انگیزه های رجوع به فلسفه و فلسفه ورزی
فارسی 4653 نمایش | نوس، معادل یونانی کلمه ذهن است. یکی از انگیزه های مطالعه فلسفه، گرایش سرشتی ذهن، به دانش اندوزی است. ارسطو، شاگرد مهم افلاطون، کتاب متافیزیک خود را با این جمله می آغازد: "همه ی آدمیان به طور غریزی مشتاقند که بدانند" این سخن صواب است. از طرفی، دوست داریم هر چیز را در قالب "بود" آن بشناسیم. یعنی همان گونه که واقعا هست. ما موجودات کنجکاوی هستیم و این جست و جوگری ها، ما را به پاسخ های فلسفی می کشاند. امانوئل کانت فیلسوف آلمانی قرن هجدهم بر این نکته افزود که فلسفه ورزی، شبیه نفس کشیدن، عملی طبیعی است و ما در هنگام ارتکاب به آن آگاه نیستیم. آن گاه که در میانه ی افکار فلسفی متوقف می شویم؛ تازه درمی یابیم که فلسفه می ورزیده ایم. علاوه بر این هنگامی که افکار فلسفی را متوقف می کنیم؛ حالتی پیدا می کنیم، شبیه به این که انگار نفسمان را برای مدتی حبس کرده ایم. البته برای مدت نامحدود نمی توانیم این کار را انجام بدهیم. پرسش های فلسفی جذاب، مهم و تنیده شده با زندگی روزمره ما هستند و گاه ما را به مقاومت در برابر خود می کشانند. هر جا که سعی می کنیم از فلسفه رها شویم، پرسش های فلسفی با چهره ای مهیب، فریبا، اغواگر و حتی خشمگین رخ می نمایند و ما را به سمت خود می کشانند.
از آنجا که ما مشتاق و در پی دانستن هستیم، مسائل و مشکلات زیادی ذهنمان را می خلد. فیلسوفانی همچون سقراط و ویتگنشتاین گفته اند که فلسفه، گاه تطهیر روان می کند. در فرهنگ وبستر، Catharsis به معنای تصفیه و تطهیر نفس و درون است. به تعبیر دقیق تر می توان گفت، فلسفه یک نوع تصفیه و تطهیر عقلانی و ذهنی می کند. سقراط بر این باور بود که فلسفه مجال جسارت ورزی ماست. به خصوص، جسارت بر این که بدانیم آنچه را نباید بدانیم! آشفتگی ناشی از سخنان پر از ابهام و ایهام، ترس های بی مورد همچون ترس بیمارگونه از مرگ، عواطف و احساسات مخرب همچون حس مالکیت، قدرت، مدح طلبی و سرخوشی کاذب، در نظر سقراط روح را کدر می کند و مانع تابش نور حقیقت و خیر می شود.
فلسفه، روان ما را از این موانع می پالاید و بر ضمیر ما نور می تابد و فهم ما را ارتقا می دهد. ویتگنشتاین فیلسوف بختیار اتریشی قرن بیستم از کاتارسیس تعبیر متفاوتی دارد. او معتقد است فلسفه رهایی از موانع تفکر است. درست به همان ترتیب که بدن از درد و بیماری رها می شود؛ عقل هم با فلسفه از حصارهای فکری اش خلاص می شود. در نظر او مانع تفکر سوء استفاده از زبان است. استفاده ی ناصحیح از زبان به یاوه گویی و سخنان بی معنا خواهد انجامید. توجه کنید: فضا محدود است یا نامحدود؟ ممکن است پاسخ این باشد که نامحدود است؛ چرا که اگر محدود بود باید بعد از اینکه تمام می شد، چیزهایی فراتر از آن وجود می داشت، هر مرزی فضا را به دو قسمت تقسیم می کند. از طرفی هر چیز فراتر، چیزی نمی تواند باشد، جز فضای بیشتر. پس فضا باید نامحدود باشد. خب اینجا پاسخ دیگری داده می شود: تا جایی که فضا وجود دارد او هست آنچه که هست! او کامل است و از آنجایی که کامل است، نامتحرک است و از آنجا که نامتحرک است، محدود است. از این رو فضا باید محدود باشد؛ درست؟ نه! غلط! برای اینکه اگر فضا بخواهد محدود باشد، باید چیزی فراتر از آن یافت. اما هیچ چیز به جز فضای بیشتر نمی تواند فراتر از فضا باشد. از این رو جهان نامحدود است!
ویتگنشتاین معتقد بود زبان، عامل ایجاد رنج های ذهنی است. او بر این باور بود که زمانی که زبان به تعطیلات می رود، همان زمانی است که زبان را برای بیان چیزهایی به کار می بریم که از توان زبان خارج است. این همان مانع اندیشیدن است. فیلسوفان چگونه دردهای ذهنی را درمان می کنند؟ بعضی وقتها نمی توان به این سؤال پاسخ مشخصی داد. اما می توان نشان داد که عامل بیماری، استفاده ناصحیح از زبان است و در پی تصحیح و درمان آن بود. به پیروی از ویتگنشتاین در مثال فوق باید گفت، محدود و نامحدود گر چه معنای مشخص و محصلی در ریاضیات دارد؛ اما نمی تواند در فیزیک همان گونه معنادار باشد. ممکن است با استفاده ی زبان در سپهری احساسی، به پاسخی درباره محدود یا نامحدود بودن فضا برسیم، اما اگر نظر ویتگنشتاین را بپذیریم، چنین چیزی معنادار نیست. ویتگنشتاین به ما یاد نمی دهد که در پاسخ به این سؤالات، چه جوابی دهیم؛ بلکه او به ما یاد می دهد که خیلی از سؤالها سؤال نیست.
علاوه بر آنکه فلسفه اشتیاق ما را با پاسخ دادن به پرسش های اساسی مان ارضاء می کند، وسعت سطح آگاهی مان را ارتقا می دهد. در کثیری از فیلسوفان شرق و غرب، می توان این مسئله را پی گرفت. در مجموعه آثار افلاطون ملاحظه می کنیم که او معنای پژوهش فلسفه را فراتر رفتن از فهم عادی و درک اشراق گونه ی معقولات عالم بالا می داند. به تعبیری یک جهش عقلانی اشراقی برای درک حقیقت را لازم می شمرد. درکی که توأم با لذت است. این تجربه البته صرفا تجربه عاطفی احساسی نیست و خردی فراتر از فهم عادی را می طلبد. ارسطو در اخلاق نیکوماخوس درباره ی فضایل زندگی آدمیان سخن می گوید. فضیلت آن است که با عقل منطبق باشد. بر این اساس، عقل والاترین حس آدمی است. طبق نظر ارسطو، عقل متعالی ترین جزء وجود آدمی است. بنابراین با ورز عقلانی، ما می توانیم به خداوند نزدیک شویم و با خیر و آرامش الهی مسامهت کنیم.
بندیکت اسپنیوزا، فیلسوف یهودی قرن هجدهم در کتاب اخلاق خود نشان می دهد، طریق وصول به سعادت از شوری عقلانی به واقعیت می گذرد. متأخرتر از اینان، در قرن نوزدهم، برادلی در کتاب «بود و نمود» آورده است: "من بر این باورم که همه ی آدمیان، کما بیش به سمت عالمی ورای طبیعت میل می کنند. راه ها متفاوت است، اما به نظر می رسد که همه در پی درک چیزی فراتر از دنیای مشهودند. به طرق متفاوت، چیزهایی را در عالم بالا درمی یابیم که روحمان را می پالاید و ارتقایمان می دهد و از این رو تلاش عقلی برای فهم هستی، جهدی عملی و ریاضت کشانه است". بعضی جملات خودشان بهترین توضیح را می دهند و نیاز به توضیح اضافه ندارند. شما ممکن است بخواهید دوباره بخوانید.
هگل فیلسوف دیگر قرن نوزدهم در طرح اولین سؤالش گفت: "وجود از خودآگاهی آغاز می شود." او با این سؤال در پی چه بود؟ هگل معتقد به وحدت واقعیت است و انسان را تجلی ای از این روح مطلق می داند. آدمی در نهایت به خودآگاهی می رسد. ما در حقیقت چشم و گوش واقعیتیم. آلن واتس متفکر قرن بیستم به زیبایی این ایده را بیان کرده است. او می نویسد: "هر کدام از ما روزنه ای از واقعیتیم". شاید طرح موجز آراء هگل و واتس درکی واضح برای شما نداشته باشد، اما زمانی که این آراء در زمینه فکری خودشان بررسی می شود، حس شما متفاوت خواهد بود. در پایان بد نیست به هایدگر فیلسوف وجودی آلمانی قرن بیستم اشاره کنیم. کسی که سخن هگل را این گونه تفسیر کرد: فلسفه گذر از وجود به موجود است. وجود (Being با B بزرگ) همان ژرفای واقعیت مفارق است و موجود (being باb کوچک)، وجود فردی من و شماست. فلسفه در نظر هایدگر نتیجه ژرفای واقعیت و وجود است. فلسفه مثل یک زنگ برای آگاهی ماست. این مواجهه با وجود از شناختهای اجتماعی و عرفی از وجود فراتر می رود و در پی درک امری متعالی است.
انگیزش خردورزانه، مانند انگیزه ی ذهنی- طبیعی بر معرفت بنا شده است. گرچه که انگیزش خردورزانه، آنچه که انگیزش طبیعی- ذهنی به آن متوجه شده است را بیشتر می کاود. انگیزش خردورزانه در پی فهم بهتر زیستن است. ریشه کلمه فلسفه، عشق به حکمت و خرد است. خرد، بینشی است که بر زیست وجودی و سرشت انسانی مبتنی است. اپیکتتوس فیلسوف رواقی قدیم بیان کرده است که "فلسفه به ما هنر زندگی کردن می آموزد". این البته با هنر نجاری یا آهنگری تفاوت دارد. نجار با چوب کار می کند و آهنگر با آهن اما فیلسوف با چه چیز کار می کند؟ دستمایه فیلسوف از نظر او زندگی شخصی افراد است. از حس مشترک که بگذریم، زندگی آدمیان با هم متفاوت است. کسی می گفت: شما همان هستید که خداوند به شما داده است. خودتان را چگونه می سازید و به خداوند باز می گردانید؟ این واقعیت چه مؤمن باشید و چه ملحد در خور توجه است. حقیقت این است که شما بالقوه و امکانی هستید که باید به فعلیت درآیید. به تعبیری باید بشوید. در حقیقت همانند یک اثر هنری که ناتمام مانده است و باید به اتمام برسد. به طور واضح باید خودتان تمامش کنید. حال چگونه باید این اثر هنری، یعنی زندگی مان را تمام کنیم (به تعبیر بهتر چگونه باید به کمال فعلیت یا رشد برسیم). یکی از چیزهایی که ما را در این طریق یاری می دهد، یافتن حکمت و خردی برای زیستن است.
منـابـع
سایت گیلان- نویسنده ریچارد.اِ.کریل
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها