شهرهای ایونیا نخستین زادگاههای فلسفه (ساموس و افسوس)
فارسی 6964 نمایش |ساموس
در امتداد خلیج میلتوس، نزدیک مصب رود مایاندروس، شهر میانه موثوس و شهر نسبتا معروف پرینه قرار داشت. پرینه زادگاه بیاس، که یکی از حکیمان هفت گانه ی یونان باستان است، محسوب می شود. تعداد حکیمان هفت گانه، چنان که هرمیپوس می گوید، به هفده می رسد، زیرا اقوام متفاوت یونانی هر یک از اشخاص متفاوتی نام برده اند. ولی نام طالس، سولون، بیاس، پیتاکوس، پریاندروس، خیلون، کلئوبولوس مورد وفاق عموم یونانیان است.
تقدس و عضمت خرد در نزد یونانیان
همچنان که هند به تقدس گرایش داشت و ایتالیای مصر رنسانس به نبوغ هنری اعتنا می نمود و آمریکای جوان امور اقتصادی را گرامی می شمرد، یونان به خرد حرمت می گذاشت، پهلوانان یونان در شمار قدیسان و یا هنرمندان یا میلیونرها نبودند، بلکه از اصحاب خرد به شمار می رفتند، و معززترین خردمندان نیز دانشمندان نظری نبودند، بلکه مردانی بودند که جدا خرد خود را در عمل اجتماعی مورد استفاده قرار می دادند. از این رو سخنان این مردان به صورت تکیه کلام خاص و عام در می آمد و در مواردی بر کتیبه های معبد آپولون در شهر دلفی نگاشته می شد. مردم خوش داشتند که آن گفته ها را در زندگی روزانه ی خود به کار برند.
چنین است گفته های بیاس: «بدبخت ترین مردم کسی است که نداند بدبختی را چگونه تحمل کند. مردم باید حیات خود را چنان نظام بخشند که گویی هم عمری کوتاه دارند و هم دراز. دانش را باید سخت دوست داشت، زیرا چیزی است که جوانی را به پیری می رساند و از هر دارایی دیگر پایدارتر است.»
موقعیت و ویژگی های جزیره ساموس
جزیره ی ساموس که از حیث وسعت دومین جزیره ی یونیا بود، در باختر پرینه قرار داشت. پایتخت آن در سواحل جنوب خاوری واقع بود؛ چون مسافری پا به لنگرگاه مستحکم آن می گذاشت و از کنار ناوگان سرخ فام و معروف ساموس می گذشت، شهر با ردیفهای عماراتش به چشم او می خورد. نخست باراندازها و دکانها، سپس خانه ها، و پس از آنها ارگ و معبد بزرگ هرا به نظر می رسید. در ورای اینها چند رشته کوه متوالی، که قلل آنها به هزار و پانصد متر می رسید، دیده می شد. این منظره قدرت آن داشت که شور وطن خواهی را در همه ی مردم ساموس برانگیزد.
ساموس، در ربع قرن ششم، که در دست جباری به نام پولوکراتس اداره می شد، به اوج عظمت رسید. پولوکراتس توانست، با عواید بندر پر جوش و خروش ساموس، به ساختمان بناهای عام المنفعه بپردازد و بیکاری را پایان دهد و در نتیجه آن، از ستایش هرودوت برخوردار شود. بزرگ ترین کاری که مطابق این برنامه صورت گرفت، کندن نقبی به طول 1370 متر بود. این نقب که آب را از کوهستان به شهر می رسانید، از دو سو کنده شد؛ عاقبت، دو سوراخ طرفین نقب، موافق محاسبات قبلی و فقط با تفاوتی مختصر (شش متر از طول، و سه متر و نیم از ارتفاع) به یکدیگر رسیدند و این لغزش مختصر، قدرت عظیم یونانیان را در حوزه ی ریاضیات و مهندسی نشان می دهد.
بزرگان سامسوس
فیثاغورس بزرگ در سامسوس زاده شد، اما در 529 به ایتالیا رفت و در کروتونا ساکن شد. آناکرئون از تئوس به ساموس شتافت تا درباره پولوکراتس مدیحه سراید و پسر او را آموزش دهد. بزرگ ترین شخصیت دربار پولوکراتس، تئودوروس هنرمند، نیز از مردم ساموس بود. مانند داوینچی، در فنون بسیار دست داشت. روایات یونانی، گویا به قصد گریز از تجسس، اختراع ترازو و گونیا و چرخ تراش را به او نسبت می دهند. گوهرتراش و فلزکار و سنگ کار و درودگر و پیکرتراش و معماری قابل بود.
در تزئین دومین معبد آرتمیس در افسوس شرکت کرد، برای اجتماعات عمومی مردم اسپارت یک سکیاس یا کوشک ساخت، قالب گیری با گل را به یونانیان شناسانید و مانند رویکوس، فن ساختن مجسمه های مفرغی را از مصر و آشور به ساموس رسانید. یونانیان پیش از تئودوروس با الصاق صفحه های مفرغی به قالبی از چوب، مجسمه های مفرغی خشنی می ساختند.
اما پس از او توانستند تندیسهای مفرغی پرشکوهی چون ارابه ران دلفی و دیسک پران، اثر مورون، به وجود آورند. از اینها گذشته، ساموس در سفالگری هم مشهور بود. پلینی می گوید که کاهنان الاهه کوبله برای محروم کردن خود از رجولیت، از این سفالها به کار می بردند.
افسوس
آن سوی ساموس، نزدیک خلیج کائوستروس، مهم ترین شهر یونیا، افسوس، قرار داشت. افسوس، که در حدود سال 1000 بنیادگذاری شد، به برکت جریان بازرگانی دو رود کائوستروس و مایاندروس آبادانی یافت. در جمعیت و دین و هنر آن، عناصر شرقی نیرومندی راه داشتند. آرتمیس، الاهه ی شرقی مادری و بارآوری، در آنجا مورد پرستش بود، و معبد معروف او بارها دستخوش ویرانی و بازسازی قرار گرفت.
نخستین بار، معبد آرتمیس، تقریبا به سال 600، در محل یک مذبح باستانی که دوبار ساخته و دوبار خراب شد، به وجود آمد، و محتملا اولین بنای سبک یونیاست. در حدود 540، با کمک کرزوس، معبد دیگری برپا شد و پایونیوس، معمار افسوسی، و دمتریوس، کاهن معبد افسوس، و تئودوروس، هنرمند ساموسی، در تزیین آن شرکت کردند.
این معبد تا آن زمان از حیث عظمت نظیری نداشت، و از این رو یکی از «عجایب هفت گانه عالم» محسوب می شد. پلینی می نویسد که معبد دوم افسوس 130 متر طول و 69 متر عرض و 127 ستون و 20 متری داشت، و برخی از ستونهای آن به وسیله نقوش برجسته آراسته شده بود. ساختن و پرداختن آن بیش از یک صد سال طول کشید. در 420 ق م پایان یافت، و در 356 بر اثر حریق از میان رفت.
گذشته از این معبد، شاعران و فیلسوفان و زنان خوش پوش افسوس نیز این شهر را بلند آوازه کردند. قدیم ترین شاعر مرثیه سرای یونانی که بر ما معلوم است، کالینوس بود که در 690 ق م در افسوس می زیست. هیپوناکس، شاعر افسوسی دیگر، که در حدود سال 550 شعر می سرود، از کالینوس پیش افتاد. اما، در مورد شعر او، باید گفت که موضوعش خشن، بیانش مبهم، مفهومش پرکنایه، و وزنش دلنشین بود، و از این رو نقل مجالس یونانیان و مایه نفرت مردم افسوس شد. قامتی کوتاه و لاغر، پایی لنگ، و پیکری ناقص و ناخوشایند داشت.
در یکی از قطعات بازمانده ی او چنین آمده است که مرد دو روز از وجود زن لذت می برد: «روزی که با او عروسی می کند و روزی که او را به خاک می سپارد.» هیپوناکس هجاگویی گستاخ بود و همه سرشناسان افسوس (از پست ترین جنایتکار تا والاترین کاهن) مورد هجو او قرار گرفتند. چون دو پیکرتراش به نام بوپالوس و آتنیس او را به صورتی مسخره آمیز نمایش دادند، هجوی چنان کشنده درباره ی آنان سرود که از دندان زمان تیزتر بود و بیشتر از مجسمه ی سنگی آنان دوام آورد. یکی از این شعرهای پاکیزه او چنین است: «پیمان می نهم که بر چشمان بوپالوس زخمه زنم. من از هر دو دستم سود می جویم و هیچ گاه هدف خود را گم نمی کنم.» در اخبار آمده است که هیپوناکس با انتحار به زندگی خود خاتمه داد. ولی شاید این حدیث زاده ی آرزویی باشد که همگان داشتند.
هراکلیتوس افسوسی
برجسته ترین فرزند افسوس، هراکلیتوس، معروف به «حکیم گریان» است. وی که در حدود سال 530 از خاندانی اشرافی برخاست، دموکراسی را ناروا شمرد، و گفت: «بدان بسیارند و نیکان اندک»، «آن کس که از دیگر مردم بهتر باشد، در نظر من، به تنهایی با ده هزار مرد برابر است.» با این وصف، هراکلیتوس با هیچ کس، حتی با اشراف و زنان و دانشمندان، بر سر مهر نبود.
گستاخانه از حکیمان دیگر نام برد و با خرده سنجی سودمندی چنین نوشت: «دانش فراوان ذهن را قوام نمی بخشد، وگرنه هزیود، فیثاغورس، کسنوفانس، و هکاتایوس راه به جایی می بردند.» «زیرا تنها خرد واقعی، دانستن حقیقی است که، به خودی خود، همه چیز را در هر موردی رتق و فتق دهد.» پس، مانند عارفان چین، کناره گرفت و در کوهها ساکن شد، تا درباره مفهوم یگانه ای که مبین همه چیز باشد غور کند.
برای آنکه از تحمیلات توده و احزاب فردیت شکن برهد، زندگی و سخن خود را با لفاف تیرگی و ابهام پوشانید، و نتایج تعمقات خود را چنان بیان کرد که در فهم عوام نگنجد. آرای خویش را در رساله در باب طبیعت با بیانی موجز و مبهم اظهار داشت و برای پریشان ساختن فکر آیندگان، به معبد آرتمیس سپرد.
وحدت و کثرت هستۀ مرکزی تفکر هراکلیتوس
وی، مانند اکثر فیلسوفان، سر آن داشت که «یک» را در ورای «بسیار» بجوید، و در میان آشفتگی و پراکندگی عالم، وحدت و نظامی که مایه ی آرامش ذهن باشد بیابد. همچون پارمنیدس، از سرشوق می گفت: «همه ی چیزها یکی هستند.» هراکلیتوس معتقد شد که آتش، ذات هستی است، هراکلیتوس کلمه ی «آتش» را هم در معنای حقیقی و هم در معنای مجازی آن به کار می برد: «این جهان... نه ساخته ی خداست نه ساخته انسان، بلکه همیشه بوده است و هست و خواهد بود، آتشی جاندار و جاویدان است؛ به موقع افروخته و به موقع خاموش می شود.»
هر چیز جلوه ای از آتش است، خواه آتشی که در «راه فرود» است و بر اثر قبض متزاید، به صورت رطوبت و آب و خاک در می آید، خواه آتشی که «راه فراز» است و از هیئت خاک به هیئت آب و رطوبت و آذر کشانیده می شود. «همه چیزها به آتش مبدل می شوند و آتش به همه چیز» هر تغییر، سپری است فرازین یا فرودین، آتش است از صورتی به صورتی، از تکائفی به تکائفی.
تغییر دائمی همۀ امور
هراکلیتوس با آنکه ثبات آرامش بخشی در آتش ابدی می یابد باز از تحولات بی پایان آتش رنجور است، و دومین محور فکر او تغییر دائمی همه چیز است. وی جهان و ذهن و روح را بی ثبات می بیند. هیچ چیز موجود نیست، همه چیز در کار صیرورت یا شدن است. هیچ وضعی حتی آنی پایدار نمی ماند. هر چیز دائما از آنچه بوده است دور، و به آنچه خواهد بود نزدیک می شود.
به این ترتیب، هراکلیتوس مسئله ی جدیدی را مورد تأکید قرار می دهد: «همه چیزها در جریانند، هیچ چیز پایدار نیست.» و می افزاید: «تو را توان آن نیست که به یک رود دو بار پا گذاری، زیرا همواره آبهای جدیدی بر تو جاری می شوند.» و «ما هستیم و نیستیم.»
وحدت اضداد
هراکلیتوس از این رهگذر به سومین جزء فلسفه خود، که وحدت اضداد و وابستگی مغایرات و هماهنگی نهانی کشاکشها باشد، می رسد. «خدا روز است و شب، زمستان است و تابستان، جنگ است و صلح، پرخواری است و گرسنگی.» « نیک و بد یکی هستند، نیکی و بدی یگانه اند.» «زندگی و مرگ یگانگی دارند، و بیداری و خواب و جوانی و پیری نیز چنینند.»
همه ی این مغایرات، مراحلی هستند از جنبشی تند و کند، لحظاتی هستند از جریان آتش جاویدان. وجود هر فرد از یک زوج متضاد برای بقا و فهم فرد دیگر ضرور است. واقعیت تمدد و تداخل است، تناوب و تبادل است، وحدت و هماهنگی اضداد است.
مردم «در نمی یابند که آنچه در خود ناسازگاری دارد، در همان حال با خود سازگار است، همنوایی از کششهای تضاد فراهم می آید، همچون همنوایی کمان و چنگ.» همچنان که از کششهای سست و سخت، ارتعاشاتی هماهنگ، که موسیقی یا نوا خوانده می شود، به وجود می آید، از تناوب و تعارض اضداد هم، ذات و معنی و هماهنگی حیات و تغییر می زاید.
در جریان کشمکش سازواره با سازواره، بشر با بشر، مرد با زن، نسل با نسل، طبقه با طبقه، ملت با ملت، نظر با نظر، و عقیده با عقیده، اضداد متخاصم به منزله ی تاروپود زندگی هستند و برای تحقق وحدت نامرئی و وفاق نهانی کل، بر یکدیگر عمل می کنند. «خوش ترین همنواییها از اشیایی برمی خیزد که از یکدیگر متفاوتند» و این سخنی است که عشاق را با آن آشنایی است.
هراکلیتوس کسانی را که خواستار پایان یافتن کشاکشهای جهان هستند سرزنش می کند، زیرا، بدون کشاکش اضداد، اثری از همنوایی نخواهد بود، تار زنده بافته نخواهد شد، و تکاملی دست نخواهد داد. «کشاکش، پدر همه و شهریار همه ی چیزهاست. برخی را برمی گزیند تا به صورت خدایان درآیند، برخی را آدمیان می گرداند؛ بعضی را برده می کند، و پاره ای را آزاد.» اما، در پایان کار، «کشاکش همانا عدالت است.» رقابت افراد و جماعات و انواع و سازمانها و امپراطوریها برترین دادگاه طبیعت را می آفریند، و از حکم این دادگاه سرپیچی نمی توان.
پایان زندگی هراکلیتوس
از زندگی هراکلیتوس تقریبا هیچ چیز نمی دانیم. ولی دیوجانس لائرتیوس درباره مرگ او داستانی دارد؛ این داستان، که مورد تأیید هیچ کس نیست، نمودار نثر تلخی است که چه بسا طومار شعر زندگی انسانی را در می نوردد: «سرانجام که مردم گریزی کامل عیار گشت، اوقاتش را در کوهها به گردش می گذرانید و با علفها و گیاهان تغذیه می کرد. بر اثر این عادات، گرفتار بیماری استسقا شد. پس، به شهر بازگشت و به صورتی معمایی از پزشکان پرسید که آیا می توانند هوای مرطوب را به هوای خشک مبدل کنند. چون ایشان سخن او را در نیافتند، خود را در طویله گاوان محبوس کرد و خویشتن را با سرگین گاوان پوشانید، تا بلکه گرمای آن ماده رطوبت را تبخیر و از او دور کند. اما این کار، او را سودی نبخشید، و پس از هفتادسال زندگی درگذشت.»
منـابـع
Cambridge Ancient History, II,1991
ویل دورانت- تاریخ تمدن- جلد دوم- یونان باستان- تهران- انتشارات علمی و فرهنگی- 1359
پایگاه اطلاع رسانی کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها