پدران مدافع در فلسفه قرون وسطی
فارسی 5249 نمایش |پدران مدافع
پدران مدافع در تایخ فلسفه قرون وسطی از آباء یونانی زبان کلیسا به شمار می روند. آباء کلیسا کسانی بودند که در کنار دیگر تفاسیر مسیحی تفسیری خاص از مسیحیت پولوسی- یوحنایی ارائه کردند که از لحاظ تاریخی به عنوان تفسیر رسمی مورد قبول واقع و در قرون بعدی از آن به شدت دفاع شد و به صورت دین رسمی غرب امروز درآمد. مورخان مسیحی آباء کلیسا را به چند گروه تقسیم می کنند. گاهی آنها را در ارتباط با شورای نیقیه (325 میلادی) آباء قبل و بعد از شورای نیقیه می خوانند. گاهی نیز بر اساس دوره های تاریخی به گروههای جغرافیایی یا فکری تقسیم کرده اند و گاهی آنها را از لحاظ زبان به دو گروه آباء یونانی و لاتینی زبان تقسیم می کنند. به نظر می رسد که تقسیم آخر برای درک چگونگی شکل گرفتن تفکر مسیحی، تبیین تاریخی و شرح اعتقادات آن مناسبتر از دیگر تقسیمها باشد.
پدران مدافع نسل پس از پدران رسول
پدران مدافع نسل پس از پدران رسولند که به بررسی کلامی تر از اعتقادات مسیحی پرداخته و از فلسفه یونان در این راه بیشتر امداد جسته اند. اینان که در نیمه دوم قرن دوم و نیمه نخست قرن سوم میلادی می زیستند، به جوامع غیر مسیحی نظر داشتند و به دفاع کلامی از مسیحیت برخاسته و اعتقادات خود را به طریقی همراه با اعتقادات هلنیستیکی برای یونانی زبانان و رومیان لاتینی توضیح دادند. اینان را به سبب اینکه از عقید و دینشان دفاع می کردند، آپولوژیست یا مدافعان دین مسیحی می نامند. آپولوژیستها را می توان اولین متکلمان واقعی یا فیلسوفان مسیحیت خواند. ردیه نویسی بر کسانی که بدعت گذار نامیده می شدند با این نسل از متکلمان آغاز شد، چنانکه هر چه در تاریخ جلوتر می رویم و نوعی سنت حاکم شکل مشخص تری می گیرد، تعداد این ردیه ها بیشتر می شود و مسیحیان بیشتر به درون جوامع خود نظر می کنند تا به خارج.
یوستینوس (Iustinus)
یوستینوس را تاریخ اولین فیلسوف بزرگ این نسل معرفی می کند. او در سال 100 میلادی در ناپلوز به دنیا آمد و در سال 165 در رم کشته شد، از این رو به یوستین شهید معروف است. از او دو دفاعیه (Apologia) و یک رساله به نام گفتگو با تریفون (Tryphon) باقی مانده است. دو دفاعیه خود را به آنتونیوس پیوس و هادریانوس، امپراطوران رومی، نوشت و در آنها ضمن معرفی اعتقادات مسیحی کوشید تا به طریقی مستدل و موجه از آن دفاع کند. موضوعی که از روش نگارش این دو دفاعیه به دست می آید، این است که در قرن دوم میلادی مسیحیان با کوشش در جلب نظر امپراطوران و بزرگان رومی نظم حاکم بر دنیا را نیز می پذیرند. مشروح عقاید یوستینوس را درباره مسیحیت می توان در رساله گفتگو با تریفون یافت. یوستینوس یونانی و در ابتدا مشرک بود و پس از چندی به مسیحیت به عنوان عالی ترین فلسفه گرایید.
الف) در طلب حقیقت
او در جوانی برای دستیابی به حقیقت به مطالعه نظامهای گوناگون فلسفی یونانی مآب پرداخت، اما هیچ یک از این نظامها یوستینوس جوان را اقناع نکرد. چندی فلسفه رواقی را مطالعه کرد، در نظرش با اینکه رواقیون در اخلاق بحثهای فراوانی کرده بودند و در این موضوع مقام والایی داشتند، خداشناسیشان قانع کننده نبود. فلسفه مشائی هم به نظر او فلسفه کاملی نبود و بیشتر به تبیین عالم می پرداخت تا به ماوراء عالم. در اخلاق نیز مشائیون مقام چندان والایی نداشتند، حتی برای تعلیم فلسفه از او طلب پول کردند. برای یوستینوس که فلسفه را راهی برای رسیدن به حقیقت می دانست و به فیلسوف به چشم مرشد و مراد می نگریست، این عمل نه تنها شایسته یک حکیم نبود، بلکه غیر قابل قبول و دردآور بود.
توجه اپیکوریان نیز به لذت دنیوی معطوف بود و یوستینوس نوعی طبیعت گرایی را نزد آنها مشاهده کرد. فیثاغورثیان هم بیشتر به موسیقی و هندسه و نجوم نظر داشتند تا به فلسفه. از آن گذشته، آنها فلسفه را علمی در کنار علوم دیگر قرار داده بودند و برای آن برتری خاصی قائل نبودند. یوستینوس این نظر را نمی پذیرفت. در این میان افلاطون برای او جذابیت خاصی داشت. اما او افلاطون را در تفسیر افلاطونی میانه می شناخت، یعنی افلاطون حکیم و مرشد روحانی و شیخ یونانی که نجات انسان را از این دنیا مد نظر خود قرار داده بود. به نظر او سخنان افلاطون در خداشناسی از دیگران عمیقتر بود. او کسی بود که به نوعی رؤیت روحانی رسیده بود.
اما او هم به تمام حقیقت دست نیافته بود. یوستینوس معتقد بود که هر فیلسوفی قسمتی از حقیقت را دریافته است، حقیقتی که به طور کامل در مسیح ظهور کرد. او می پنداشت که گرویدن به مسیحیت، به حکمت و به حقیقت مطلق، که سالها در پی آن بوده، دست یافته است. به نظر او این حکمت ریشه در کتاب تورات یهودی یا عهد عتیق مسیحیان دارد، زیرا پیامبران بنی اسرائیل آن را قبل از ظهور جسمانی مسیح به طور ناقص ابراز کرده بودند، تا اینکه با تجسد مسیح، یعنی لوگوس خداوند، خود حقیقت ظاهر شد.
ب) ارتباط عقل و ایمان در نزد یوستینوس
یوستینوس مسیحیت را به عنوان یک فلسفه پذیرفت، البته فلسفه کامل. او به دنبال درک حقیقت بود و برداشتی فلسفی از ایمان داشت. ایمان برای او عبودیت صرف نبود، عقلانیتی اشراقی بود که انتهای آن اتحاد با عقل خداوند بود. بدین ترییب نزد او ایمان همان فلسفه است. جمع عقل و دین برای او، مانند بسیاری از متفکران یونانی مآب، حکمت را تشکیل می دهد. عقل از دیدگاه یوستینوس، عقل حسابگر یا عقل طبیعت شناس مشائی نیست. عقلی نیست که با انتزاع داده های عینی و تجربی به حقیقت دست می یابد، بلکه عقل اشراقی است که با عالم الوهیت ارتباط دارد و راهنمای انسان در تمام مراحل و ابعاد زندگیش به سوی الوهیت و وحدت با اوست. فیلسوف انسانی پارساست که همیشه از این عقل اشراقی اطاعت می کند، عقلی که به او فرمان می دهد تا به حقیقت عشق بورزد و به آن احترام بگذارد.
فلسفه روش یا نظریه ای می شود که انسان را به طرف خدا راهنمایی می کند و به خدا می رساند. حال برای یوستینوس مسیحیت به عنوان حقیقت مطلق غایت فلسفه است، مسیحیان حقیقت را به دست آورده اند و این امر در اخلاق و رفتارشان مشهود است. فیلسوف راستین به درک حقیقت که همان مسیح است، می رسد.
ج) وجود حقیقت و درک آن قبل از ظهور مسیح
اگر مذهب به طور اعم یا به عبارت دیگر مسیحیت به طور اخص با فلسفه مترادف باشد، اولین مطلبی که به ذهن می رسد این است که فلسفه یا ایمان مختص به مسیحیان نبوده، قبل از مسیحیت و همزمان با آن هم فلسفه و فیلسوف وجود داشته است. در ثانی اگر فلسفه فقط مختص به مسیحیان باشد، کسانی که قبل از عیسی زندگی می کردند و او را نمی شناختند، هیچ تقصیری متوجهشان نبوده و هیچ بازخواستی هم نباید از آنها بشود چون مسیح را نمی شناختند. ضمنا اگر مسیح حقیقت مطلق باشد و فقط با گرویدن به آیین او می توان حقیقت را شناخت، فیلسوفان یونانی چطور توانستند به حقیقت، هرچند به طور ناقص، دست یابند؟
یوستینوس به این مطالب به دو طریق پاسخ می دهد. اولین روش را از سنت فیلونی به ارث برده است. به نظر فیلون اسکندرانی، دین یهود و فرهنگ یونانی مآب هر دو حقیقت بودند، یعنی هم یونانیها حقیقت را می گفتند و هم دین یهود. او تمام کوشش خود را به کار برد که فلسفه و فکر یونانی را به کلام یهودی نزدیک کند و برای این کار دو روش را به کار برد: روش تفسیر رمزی- تمثیلی و ادعای اینکه فلاسفه یونان، بالاخص سقراط و افلاطون، به گنجینه حکمت تورات دست یافته و از موسی حکمت آموخته بودند. فیلون با روش دوم توانست از لحاظ شرعی مسئله را حل کند. او می گوید بزرگان یونانی، به خصوص سقراط و افلاطون، به نوعی کتاب مقدس را می شناخته و آن را خوانده اند؛ مطلبی که البته از نظر تاریخی کاملا مردود است، ولی از لحاظ شرعی خیلی از مشکلات را حل می کند. این امر راه را برای استفاده از عقیده این فیلسوف باز می کند و یوستینوس هم این مسئله را ابراز می کند. او بیشتر از همه از سقراط نام می برد و معتقد است که سقراط واقعا به نوعی موسی را درک کرده و از طرفداران و مریدان موسی بود. این سخن بسیار مهم است زیرا می بینیم که با این روش چه نزد یوستینوس و چه نزد بسیاری از آیندگان او، راه برای استفاده هرچه بیشتر از فلسفه یونان برای شکل دادن به کلام مسیحی باز می شود.
یوستینوس ضمن کاربرد روش نخست با توسل به مقدمه انجیل یوحنا مدعی می شود که یونانیان نیز همچون مسیحیان لوگوس را درک کرده اند. در ابتدای انجیل یوحنا آمده که خداوند لوگوس یا کلمه را از ابتدا با خود داشته و سپس آمده است که کلمه حیات آدمیان است، کلمه نوری است که آدمیان دریافت کرده اند. (1:4) برای یوستینوس این عبارت به معنای این است که اشراق عقل الهی به تمام انسانها رسیده است. این عقل یا نور، نور آگاهی است، کلمه با نور خودش با آگاهی که به آدمیان می دهد، از طریق اشراق به آنها حقیقت را اعطا می کند، بنابراین همه انسانها از نور الهی بهره مند و منور شده اند، یعنی همه انسانها یک نوع وحی دریافت کرده اند. موضوعی که در اینجا مطرح می شود این است که حقیقت فقط مختص به مسیحیت نیست، هرکسی می توانسته مقداری از حقیقت را داشته باشد و این بسته به مقدار نوری است که دریافت کرده است، یعنی هرکسی که مطابق حقیقت یا عقل زندگی کرده، از کلمه یا حکمت الهی بهره مند شده است، حال می خواهد مسیحی باشد یا یهودی یا یونانی. چنانکه یوستینوس مدعی می شود که قبل از مسیحیت هم مسیحی وجود داشته است. البته با این فرق که مسیحیت فلسفه ی کامل، کمال فلسفه و حقیقت و آخرین حقیقت است؛ زیرا حقیقت در عیسی متجسد شده است، او تمام نور می باشد. نزد یونانیان بیش از همه سقراط، افلاطون و هراکلیتوس از لوگوس کسب فیض کرده اند.
بدینسان به نظر یوستینوس حکمت یونانی با حکمت مسیحی جمع می شود و یک کل را تشکیل می دهند. با اینکه حقیقت یکی است، یک منشأ دارد و حکمتی که ما را به آن می رساند نیز یکی است، ولی مختص به یک قوم نیست و همه جا هست و هرکس قسمتی از آن را دریافته است. او در این موضوع بر خلاف سنتی کلامی که بعدها بر مسیحیت حاکم می شود سخن می گوید. او فلسفه را خادم دین نمی کند. فلسفه برای او ابزاری برای فهم بهتر اعتقادات نیست، بلکه همراهی است که خود نیز ادعای به سر منزل رساندن مرید را دارد. اصلا فلسفه خود دین است.
د) مسیح و دین مسیحیت در نزد یوستینوس
یوستینوس مسیحی معتقد به سنت پولوسی- یوحنایی بود و برای مسیح الوهیت قائل شد و او را پسر یگانه خدا خواند. مسیح لوگوس و عقل خداست که از خدای پدر متولد شد. او خالق جهان است. او متجسد شد و پس از تحمل شکنجه و رنج بسیار بر روی صلیب مرد. رنج و محنت او و مرگش بر روی صلیب نجات از گناه را برای انسان به ارمغان آورد. مسیح این دین را بر اساس اراده ی خدا برقرار کرد تا آدمین را پاک و مطهر گرداند. یوستینوس به اختیار انسان باور داشت و آن را علت رستگاری و گمراهی می دانست. گناه نخستین جای مهمی در نظام کلامی او نداشت. ولی در هر صورت، برای او مسیحیت دینی جهانی است و باید پیام آن را به گوش همه رسانید. برای او کتاب مقدس شامل تورات و چند متن مسیحی حجت مطلق بود. آنها را تفسیر می کرد و می پنداشت که در تفسیر آنها نوعی الهام از طرف خداوند به او می رسد. او در تورات به دنبال کشف نشانه هایی از مسیحیت و پیشگویی ظهور عیسی ناصری به عنوان مسیح بود و برای یافتن این نشانه ها از تفسیر رمزی- تمثیلی مدد می جست.
ه) نظام خداشناسی و جهان شناختی یوستینوس
نظام جهان شناختی یوستینوس افلاطونی میانه است. خصیصه اصلی فلسفه افلاطونی میانه در نظر گرفتن فاصله ای بسیار میان دنیای مادی و دنیای متعالی است. این فاصله با واسطه های چندی پوشیده شده است که مهمترینشان لوگوس و نفس عالمند. در این فلسفه خداوند توصیف ناپذیر است، او پدر آسمانی است که قابل درک، شناخت و تعریف نیست. تعالی او به حدی است که حتی قابل نامگذاری هم نیست. یوستینوس در این نظام فلسفی به تبیین خدا و ارتباط او با عالم می پرداخت. خدای او خدای فیلسوفان افلاطونی میانه بود، یعنی خدای غیر قابل شناخت که هیچ کس او را ندیده و با او صحبت نکرده است. به نظر او خدا بدون منشأ، نامولود و در نتیجه بدون نام است؛ زیرا وجود یک اسم مستلزم این است که کسی قبل از صاحب اسم وجود داشته باشد تا این اسم را بر او بگذارد. پس اگر نامهایی همچون پدر، خدا، خالق یا حکمت برای او در نظر گرفته شده است و حتی متون مقدس نیز بر او حمل می کنند، نامهای واقعی او نیستند، بلکه القابیند که به سبب اعمال نیکو و آثارش به او داده شده است. توصیفاتی هستند برای آنچه او انجام داده است. در بین این اسامی مناسب ترین نام برای او پدر است؛ زیرا به عنوان خالق، پدر همه چیز است.
نزد یوستینوس خدایی که غیر قابل توصیف و ناشناختنی است خدای پدر است که در حوزه ی برتر از آسمان است. او خدای تورات نیست که در مکان قرار می گیرد و در بهشت قدم می زند. خدای پدر با اینکه چشم و گوش ندارد همه ی موجودات را می شناسد. اما او چطور با انسانها ارتباط برقرار کرده، با آنان سخن گفته و قابل شناخت شده است؟ به واسطه لوگوس. به واسطه خدایی دیگر، خدایی که کم مرتبه تر و پایین تر است، خدایی که هم می تواند با عالم ماده ارتباط برقرار کند و هم با عالم الهی. فاصله ی بین جهان و خدا را لوگوس می پوشاند. او به عنوان نیرویی در خدا وجود داشت که قبل از خلقت از او صادر شد و در ابتدا عالم را خلق کرد. این لوگوس است که با پیامبران بنی اسرائیل صحبت کرده است. به نظر یوستینوس و بسیاری از متکلمان مسیحی، خدای تورات که در بهشت قدم زد و با آدم و حوا سخن گفت همان لوگوس است که بعدها در بدن عیسی ناصری متجسد شد. لوگوس انسان را به خدای پدر راهنمایی می کند و با مرگش اسباب نجات و اتحاد او را با خدا مهیا کرده است.
یوستینوس برای بیان چگونگی رابطه ی پدر با لوگوس از مفاهیم رواقی فیلسوفان افلاطونی استفاده می کند.
تاتیانوس (Tatianus)
تاتیانوس شاگرد یوستینوس بود و او را در شهر رم ملاقات کرد. اما یونانی نبود، اهل سوریه و سامی نژاد بود. رساله ای دارد به نام سخن با یونانیان (Oratio and Graecos) که پس از مرگ یوستینوس نوشت. بر خلاف یوستینوس نه تنها علاقه ای به جمع بین تفکر یونانی و یهودی- مسیحی نداشت، بلکه این دو را در مقابل یکدیگر قرار داد. بدین ترتیب بر خلاف یوستینوس و سنت فیلونی دو تفکر برای او وجود داشت: تفکر توحیدی و الهی که همان فکر مسیحی است و ریشه در دین یهود و تورات دارد، و در مقابل آن تفکر شرک است که فکر یونانی است. در نتیجه او حکمت بربر و غیر یونانی را در مقابل فکر یونانی گذاشت (البته منظور او از بربر وحشی نیست، بلکه آنچه غیر یونانی است، بربر نامیده می شود). ولی تاتیانوس ضد فرهنگ یونانی هم نتوانست از تأیید بعضی مفاهیم و ارزشهای یونانی خودداری کند؛ پس بنابراین مقداری از حقایق را می توان نزد یونانیان مشاهده کرد. در اینجا او به سخن یوستینوس و فیلون بازمی گردد. به این معنی که اگر یونانیان سخن نیکویی گفته اند به سبب این بوده است که موسی و تورات را درک کرده بودند. اگر حقیقتی در فرهنگ یونان هست از عهد عتیق یا تورات به آن راه پیدا کرده است، غیر از این هرچه در تمدن یونانی یافت می شود کفر، فساد، شرک و تفکر ناشایست است.
تاتیانوس مفهوم لوگوس خالق را از یوستینوس اخذ کرد و آن را با «کلمه» و سخن خدا در تورات یکی گرفت. او رساله ای دیگر به نام در مقصود چهار انجیل (Diatessaron) دارد که در آن کوشیده تا مضمون و روایتهای چهار انجیل رسمی (متی، مرقس، لوقا و یوحنا) را هماهنگ کند، ولی به سبب اعلام اینکه مسیح پس از رستاخیز از عالم مردگان خدا شده است و استفاده ی نسطوریان از آن، این اثر در قرن پنجم میلادی از بین رفته است. تاتیانوس از ابتدا به گنوسیسیان گرایش داشت، چنانکه در رساله ی سخن با یونانیان مفاهیم گنوسیسی به چشم می خورد. هنگامی که از رم به فلسطین بازگشت از جریان پولوسی- یوحنایی فاصله گرفت و به طور رسمی به گنوسیسیان پیوست و رویه ای زاهدانه در پیش گرفت.
آتناگوراس (Athenagoras)
آتناگوراس که یوستینوس را درک کرده بود، بر خلاف تاتیانوس از نژاد یونانی بود. روش افلاطونی میانه ی یوستینوس را دنبال کرد و به تفکر یونانی بازگشت. او نیز به اصالت عقل بها داد و مانند استادش دین را با فلسفه جمع کرد. به نظر می رسد که در اینجا به غیر از روش فلسفی، قومیت نیز نقش مهمی را بازی می کند، چرا که یوستینوس و آتناگوراس یونانی سعی داشتند فرهنگ ملی خود را با دین تازه جمع کنند و تاتیانوس سامی نژاد به فرهنگ قومی خود بهای بیشتری می داده است. این امر را بین یونانیان و غیر یونانیان قرن سوم نیز مشاهده می کنیم.
آتناگوراس در سال 177 میلادی رساله ای نوشت به نام استدعا نامه در حمایت از مسیحیان و آن را به مارکوس اورلیوس و پسرش کومودیسوس تقدیم کرد. او در این رساله به تهمتهای بی خدایی، بچه کشی، زنای با محارم و آدم خواری که از طرف رومیان به مسیحیان نسبت داده شده بود، جواب می دهد. در موضوع تثلیث از یوستینوس قدمی جلوتر می نهد و به نظر می رسد که به اتحاد پدر با پسر توجه می کند و پسر را لوگوس سرمدی می خواند و با اعلام اتحاد پدر با پسر به نقد نظریه ی چند خدایی یونانی- رومی می پردازد. آتناگوراس در اثر دیگرش به نام در باب رستاخیز مردگان به دو طریق به اثبات رستاخیز نفس می پردازد. از یک طرف در این نظریه قدرت مطلق و عدالت خداوند را تأیید می کند، و از طرف دیگر دلیل می آورد که فقط رستاخیز بدن و روح می تواند گسستگی که مرگ ایجاد می کند، برطرف نماید. آتناگوراس درباره رابطه نفس با بدن از نظریه ی افلاطونی «وجود پیشینی نفس» فاصله می گیرد و بدن را در نفس قرار می دهد؛ چنانکه در روز رستاخیز هر دو می بایست جزای خود را دریافت کنند.
تئوفیلوس (Theophilus)
تئوفیلوس انطاکیه ای (120-200) نوشته ای دارد به نام سه رساله به اوتولیکوس (Autolycos) این اثر نقدی است بر آراء اوتولیکوس، متفکر یونانی، که نه به معاد اعتقاد داشت و نه به خدا و نیروهای غیبی. با اینکه تئوفیلوس مدعی بود که از فلسفه ی یونان اجتناب می کند، ولی از خلقت به وسیله ی لوگوس سخن گفت و جملات نخستین سفر پیدایش را با فلسفه ی افلاطونی میانه جمع کرد. تئوفیلوس از بنیانگذاران گرایش مخالف تفسیر رمزی- تمثیلی در حوزه ی مسیحی انطاکیه بود.
ایرانئوس (Iraeneus)
ایرانئوس لیونی حدود 130 میلادی در آسیای صغیر و احتمالا در شهر ازمیر دیده به جهان گشود و در سال 202 میلادی به عنوان اسقف شهر لیون فرانسه، که در سال 175 میلادی به این منصب منصوب شده بود، درگذشت. او مدعی بود که شاگرد با واسطه ی پدران رسول است و سنت مسیحی را از آنها دریافت کرده است. با اینکه ایرانئوس از فلسفه یونان بسیار متأثر شده بود، اما توجهش را بیشتر به سنت نخستین مسیحی، به خصوص جهان بینی پولوس، معطوف کرد و به عنوان ادامه دهنده سنت پولوسی در مقابل متفکرانی قرار گرفت که به مسیحیت به عنوان یک فلسفه می نگریستند. بنابراین اگر یوستینوس مسیحیت را یک فلسفه در نظر گرفت و در چارچوب تفکر یونانی مآب آن را فهمید، ایرنئوس بر خصوصیات وحیانی مسیحیت تأکید بیشتری کرد و ایمان دینی را از چارچوب فلسفی صرف خارج کرد و آن را در سنتی قرار داد که به حواریون ختم می شود. به عبارت دیگر او از بنیانگذاران اصلی اعتقادات مسیحیت رسمی است.
ذهن او بیشتر به تبیین نظم ایمانی و عقلانی درون کلیسا معطوف بود تا بحث با غیر مسیحیان و تبلیغ این آیین برای آنها.
اگر هم او در مهمترین اثرش کتاب در رد بدعت گذاران (Adversus haereses) (تألیف حدود سال 180) به نقد آیین گنوسیسی می پردازد، بحث را به درون جامعه مسیحی می کشاند، یعنی آنها را بدعت گذارانی می داند که بیش از حد از فلسفه یونان استفاده کرده اند و هدف کتاب تبیین اصول اعتقادات مسیحی است. این کتاب در پنج مجلد است. او از کسانی بود که ایمان را در مقابل عرفان قرار داد. اصولا او با مخالفان کلام رسمی کلیسا به طریق برهانی و فلسفی بحث نمی کرد و با رجوع به تاریخ دو قرنی مسیحیت آنها را کسانی می دانست که از سنت رسولان و حواریون دور شده اند. وی آنان را به نواندیشی و تجدید نظر طلبی متهم می کرد.
الف) وحی و فلسفه از نظر ایرانئوس
ایرانئوس وحدت وحی را در مقابل آراء گوناگون فلسفی قرار داد. او معتقد بود که فلسفه علت انشقاق و چند دستگی افراد است، ولی با وجود تأکید بر سنت مسیحی و مخالفت با آراء فلسفی، از تأثیر اندیشه فلسفی یونانی به دور نماند و در بیشتر مفاهیمی که عرضه کرد ردپای یونانی مآبی را به خوبی می توان دید. او در مقابل گنوسیسیان ثنوی اعلام کرد که فقط یک خدا وجود دارد که همان خدای تورات و انجیل است. وحی الهی واحد است و در نتیجه عهد عتیق و عهد جدید وحی یک خداست و نه چنانکه گنوسیسیان می پنداشتند از دو خدای خیر و شر است. اما خدای او مانند خدای افلاطونیان میانه غیر قابل درک و توصیف ناپذیر است. به عبارت دیگر انسان هیچ شناختی از او ندارد. اگر انسان از او چیزی درک کرده، به واسطه ی عشق است. در عشق است که او به ما نزدیک می شود. او خالق جهان است، نه خدای شر، چنانکه گنوسیسیان می گفتند. خدا همه چیز را از عدم آفرید، یعنی آن طور که یونانیان و گروهی از گنوسیسین تصور می کردند، خدا برای آفریدن نیازی به ماده ی اولیه نداشت. جهان نیز نیکوست و ذاتا شر و ظلمت نیست. جهان نیکوست چون خداوند خیر محض است، جهان ثمره ی خیر است و غایت آن نیکوست. مشیت الهی عالم را اداره می کند و نظم و اندازه به موجودات می دهد. همه چیز بر اساس نظمی عقلانی آفریده شده و اداره می شود و چیزی به سبب تصادف به وجود نیامده است.
خداوند انسان را به شکل و شبیه خود ساخت. انسان آزاد و مختار خلق شد، به طوری که می توانست از انجام خیر خودداری ورزد و شر را انجام دهد. آدم هم همین کار را کرد و از اختیارش به خوبی استفاده نکرد و مرتکب گناه نخستین شد. گناه اختیار انسان را کاهش داد، ولی آن را از بین نبرد، زیرا اختیار برای نجات او ضروری، ولی کافی نبود. اختیار فقط شرایطی را که انسان با اراده اش برای لطف الهی آماده شود، مهیا می کند. خداوند چون عشق محض است، انسان را در گناه رها نکرد و جلال نخستینش را به او بازگردانید. عمل نجات در سه مرحله انجام گرفته و ادامه می یابد: 1) پیامبران بنی اسرائیل گناهکار بودن انسان را به او نشان دادند. 2) لوگوس خداوند برای نجات انسان متجسد شد، زجر کشید و شکنجه دید و روی صلیب مرد. 3) در آینده سلطنت الهی و حکمرانی خداوند برقرار خواهد شد.
ب)نظریه ای «اجمال یا خلاصه انسانیت در مسیح»
ایرانئوس با الهام از آراء پولوس در نظریه ای که به «اجمال یا خلاصه (recapitulation) انسانیت در مسیح» معروف است، چگونگی نجات انسان را بر اساس سنت مسیحی بیان کرد. از ابتدا همه چیز در مسیح خلاصه شده است. خداوند نقشه ی نجات انسان را که با گناه آدم متوقف شده بود، احیا کرد و انسانیت را در مسیح تجدید و بازسازی نمود. مسیح دومین آدم است. همانطور که آدم موجب گناه و گمراهی انسان شد، آدمی دیگر باعث نجات او شده است. با تجسد مسیح انسانیت دوباره خلق می شود. اما این خلقت روحانی است و انسانیت را در مسیح جمع می کند. انسانیت در مسیح خلاصه می شود و تصویر خداوند را که در آدم از دست داده بود، در مسیح دوباره به دست می آورد.
منـابـع
محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي و رنسانس- تهران- سمت- 1382
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها