رابطه آزادی و دینداری
فارسی 2869 نمایش |معناى آزادى:
از نظر ما تعریف آزادى این است: "رهایى از جبر غیر و عمل به اقتضاى طبیعت" اما تصورى که از آزادى رایج است بخش سلبى این تعریف است یعنى رهایى از جبر غیر در حالی که علاوه بر رهایى از غیر باید منسوب به خود فاعل عمل نیز باشد قسمت اول تعریف اگر چه در مصادیقش مناقشه است ولى از لحاظ فلسفى چندان مورد مناقشه نیست. قسمت دوم تعریف این است برخى از مکاتب براى انسان اصلا قائل به ماهیت و طبیعتى نیستند که شکل نهایى این نظریه در اگزیستانسیالیسم از نوع سارتر وجود دارد. از نظر ما اگر چیزى "خود" نداشته باشد و ماهیتى نداشته باشد نمى توان از آزاد بودن آن تصورى به هم رساند این وجه سلبى رهایى از جبر غیر براى فهم و درک علت به وجود آمدن یک عمل کافى نیست. اصولا و منطقا تا خودى در کار نباشد غیر هم معنى و مفهومى نخواهد داشت زیرا غیر هر آن چیزى است که از دایره خود بیرون است و اگر چنین دایره اى وجود نداشته باشد همه چیز غیر مى شود و وقتى همه چیز غیر شد, هیچ چیز غیر نخواهد بود.
آزادى و دیندارى:
در طول تاریخ درباره نسبت خدا و آزادى آراى متفاوت و گاه متضادى ابراز شده است. آنان که اعتقاد به خدا و خداپرستى را با آزادى مانعه الجمع مى پنداشته اند خود دو دسته اند. یک دسته کسانى که خدا را بر مى گزینند و آزادى را رها مى کنند و دسته دوم آنها که در این تقابل، جانب آزادى را گرفته، خدا را به کنارى مى نهند از نظر اینان، آزادى رکن اصلى ذات انسان است و گرفتن جانب آزادى، در واقع انتخاب انسان و نفى اعتقاد به خداست. از میان نمایندگان دسته اول مى توان در عالم اسلام به متکلمان اشعرى اشاره کرد و در مسیحیت به مالبرانش (1715 ـ 1638) فیلسوف فرانسوى. اشاعره معتقد بودند که فرض وجود انسانى که مختار باشد، با فرض خدایى که قادر و عالم مطلق باشد، منافات دارد. آنان با تمسک به قاعده «لا مؤثر فى الوجود الا الله» تأثیر در ایجاد و افعال را از هر موجود دیگرى از جمله انسان سلب مى کردند و به طریق اولى آزادى و اختیار او را منکر مى شدند. مالبرنش نیز عقیده اى کمابیش شبیه عقیده متکلمان اشعرى داشت.
از نمایندگان دسته دوم، یکى نیچه است و دیگرى سارتر. نیچه به انسان و زندگى و خواست او، اصالت مى دهد. در نظر او کمال مطلوب انسان آن است که خود ارزش گذار باشد نه آنکه از ارزش هاى دیگران تبعیت و اطاعت کند. او اطاعت از خدا را با میل به رهایى و آزادى مغایر مى داند و معتقد است به ویژه خداى مسیحی ها، شور و شوق و نشاط را در انسان مى میراند. وى معتقد است: "نیرومندى و آزادى عقلى و استقلال انسان و دلبستگى به آینده او خدا نا باورى مى طلبد، ایمان نشانه ناتوانى، ترس، تباهى، و نگره نفى کننده زندگى است." سارتر فیلسوف اگزیستانسیالیسم متفکر دیگرى است که خدا و آزادى را قابل جمع نمى داند. سارتر براى انسان قائل به ذات و طبیعت نیست. در نظر او هستى انسان بر ذات او تقدم دارد و انسان, سازنده نامتناهى و مطلق است. انسان آزاد است و خدا پرستى که مستلزم اطاعت از خداست با آزادى او منافات دارد وى مى گوید: "اگر خدایى بود که همه چیز را مقدر مى کرد یا حتى همه چیز را مى دانست. آینده به ضرورت چنان مى بود که خدا در علم قبلى خویش مى دید. از این رو، نفى خالقى علیم، شرط عقلى و منطقى حریت کامل انسان است."
نقد نظریه ناسازگارى خدا پرستى و آزادى:
براى آن دسته از فلسفه هایى که براى انسان هویتى قائل نیستند باید گفت در اینصورت اصولا نمى توانیم تصورى از آزادى او داشته باشیم چه رسد به آن که بخواهیم سازگارى یا ناسازگارى آن را با خدا تصور کنیم بالاخره ما باید کسى باشیم و هویتى داشته باشیم تا عمل به حکم انتسابش به ما, عمل ما محسوب شود و به غیر ما منسوب نشود همچنین در مذهب اصالت ماده یعنى ماتریالیسم نمى توان براى آزادى انسان معنایى قائل شد؛ زیرا بنابر اصالت ماده، انسان در مقایسه با طبیعت، صاحب شانى خاص و هویتى مستقل نیست و محکوم به جبر ماده است. حال این سؤال را بررسى مى کنیم که آیا تبعیت از خدا، تبعیت از غیر است و آیا تبعیت از غیر همیشه با اکراه و اجبار توأم است؟ در مغرب زمین آنان که قائل به ناسازگارى خداپرستى و آزادى انسان بوده اند تصورشان این بوده که اطاعت از خدا، اطاعت از غیر است و اینان در واقع تصورى که از خدا داشته اند، تصور یک حاکم مقتدر همه دانى و همه توانى است که مستبدا بر انسان حکومت دارد؛ درست مثل این که انسان در جامعه اى زندگى کند که با حکومت استبدادى رو به رو باشد و رفتار او را حکومت به اجبار تعیین کند. با چنین تصویرى از خدا و با تعریف آزادى به "رهایى از غیر" آزادى و خدا مانعه الجمع مى شوند. ولکن همیشه تبعیت از غیر به معناى اجبار و اکراه نیست ما در عالم شاهد موارد بسیارى هستیم که انسان از دیگرى تبعیت مى کند و این به معناى مجبور بودن و آزاد نبودن نیست.
بهترین مصداق این نوع تبعیت, عشق است. عاشق از معشوق اطاعت و تبعیت مى کند و در اصل وجود خودش را نفى و انکار مى کند و به قول شاعر خودش را به زنجیر گیسوى معشوق مى بندد و هیچ احساس تنزل و محدودیت و جبر و اکراه نمى کند. زندانى احساس جبر و تنزل شخصیت مى کند، در حالى که یک عاشق در عشق، احساس تعالى مى کند و در این حال به هیچ عنوان از خودش دم نمى زند. چه سرى در عاشقى نهفته است که عاشق احساس نمى کند آزادى خودش را از دست داده است؟ سر مطلب این جاست که میان عاشق و معشوق دیگر آن دوگانگى و تغایر وجود ندارد؛ یعنى عاشق وجود خودش را در معشوق مى بیند و معشوق را در خودش جستجو مى کند؛ یعنى به سان یک روح در دو بدن است.
در دو چشم من نشین اى آن که از من من ترى *** تا قمر را وا نمایم کز قمر روشنترى
حال اگر تصور ما از خدا همان تصور مطرح در غرب باشد هیچ نسبت با دل و جان و هویت ما ندارد اما اگر نگرش ما به خدا و تصور ما از خدا, تصورى عاشقانه و متبنى بر دوستى باشد مسئله فرق خواهد کرد. حال تصور ما از خدا چیست؟
رابطه انسان و خدا در اسلام:
در جهان بینى اسلامى, نسبت انسان به خدا نسبت دو رقیب در مقابل یکدیگر نیست که اگر چنین بود آزادى یکى مستلزم انکار آزادى دیگر است. نیچه در مسیر تاریخ غرب قهرمان تفکر رقابت میان انسان و خدا است. آن جریانى که از آغاز رنسانس با عنوان اومانیسم یا انسان بنیادى و انسان مدارى سیصد سال ادامه داشت، به تبلور رسید و در نهایت به جایى رسید که نیچه به صراحت گفت: "خدا مرده است." اهمیت این عبارت نیچه در تفکر اروپایى، همانند عبارت "من فکر مى کنم, پس هستم" دکارت است نیچه تصورى که از خدا دارد، این است که یا "خدا یا انسان" اگر خدا باشد دیگر انسان نمى تواند باشد و او مى خواهد با اعلام این که خدا مرده است, به انسان ها بگوید که شما اکنون آزاد و رها شده اید. حال آیا تصورى که ما در اسلام از خداوند داریم چنین تصورى است؟ رایج ترین عبارت اسلامى که در ابتداى کتاب الهى نیز قرار گرفته است، «بسم الله الرحمن الرحیم» است و در این عبارت خدا از میان همه نام ها با دو نام "رحمان" و "رحیم" ستایش شده که هر دو از مصدر "رحمت" است. این نکته معنایى بسیار عمیق به همراه دارد و آن معنا اینست که مبنا و شالوده ارتباط ما با خداوند، اسم رحمت است و این ارتباط با مهربانى و عشق آغاز مى شود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد *** عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
این که رابطه خدا و خلق در قرآن با یحبهم و یحبونه تعبیر شده، چه معنایى دارد؟ این که خدا مردم را دوست دارد و مردم خدا را دوست دارند، یحبهم و یحبونه یا راضیه مرضیه، این نوع تعبیرها نشان دهنده این است که خداشناسى و خداپرستى در جهان بینى اسلامى به شکل رابطه دو رقیب نیست که هر چه آن دیگرى نیرومندتر باشد، جا را براى دیگرى تنگ کند. انسان مسلمان با پرستش خدا خود را مى یابد؛ چنان که یک عاشق با ستایش معشوق به هویت خود مى رسد و این جاست که مى توان گفت عبادت عین آزادى مى شود. زیرا فردى که عبادت مى کند، احساس نمى کند که یک قدرت مغایر با خویشتن و مستبد حاکم بر خود را اطاعت مى کند; بلکه براى عابد زاهدى که نیمه شب در محراب عبادت ایستاده و رخساره اش از قطرات اشک تر شده و خدا را با تضرع مى خواند، چنین احساسى ندارد؛ یعنى احساس او در عین تذلل، احساس تعالى است؛ زیرا او خودش را در یک دریاى بیکرانه جستجو مى کند و خویش را نزدیک قطره اى مى داند که با تلاش مى خواهد از جویبار زندگى به اقیانوس ابدیت بپیوندد. به این معناست که او به مقتضاى طبیعت الهى خود عمل مى کند. در تفکر اسلامى خدا غیر نیست و خدا پرستى رجوع به اصل است. انسانى که خدا را مى پرستد، در واقع خود را به آن معناى صحیح و واقعى پیدا مى کند.
قطره دریاست اگر با دریاست*** ورنه او قطره و دریا دریاست
از این معانى در عرفان و ادبیات عرفانى و ادعیه ما فراوان است و منشأ همه آنها قرآن و وحى است. یکى از مفاهیمى که پیرامون خدا و آزادى در مغرب زمین مطرح مى شود، بحث از خودبیگانگى و الیناسیون است. در تفکر قرآنى به جاى از خود بیگانگى، خود فراموشى آمده و این تقریبا هم افق است با مفهوم از خود بیگانگى، در این زمینه آیه معروف سوره حشر «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم؛ و مانند کسانى نباشید که خدا را فراموش کردند پس خدا هم خودشان را از یادشان برد. آنان همان فاسقانند.» (حشر/ 19) بسیار قابل توجه است. خدا فراموشى همان خود فراموشى است. پس عبادت خدا، خداپرستى و خداشناسى، مطابق این تصویر و طرز تفکر اسلامى، نه تنها از خود بیگانگى نیست، بلکه با خود بودن و خودشناسى است و میان شناخت خدا و شناخت خود پیوندى عمیق وجود دارد. از این رو «من عرف نفسه فقد عرف ربه» ما معتقدیم خدا خواهى نه تنها باعث انکار حیثیت انسان نمى شود بلکه والاترین مرتبه اومانیسم در مذهب تحقق پیدا مى کند و با خداست که هویت انسان معنا پیدا مى کند.
همچنین مسئله انتخاب که در اگزیستانسیالیسم مطرح مى شود و تأکید مى شود شأن مهم انسان این است که صاحب انتخاب باشد و آزادى برگزیدن داشته باشد این شأن از نظر تفکر اسلامى با خداپرستى منافاتى ندارد. در اسلام نیز آزادى عمل وجود دارد اما در اسلام انسان داراى دو خود است و همیشه بر سر دو راهى است که کدامین خود را انتخاب کند؟ خود نفسانى و حیوانى که در نفس اماره به سوی تجلى مى کند یا خود انسانى که در نقس مطمئنه تجلى مى کند و نداى خداوند را دائم در درون ما زمزمه مى کند؟ خداپرستى از نظر اسلام با انتخابگرى خود نفسانى منافات دارد و اما با انتخابگرى هاى خود انسانى نه تنها منافاتى ندارد بلکه زمینه ساز و فراهم کننده بسترهاى مناسب و گسترده تر چنین انتخاب هایى است.
بیا به میکده و چهره ارغوانى کن *** مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد*** که بستگان کمند تو رستگارانند
منـابـع
انديشه حوزه سال پنجم, شماره چهارم ص 80ـ67، عبوديت و آزاديهاى بشرى، آزادى و ديندارى، نوشته غلام على حداد عادل
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها