حکایت عشق و ارادت ابوذر و بلال به رسول اکرم

فارسی 3252 نمایش |

در تاریخ اسلام از علاقه شدید و شیدائی مسلمین نسبت به شخص رسول اکرم نمونه هائی برجسته و بی سابقه می بینیم. اساسا یک فرق بین مکتب انبیاء و مکتب فلاسفه همین است که شاگردان فلاسفه فقط متعلمند و فلاسفه نفوذی بالاتر از نفوذ یک معلم ندارند، اما انبیاء نفوذشان از قبیل نفوذ یک محبوب است، محبوبی که تا اعماق روح محب راه یافته و پنجه افکنده است و تمام رشته های حیاتی او را در دست گرفته است. از جمله افراد دلباخته به رسول اکرم، ابوذر غفاری است.
پیغمبر برای حرکت به تبوک (در صد فرسخی شمال مدینه، مجاور مرزهای سوریه) فرمان داد. عده ای تعلل ورزیدند. منافقین کارشکنی می کردند. بالاخره لشکری نیرومند حرکت کرد. از تجهیزات نظامی بی بهره اند و از نظر آذوقه نیز در تنگی و قحطی قرار گرفته اند که گاهی چند نفر با خرمائی می گذرانند، اما همه با نشاط و سر زنده اند. عشق، نیرومندشان ساخته و جذبه رسول اکرم قدرتشان بخشیده است. ابوذر نیز در این لشکر به سوی تبوک حرکت کرده است. در بین راه سه نفر یکی پس از دیگری عقب کشیدند. هر کدام که عقب می کشیدند، به پیغمبر اکرم اطلاع داده می شد، و هر نوبت پیغمبر می فرمود: «اگر در وی خیری است خداوند او را برمی گرداند و اگر خیری نیست بهتر که رفت.»
شتر لاغر و ضعیف ابوذر از رفتن بازماند. دیدند ابوذر نیز عقب کشید. یا رسول الله! ابوذر نیز رفت. حضرت باز جمله را تکرار کرد: «اگر خیری در او هست خداوند او را به ما باز می گرداند و اگر خیری در او نیست بهتر که رفت.» لشکر همچنان به سیر خویش ادامه می دهد و ابوذر عقب مانده است، اما تخلف نیست، حیوانش از رفتار مانده. هر چه کرد حرکت نکرد. چند میلی را عقب مانده است. شتر را رها کرد و بارش را به دوش گرفت و در هوای گرم بر روی ریگهای گدازنده به راه افتاد. تشنگی داشت هلاکش می کرد. به صخره ای در سایه کوهی برخورد کرد. در میانش آب باران جمع شده بود. چشید. آن را بسیار سرد و خوشگوار یافت. گفت هرگز نمی آشامم تا دوستم رسول الله بیاشامد. مشکش را پر کرد. آن را نیز به دوش گرفت و به سوی مسلمین شتافت. از دور شبحی دیدند. «یا رسول الله! شبحی را می بینیم به سوی ما می آید.» فرمود «باید ابوذر باشد.»
نزدیکتر آمد، آری ابوذر است، اما خستگی و تشنگی سخت او را از پا در آورده است. تا رسید افتاد. پیغمبر فرمود: «زود به او آب برسانید.»
با صدائی ضعیف گفت «آب همراه دارم.» پیغمبر گفت «آب داشتی و از تشنگی نزدیک به هلاکتی؟!»
«آری یا رسول الله! وقتی که آب را چشیدم، دریغم آمد که قبل از دوستم رسول الله از آن بنوشم.»
راستی در کدام مکتبی از مکتبهای جهان، اینچنین شیفتگیها و بی قراریها و از خود گذشتگیها می بینیم؟!

نمونه دیگر
دیگر از این دلباختگان بیقرار، بلال حبشی است. قریش در مکه در زیر شکنجه های طاقت فرسا قرارش می دادند و در زیر آفتاب سوزان بر روی سنگهای گداخته می آزردنش و از او می خواستند که نام بتها را ببرد و ایمانش را به بتها اعلام دارد و از محمد تبری و بیزاری جوید.
مولوی در جلد ششم مثنوی داستان تعذیب او را آورده است و انصافا مولوی هم شاهکار کرده است. می گوید: ابوبکر او را اندرز می داد که عقیده ات را پنهان کن اما او تاب کتمان نداشت که "عشق از اول سرکش و خونی بود"
تن فدای خار می کرد آن بلال *** خواجه اش می زد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد می کنی؟! *** بنده بد منکر دین منی
می زد اندر آفتابش او به خار *** او "احد" می گفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف بر می گذشت *** آن احد گفتن به گوش او برفت
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد *** کز جهودان خفیه می دار اعتقاد
عالم السر است پنهان دار کام *** گفت کردم توبه پیشت ای همام
توبه کردن زین نمط بسیار شد *** عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد، اسپرد تن را در بلا *** کای محمد ای عدو توبه ها
ای تن من وی رگ من پر ز تو *** توبه را گنجا کجا باشد در او
توبه را زین پس زدل بیرون کنم *** از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهار است و من مقهور عشق *** چون قمر روشن شدم از نور عشق
برگ کاهم در گفت ای تند باد *** من چه دانم تا کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم ور بلالم می دوم *** مقتدی بر آفتابت می شوم
ماه را با زفتی و زاری چکار *** در پی خورشید پوید سایه وار
عاشقان در سیل تند افتاده اند *** بر قضای عشق دل بنهاده اند
همچو سنگ آسیا اندر مدار *** روز و شب گردان و نالان بی قرار 

منـابـع

مرتضی مطهری- جاذبه و دافعه- صفحه 76- 80

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد