتند: «به عهدى که با ما بستى وفا کن، و ابوبصیر را به ما برگردان.»
حضرت، ابوبصیر را به دست آن دو نفر داد از مدینه بیرون شدند، و هم چنان مى رفتند تا به ذوالحلیفه رسیدند، در آنجا پیاده شدند تا غذا بخورند، و از خرمایى که داشتند سد جوعى بکنند.
ابوبصیر به یکى از آن دو نفر گفت: «چه شمشیر خوبى دارى؟ راستى بسیار عالى است.» آن مرد شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت: «بله، خیلى خوبست، و من نه یک بار و نه دو بار آن را آزموده ام.» ابو بصیرگفت «ببینم چطور است.» آن مرد شمشیرش را به دست ابوبصیر داد، ابوبصیر بیدرنگ شمشیر را بر او فرود آورد، و هم چنان فرود آورد تا به قتل رسید، مرد دیگر از ترس فرار کرده خود را به مدینه رسانید، و شروع کرد دور مسجد چرخیدن و دویدن، رسول خدا (ص) وقتى او را وحشت زده یافت پرسید این چرا چنین مى کند، مرد وقتى نزدیک آن جناب آمد فریاد زد «به خدا رفیقم را کشت، و مرا هم خواهد کشت.»
در این بین ابوبصیر از راه رسید و عرضه داشت: «یا رسول الله (ص) خدا به عهد تو وفا کرد، تو عهد کرده بودى مرا به آنان برگردانى که برگرداندى و خدا مرا هم از آنان نجات داد.» رسول خدا (ص) فرمود: «واى بر مادرش اگر او کس و کارى داشته باشد آتش جنگ شعله ور مى شود.» ابوبصیر وقتى این را شنید فهمید که رسول خدا (ص) دوباره او را به اهل مکه برمى گرداند، ناگزیر از مدینه بیرون شد، و به محلى به نام سیف البحر رفت.
نفر دوم که از بین اهل مکه فرار کرد، ابوجندل بن سهیل بود، او نیز خود را به ابى بصیر رسانید، از آن به بعد هر کس از مکه فرار مى کرد، و به سوى اسلام مى آمد، به ابى بصیر ملحق مى شد، تا به تدریج ابوبصیر داراى جمعیتى شد، گفت «به خدا سوگند اگر بشنوم قافله اى از قریش از مکه به طرف شام حرکت کرده سر راهش را مى گیرم.» و همین کار را کرد و راه را بر تمامى کاروانها گرفت، و افراد کاروان را کشت، و اموالشان را تصاحب کرد.
قریش سفیرى نزد رسول خدا (ص) فرستادند، و آن جناب را به خدا و به حق رحم سوگند داد که نزد ابوبصیر و نفراتش بفرستد، و آنان را از این کار باز دارد، و ما از برگرداندن فراریان خود صرفنظر کردیم، هر کس از ما قریش، مسلمان شد، و نزد شما مسلمین آمد، ایمن است، رسول خدا (ص) فرستاد تا ابوبصیر را آوردند.

منـابـع

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏18 صفحه 405

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد