وقایع مابین یعقوب علیه السلام و فرزندان

فارسی 5269 نمایش |

گفتگوى یعقوب و یوسف

یوسف به پدرش (یعقوب) گفت: «اى پدر، من درخواب یازده ستاره با خورشید و ماه را دیدم که براى من در حال سجده اند.» (یوسف/ 4)
یعقوب گفت: «پسرکم، رؤیاى خویش را به برادرانت مگو که در کار تو نیرنگى کنند چون شیطان دشمن آشکار انسان است.» (یوسف/ 5) در واقع توصیه یعقوب به فرزندش این است که حس حسد و رشک برادرانت را تحریک مکن، زیرا شیطان با استفاده از این زمینه فعالیت خود را در میان شما آغاز مى کند.
اما بالاخره عواملى حسد برادران یوسف را علیه او تحریک کرد تا آنها شروع به توطئه کنند، گردهم آمدند تا تصمیم بگیرند، بعضى گفتند او را بکشید و بعضى گفتند به سرزمین غیر قابل دسترسى ببریدش، اما یکى از برادران گفت او را به چاهى بیندازید تا کاروانهاى که مى خواهند از چاه آب بکشند او را با خود ببرند. (یوسف/ 9- 10)
دلیل برادران یوسف براى چنین تصمیمى این بود که مى گفتند، یوسف و برادرش نزد پدرمان از ما که دسته اى نیرومندیم محبوب ترند، که پدر ما در ضلالتى آشکار است. (یوسف/ 8)
با استفاده از آیات مذکور دقیقا روشن مى شود که حضرت یعقوب (ع) حس حسادت را در میان فرزندانش درک کرده بود و سعى داشت از فعال شدنش جلوگیرى نماید اما نتوانست.

طرح توطئه

«اى پدر براى چه ما را درباره یوسف امین نمى شمارى در صورتى که ما از خیرخواهان او هستیم؟ فردا وى را همراه ما بفرست که گردش و بازى کند و ما او را حفاظت مى کنیم.» (یوسف/ 11- 12)
پدر گفت: «من از اینکه او را ببرید، غمگین مى شوم و مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.» (یوسف/ 13)
گفتند: «اگر با وجود ما که دسته اى نیرومندیم گرگ او را بخورد به راستى که ما زیانکار خواهیم بود.» (یوسف/ 14)
از این آیه شریفه به دست مى آید که آنها علاوه بر حسد مبتلا به غرور و کبر نیز بوده اند. اما پس از اجراى نیت شوم پلید و شیطانى خود در صدد توجیه برآمدند، از این رو شبانگاه گریه کنان نزد پدر برگشتند و گفتند: «اى پدر ما به مسابقه رفته بودیم و یوسف را نزد بنه خویش گذاشته بودیم، پس گرگ او را بخورد ولى تو سخن ما را گرچه راستگو باشیم باور ندارى.» (یوسف/ 16- 17)
بچه هاى یعقوب (ع) دست به صحنه سازى زدند، پیراهن یوسف را با خون دروغین آغشته کردند و صبر کردند تا دیرتر از هر شب به خانه بیایند، اما هیچ یک از این ظاهرسازى ها نتوانست یعقوب را فریب دهد از این رو به آنها گفت: «دلهاى شما کارى بزرگ را به نظرتان نیکو نموده، صبرى نیکو باید و خداست که در این باب از او کمک باید خواست.» (یوسف/ 18)
از این آیات به دست مى آید که نجات در کذب نیست ولو اینکه کسى متوجه آن نیز نشود.

غمى از پس غم

قحطى کنعان را فرا گرفته بود، برادران یوسف به مصر آمدند تا از حاکم مصر گندم خریدارى نمایند. حاکم مصر که یوسف برادر آنها بود، برادرانش را شناخت اما آنها نشناختند. یوسف برادر مادرى خود یعنى بنیامین را در کنار آنها مشاهده نکرد، احوال او را پرسید گفتند نزد پدرمان است، یوسف گفت: «این مرتبه اگر بدون او آمدید گندم نخواهید گرفت.» گفتند «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد و سعى مى کنیم موافقتش را جلب کنیم.» (یوسف/ 61)
هنگامى که نزد پدر رسیدند گفتند: «اى پدر دستور داده شده که به ما پیمانه اى (گندم) ندهند مگر اینکه برادرمان را با ما بفرستى تا سهمى دریافت داریم و ما از او محافظت خواهیم کرد.» (یوسف/ 63)
یعقوب گفت «آیا من نسبت به او مى توان به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادراش یوسف اطمینان کردم؟ خداوند بهترین حافظ و ارحم الراحمین است.» (یوسف/ 64)
یعقوب (ع) گفت: «هرگز او را با شما نخواهم فرستاد جز اینکه پیمان مؤکد الهى بدهید که او را حتما نزد من خواهید آورد مگر اینکه (بر اثر مرگ یا علت دیگرى) قدرت از شما سلب گردد.» و هنگامى که آنها پیمان موثق خود را در اختیار او گذاردند گفت: «خداوند نسبت به آنچه مى گوییم ناظر و حافظ است.» (یوسف/ 66)
(هنگامى که فرزندان خواستند حرکت کنند، یعقوب) گفت: «فرزندان من از یک در وارد نشوید بلکه از درهاى متفرق وارد گردید و (من با این دستور) نمى توانم حادثه اى را که از سوى خدا حتمى است از شما دفع کنم. حکم و فرمان تنها از آن خداست من بر او توکل مى کنم و همه متوکلان باید بر او توکل کنند.» (یوسف/ 67)
بر اساس این آیه ضمن اینکه یعقوب (ع) برنامه ریزى را به فرزندانش یاد مى دهد به آنها مى فهماند که در عین حال باید توکلشان به خدا باشد. فرزندان یعقوب (ع) چنانکه پدر از آنها خواسته بود وارد مجلس ملک شدند و خواست پدر را عمل نمودند، اگر چه این عمل کارى براى آنها انجام نمى داد.

تدبیر یوسف به جهت حفظ برادرش بنیامین و رساندن خبر سلامتى خود به پدر

یوسف (ع) نقشه اى کشید که برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد. بنابراین به دستور وى ظرف ملک را در بار و بنه بنیامین قراردادند تا بدین دلیل او را بازداشت و نزد یوسف نگاه دارند، برادران پس از متوجه شدن این امر ابتدا نسبت سرقت را در مورد بنیامین پذیرفتند و گفتند: «او هم مانند برادرش یوسف است.»
سپس گفتند «اى عزیز مصر او را رها کن و یکى از ماها را حبس نما که او را پدر پیرى است که تحمل دورى او را ندارد.» اما مأمورین نپذیرفتند، آنها پیشنهاد کردند که برادر بزرگتر هم نزد بنیامین بماند تا پدرشان گمان خیانت و یا کوتاهى در مورد آنها نکند، این پیشنهاد پذیرفته شد، و آنها بدون برادر بزرگ و بدون بنیامین نزد پدر بازگشتند. فرزندان نزد پدر آمدند و ماجرا را نقل کردند اما یعقوب حرف آنها را رد نمود و فرمود «هوى و هوستان کارى (بزرگ) را به شما نیکو وانمود کرده، اینک صبرى نیکو باید (بکنم) شاید خدا همه را به من بازآرد که او داناى حکیم است.»
سپس از فرزندانش از روى ناراحتى، روى برگرداند و گفت: «اى دریغ از یوسف.» او آنقدر غصه خورد که دیدگانش از غم سپید شد (کنایه از نابینایى) اما او خشم خود را فرو مى برد. فرزندان گفتند: «اى پدر آنقدر غم یوسف را نخور، به خدا آنقدر یاد یوسف مى کنى تا سخت بیمار شوى یا به هلاکت افتى.»
اما یعقوب گفت: «شکایت غم و اندوه خویش را فقط به خدا مى کنم و از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید. فرزندانم بروید یوسف و برادرش را بجویید و از فرج خدا ناامید مشوید که جز گروه کافران از گشایش خدا ناامید نمى شوند.» (یوسف/ 81- 87)

معجزه پیراهن یوسف و استشمام بوى یوسف

یوسف گفت: «این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیندازید که بینا مى شود و همگى با خانواده خود پیش من آیید.» (یوسف/ 93) یعقوب بوى پیراهن را از کنعان استشمام مى کند. همینکه کاروان از مصر جدا شد یعقوب گفت «اگر مرا سفیه نخوانید من بوى یوسف را احساس مى کنم.» اما فرزندان گفتند «به خدا که تو در ضلالت دیرین خویش هستى.» (یوسف/ 94)
و چون کاروانیان رسیدند و پیراهن را بصورت یعقوب انداختند و در دم بینا گشت گفت: «مگر به شما نگفتم من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى دانید.» (یوسف/ 96)
فرزندان گفتند: «اى پدر، براى گناهان ما آمرزش بخواه که ما خطاکار بوده ایم.» (یوسف/ 97)
یعقوب (ع) گفت: «براى شما از پروردگارم آمرزش خواهم خواست که او آمرزگار و رحیم است.» (یوسف/ 98)
و چون (برادران به اتفاق پدر و مادرشان و خانواده خود) نزد یوسف رفتند (یوسف) پدر و مادرش را نزد خود جاى داد و گفت: «داخل مصر شوید که اگر خدا بخواهد در امان خواهید بود.» (یوسف/ 99)
یوسف (ع) پدر و مادر خویش را بر تخت نشاند و همگى سجده کنان به روى در افتادند یوسف (ع) گفت: «پدرجان این تعبیر رویاى پیشین من است که پروردگارم آن را محقق کرد.» (یوسف/ 100)

منـابـع

حسین فعال عراقی- داستانهاى قرآن و تاریخ انبیاء در المیزان- جلد 2 صفحه 10

عین الله ارشادی- سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد