داستان حضرت ادریس علیه السلام در قرآن و روایات
فارسی 5456 نمایش |قرآن
در قرآن کریم داستان آن جناب جز در دو آیه از سوره مریم نیامده، و آن دو آیه این است که مى فرماید: «و اذکر فى الکتب إدریس إنه کان صدیقا نبیا* و رفعنه مکانا علیا؛ در این کتاب ادریس را یاد کن که پیغمبرى راستى پیشه بود. و ما او را به مقامى بلند بالا بردیم.» (مریم/ 56- 57)
«و إسمعیل و إدریس و ذا الکفل کل من الصبرین* و أدخلنهم فى رحمتنا إنهم من الصلحین؛ و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل را یاد آر که همه از صابران بودند. که آنان را مشمول رحمت خود کردیم چون از شایستگان بودند.» (انبیاء/ 85- 86) در این آیات خداى تعالى او را به ثنایى جمیل ستوده و او را پیامبرى صدیق و از زمره صابرین و صالحین شمرده، و خبر داده که او را به مکانى منیع بلند کرده است.
ادریس (ع) در روایات
از جمله روایات وارده در داستان ادریس روایتى است که کتاب «کمال الدین و تمام النعمه» به سند خود از ابراهیم بن ابى البلاد از پدرش از امام محمد باقر (ع) نقل کرده و خلاصه اش این است که ابتدای نبوت ادریس چنین بوده. که در عهد وى سلطانى جبار بوده، روزى براى گردش سوار شده و به سیر و تنره مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمینى سبز و خرم رسید و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملک خود در آورد، و آن زمین مال بنده اى مؤمن بود، دستور داد احضارش کردند، و در باب خریدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى که درباره این پیشامد اندوهناک و متحیر بود، با همسرش مشورت کرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى کرد، زن چنین نظر داد که چند نفر شاهد دروغین وادار کن تا گواهى دهند که فلان شخص از دین پادشاه بیرون شده دادگاه حکم قتلش را صادر کند و ملکش را به تصرف در آورد، شاه همین کار را کرد، و زمین آن مرد مؤمن را غصب نمود.
خداوند به ادریس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته این پیام را از ناحیه خدا به وى برساند که «آیا به کشتن بنده مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمینش را هم مصادره کردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى؟ به عزت خودم سوگند که در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنیا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملکتت را ویران و عزتت را مبدل به ذلت خواهم کرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زیرا حلم من، تو را فریب داده.»
ادریس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پیام خداى را در میان بزرگان دربارش به او رسانید، شاه او را از مجلس خود بیرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از یاران ادریس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند که از شهر خارج شده، مهاجرت کند، ادریس با بعضى از یارانش همان روز از شهر بیرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه که از پادشاه دیده بود شکوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد که از شهر بیرون شو که به زودى وعده اى که دادم درباره شاه انفاذ مى کنم، ادریس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى که او درخواست باران نماید از اهل شهر حبس کند، خداى تعالى این درخواست وى را نیز اجابت نمود، پس ادریس جریان را با یاران با ایمان خود در میان نهاد و دستور داد تا آنان نیز از شهر خارج گردند، یارانش که بیست نفر بودند هر یک به شهر و دیارى متفرق شدند، و داستان وحى ادریس و بیرون شدنش همه جا منتشر گشت.
خود ادریس به غارى که در کوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته اى برایش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاک ساخت، چیزى نگذشت که پادشاه جبارى دیگر جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادریس آسمان مدت بیست سال از باریدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا کار مردم به فلاکت و تیره روزى کشید، وقتى کارد به استخوانشان رسید بعضى به بعضى گفتند این چوبها را از ناحیه نفرین ادریس مى خوریم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اینکه او دعا کند ولى چه کنیم که نهانگاه او را نمى دانیم کجا است، چاره کار همین است که به سوى خدا بازگشت نموده و توبه کنیم، و درخواست باران کنیم زیرا او از ادریس به ما مهربانتر است.
در این هنگام خداى تعالى به ادریس وحى فرستاد که «مردم رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گریه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ایشان ترحم کردم، ولى چون به تو وعده داده ام که باران برایشان نفرستم مگر به دعاى تو اینک از من درخواست باران کن تا سیرابشان کنم.» ادریس گفت: «بار الها من چنین درخواستى نمى کنم.»
پس خداى عز و جل به آن فرشته اى که برایش طعام مى برد وحى فرستاد که دیگر براى ادریس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پایش در آورد، پس ندا کرد که «بار الها رزق مرا از من حبس کردى با اینکه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى؟» خداى تعالى به او وحى فرستاد: «از اینکه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى کنى ولى از گرسنگى اهل قریه ات هیچ ناراحت نیستى با اینکه آن بى نوایان بیست سال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گویم دعا کن تا برایشان باران بفرستم از دعا هم بخل مى ورزى اینک با گرسنگى ادبت کردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال باید از این غار و کوه پائین روى و به دنبال کار و کسب باشى، از این به بعد رزقت را به کار و کوشش خودت محول کردم.»
ادریس از کوه پایین آمده به دهى در آن نزدیکیها رسید، خانه اى دید که دود از آن بلند است، به عجله بدان سو رفت، زنى پیر و سالخورده یافت که دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد، ادریس گفت: «اى زن قدرى طعام به من بده که از گرسنگى از پاى در آمدم.» زن گفت: «اى بنده خدا نفرین ادریس براى ما چیزى باقى نگذاشته تا به کسى انفاق کنیم و سوگند یاد کرد که غیر از این دو قرص هیچ چیز ندارم اگر معاشى مى طلبى از غیر اهل این ده بطلب.» ادریس گفت: «لا اقل مقدارى به من طعام بده که بتوانم جانم را حفظ کنم و راه بروم تا به طلب معاش برخیزم.» گفت «این نان بیش از دو قرص نیست، یکى براى خودم است و یکى براى فرزندم، اگر سهم خودم را بدهم مى میرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى میرد، و چیزى زاید بر آن هم نداریم.» گفت «فرزند تو صغیر است، نصف نان براى او بس است، و نصف دیگرش را به من بده.» زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.
فرزند آن زن وقتى دید که ادریس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد، مادرش گفت: «اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لایموتش کشتى؟» گفت: «مترس و نگران مباش که همین ساعت به اذن خدا زنده اش مى کنم.» آنگاه دو بازوى کودک را گرفت گفت: «اى روح که از بدن او به امر خدا بیرون شده اى به اذن خدا برگرد که من ادریس پیغمبرم.» روح کودک برگشت. مادر کودک وقتى کلام ادریس را شنید، و شنید که گفت من ادریسم، و نیز دید که فرزندش زنده شده، فریاد زد که شهادت مى دهم که تو ادریس پیغمبرى، پس از خانه بیرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فریاد زد: «مژده مژده که فرج نزدیک شد.» و ادریس به داخل قریه آمد، پس ادریس خود را به آن مکانى که پادشاه جبار زندگى مى کرد و به صورت تلى خاک در آمده بود رسانید، در آنجا نشست و جمعى از اهل قریه گردش جمع شده التماس کردند و طلب ترحم نموده، درخواست کردند دعا کند تا باران بر آنان ببارد، گفت: «دعا نمى کنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حرکت کند، و از من درخواست دعا کند.»
این خبر به گوش آن جبار رسید، چهل نفر را فرستاد تا ادریس را نزد او ببرند، وقتى آمدند و تکلیف کردند که بیا با ما نزد جبار رویم، ادریس نفرین کرد و هر چهل نفر تا آخرین نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادریس آمده تکلیف رفتن نزد جبار کردند و التماس نمودند، ادریس کشته چهل نفر همکارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آیم و دعا براى باران هم نمى کنم تا اینکه او و همه اهل قریه پاى برهنه نزد من آیند و از من درخواست دعا کنند. افراد نامبرده نزد آن جبار شده جریان را باز گفتند، و از او خواستند تا به این کار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قریه اش با کمال خضوع و تذلل نزد ادریس آمده درخواست کردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در این هنگام ادریس درخواست باران کرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سایه افکند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد که ترس غرق شدن پدید آمد، و مردم از خطر آب در فکر جان خود افتادند.
و در کافى به سند خود از عبدالله بن ابان از امام صادق (ع) نقل کرده که در حدیثى که درباره مسجد سهله است فرموده: «مگر نمى دانى که آنجا جاى خانه ادریس پیغمبر است که در آنجا مشغول خیاطى بوده است.» در میان اهل تاریخ و سیره نیز معروف است که ادریس (ع) اولین کسى بوده که با قلم خط نوشته، و اولین کسى بوده که خیاطت کرده است. و در تفسیر قمى مى گوید: «اگر ادریس را ادریس نامیده اند به خاطر کثرت دراست کتاب بوده است.»
روایتى در معناى آیه «و رفعنا مکانا علیا»
در بعضى از روایات در معناى آیه «و رفعناه مکانا علیا» (مریم/ 57) آمده که خداى تعالى بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزیره اى بیفکند، و این جزیره در وسط دریا قرار داشت، مدتها که خدا مى داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنکه خداى تعالى ادریس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادریس آمده درخواست کرد که از خدا مسئلت نماید تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادریس دعا کرد و خدا بالش را برگردانید و از او راضى شد. فرشته در تلافى احسان ادریس به او گفت: «آیا حاجتى دارى؟» گفت: «بلى، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى تا ملک الموت را ببینم، چون هر وقت به یاد او مى افتم زندگى بر من تلخ مى شود.» پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملک الموت را دید که از تعجب سر خود را تکان مى داد، ادریس بر وى سلام کرد، و پرسید «چرا سر خود را تکان مى دهى؟» گفت: «خداى رب العزه مرا دستور داده بود تو را بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح کنم، من عرضه داشتم: پروردگارا میان هر یک از آسمانها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله میان من و ادریس چهار آسمان است، چگونه او خود را بدینجا مى رساند، اینک مى بینم که خودت آمدى.» پس او را قبض روح نمود، این است معناى آیه و «رفعناه مکانا علیا»
این حدیث را على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود از پدرش، از ابى عمیر، از شخصى از امام صادق (ع) آورده است. و در معناى آن کافى نیز از على بن ابراهیم از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضل بن صالح، از جابر، از ابو جعفر (ع)، از رسول خدا (ص) نقل کرده اند. و این دو روایت، و مخصوصا روایت دومى با ضعف سندى که دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گیرند، چون با ظاهر کتاب که دلالت بر عصمت ملائکه و نزاهتشان از کذب و خطا دارد، مخالف مى باشند. ثعلبى در کتاب عرائس از ابن عباس و دیگران روایتى آورده که خلاصه اش این است که روزى ادریس در گرماى آفتاب راه پیمایى کرده و از حرارت آن آزار دید، با خود گفت: «یک روز در حرارت آفتاب راه رفتم اینقدر ناراحتم کرد، پس آن کسى که آفتاب را حمل مى کند و در هر یک روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟» پس دعا کرد که بار الها سنگینى آن را بر دوش آن ملک سبک گردان، و گرمایش را برایش تخفیف ده، خدا دعایش را مستجاب کرد، و آن ملک از خداى تعالى سبب را پرسید، و فهمید که این سبکى و تخفیف حرارت که در حمل او پیدا شده از دعاى ادریس بوده است، پس از خدا خواست تا دیدار ادریس را به او روزى کند، و میان او و وى دوستى برقرار سازد، خدایش اجازه داد.
پس ادریس همواره از او پرسش ها مى کرد، از آن جمله یکى این بود که تو گفتى گرامى ترین فرشتگان نزد ملک الموت هستى، و بیش از سایرین نزد او مکان و منزلت دارى، حال با چنین منزلتى نزد او برایم شفاعت کن تا اجل مرا تأخیر بیندازد تا بیش از پیش به شکر و عبادت خدا بپردازم، فرشته گفت: «خداوند اجل هیچ کس را تأخیر نمى اندازد.» ادریس گفت: «بله، ولیکن این را بیشتر دوست دارم.» گفت: «بسیار خوب، من با او گفتگو مى کنم، و قول مى دهم که آنچه بتواند درباره یکى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد.»
پس فرشته ادریس را حمل کرده به آسمان برد، و در جایى که آفتاب طلوع مى کند نهاد، و خودش نزد ملک الموت آمده و حاجت ادریس را به عرض رساند و شفاعتش کرد، ملک الموت گفت: «من چنین اختیارى ندارم، ولى تنها این احسان را مى توانم در حق او بکنم که اگر دوست بدارد بگویم چه وقت اجلش مى رسد.» گفت «بگو.» پس ملک الموت به دفتر خود نگاهى کرده، گفت: «اسم او فلان است، و به گمانم او هرگز نمى میرد، چون او را مى بینم که در محل طلوع آفتاب مى میرد.» فرشته گفت: «اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام.» ملک الموت گفت: «پس برگرد که گمان نمى کنم او را زنده ببینى، زیرا به خدا سوگند چیزى از اجل او باقى نمانده، پس فرشته برگشت و او را مرده یافت.»
روایت الدرالمنثور
این روایت را الدرالمنثور نیز از ابن ابى شیبه و ابن ابى حاتم، از ابن عباس از کعب، روایت کرده، چیزى که هست در روایت کعب آمده فرشته اى که بر ادریس در آمد همان فرشته اى بوده که همواره عمل ادریس را بالا مى برده، و نیز در آن آمده که همه روزه از ادریس عملى بالا مى برده که معادل عمل همه اهل زمین و معاصرین وى بوده است، و از این جهت از ادریس بسیار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه کرد تا بر زمین وارد شود و با ادریس بناى رفاقت بگذارد، و پس از کسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت کرد.... و ابن ابى حاتم به طریقى دیگر این روایت را از ابن عباس نقل کرده، و در آن آمده که ادریس در میان دو بال فرشته نامبرده از دنیا رفته است.
و نیز در الدرالمنثور است که ابن منذر، از عمر مولاى غفره، و او بدون ذکر سند از رسول خدا (ص) روایت کرده که از ادریس به تنهائى عمل و عبادتى بالا مى رفته که معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملک الموت فرشته مأمور از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمین نازل شود و با او همنشین گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادریس در زمین به سیر و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادریس از عبادت رفیقش خوشش آمد چون دید که اصلا از عبادت خسته و کسل نمى شود، از او سببش را پرسید، و اصرار کرد، فرشته خود را معرفى کرد، معلوم شد که همان ملک الموت است، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.
ادریس وقتى فهمید رفیقش از جنس بشر نیست، بلکه ملک الموت است، سه حاجت درخواست کرد: اول اینکه ساعتى او را قبض روح کند و دوباره جانش را برگرداند، ملک الموت با کسب اجازه از خداى تعالى این کار را کرد، دوم اینکه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملک الموت این کار را نیز با کسب اجازه برایش انجام داد، سوم اینکه بهشت را به او نشان دهد، آن را نیز انجام داد، و وقتى که ادریس داخل بهشت شد و از میوه هاى آن خورد و از آبش آشامید، ملک الموت گفت «حال بیا تا بیرون رویم همه حوائجت را بر آوردم.» ادریس از بیرون شدن امتناع ورزید و به یکى از درختهاى بهشتى چسبید که به هیچ وجه بیرون نمى آیم، و در مقام احتجاج گفت: «مگر غیر این است که هر کسى باید مرگ را بچشد؟ من که چشیده ام، و مگر غیر از این است که هر کسى باید وارد جهنم شود، من که وارد آن نیز شده ام، و مگر غیر این است که هر کس وارد بهشت شود دیگر بیرون نمى آید؟ پس من بیرون نمى آیم.» ملک الموت در جوابش عاجز گشت. خداى تعالى به ملک الموت فرمود: «ادریس عاجزت کرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند.» و به همین جهت ادریس در بهشت باقى ماند. این روایت را عرائس نیز آورده، و آن را از وهب نقل کرده، و در آخر روایت او این اضافه آمده است: «پس ادریس در آنجا زنده است، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى کند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد.»
و در مستدرک حاکم از سمره روایت مى کند که گفت ادریس مردى سفید روى، بلند قامت، تنومند، فراخ سینه، بدنش کم موى، سرش پر موى بود، و یکى از دو چشمش از دیگرى درشت تر بود، و در سینه لکه سفیدى داشت که برص نبود، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را دید و دید که از اوامرش سرپیچى مى کنند، ادریس را به آسمان ششم برد، و اینکه در قرآن فرموده: «و رفعناه مکانا علیا» اشاره به همین است. هیچ نقاد با بصیرت شک نمى کند در اینکه این روایات از اسرائیلیاتى است که دست جعالان حدیث آن را در میان روایات ما وارد کرده است، براى اینکه با هیچ یک از موازین علمى و اصول مسلم دین سازگارى ندارد.
منـابـع
حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 14 صفحه 88 - 97
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها