مبانی فلسفی ادبیات آزاد و متعهد

فارسی 3202 نمایش |

یکی از مباحث مربوط به ماهیت و چیستی ادبیات، ارتباط ادبیات با آزادی و تعهد است. چرا که هنگامی که ما به آزادی و یا تعهد در حیطه ی ادبیات قائل شویم به دو تعریف متفاوت و گاه متضاد از هم می رسیم. آنچه در این مختصر می آید، بررسی و نقد مبانی فلسفی آزادی مطلق در ادبیات بشر مدرن است.

مقدمه

جهان ما جهانی است که در آن هم «التزام» و هم «عدم التزام» (تعهد و عدم تعهد) هر دو، مورد تحسین واقع می شوند؛ چه در هنر و چه در سیاست. التزام به چه چیز؟ عدم التزام به چه چیز؟ «کشورهای غیر متعهد» از کدام تعهد می گریزند و «ادبیات متعهد» نسبت به چه چیزی تعهد دارد؟ و «آزادی» در عبارت «اقتصاد آزاد» به چه معناست؟ کلمه های آزادی و برابری را، هم بر سر در زندان می نویسند و هم بر سر در معابد بازرگانی.

تأثیر آزادی بر ادبیات در نزد کامو
این جمله از ما نیست، از کاموست و او در ادامه ی همین جمله می نویسد: «با این همه به فحشاء کشاندن کلمه ها با عواقب آن همراه است.» ما امروز شاهد عواقب همان امری هستیم که کامو می گفت؛ به فحشا کشاندن کلمات. هیچ کلمه ای دیگر در شأن حقیقی خویش واقع نیست و در فرهنگ رسانه ای، هر کلمه ای بر انواع و اقسام معانی متضاد دلالت دارد. آنان که خریداران چیزی جز «ادبیات مرسوم» نیستند، با کینه و غیظ، جملاتی از این قبیل را که خواندید به دور می افکنند و از هر آنچه «خلاف آمد وضع موجود» باشد می گریزند. اما به راستی فی المثل میان «بازار آزاد» با «آزادی و عدالت» چه نسبتی است که این کلمه را در هر دو جا به کار می برند؟ کامو پاسخ می دهد: آنچه امروز بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است. و بعد با اشاره به سخنان بعضی دیگر می افزاید: «اگر حماقت هایی تا این حد رسمی ممکن است بر زبان بیاید از آن روست که در مدت صد سال، جامعه ی بازرگانی از آزادی، کاربرد انحصاری و یک جانبه داشته است.»
یعنی آزادی را به منزله ی حق تلقی کرده، نه تکلیف و از آن باک نداشته است که تا حدی توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعه ای از هنر نخواهد که ابزار آزادی باشد، بلکه بخواهد که مشق خطی باشد، بی اهمیت و وسیله ی ساده ی سرگرمی؟ در مدت ده ها سال عده زیادی از مردم، که به خصوص غم پول داشته اند، هواخواه این رمان نویسان دنیادار یعنی بی ارزش ترین هنرها بوده اند؛ هنری که اسکار وایلد، (با در نظر داشتن خودش پیش از رفتن به زندان) درباره اش می گفت که بدترین عیب ها سطحی بودن است. اعتراض کامو متوجه تمدنی است که در آن اخلاق بورژوایی حاکم شده و «خدای پول» است که پرستیده می شود (عین این تعبیر یعنی «خدای پول» را خود او دارد) و این سخن البته عین همان حرفی نیست که ما می خواهیم بگوییم.

شاعر ملامتی

کامو می گوید که جامعه ی بازرگانی، آزادی را به مثابه «حقی از آن خویش» تلقی می کند نه «تکلیفی در برابر دیگران» و این سخن است که نگارنده را جذب کرده است: اختیار و آزادی انسان فراتر از آن که حق او باشد، تکلیف اوست. ما می گوییم «تکلیف در برابر خدا»؛ ماکسیم گورکی (Maksim Gorky 1936ـ1868)؛ نویسنده ی روسی در «هدف ادبیات» می گوید «تکلیف در برابر مردم» و کامو می گوید: «شاعر ملامتی» یا [شاعر ملعون] که زاده ی جامعه ی تجارت پیشه است… سرانجام از نظر اندیشه کارش بدین تحجر می رسد که می پندارد فقط در صورتی هنرمند، هنرمند بزرگی است که به مخالفت با جامعه ی خود برخیزد. این فکر در اساس خود درست است که هنرمند واقعی نمی تواند با جهانی که خدایش پول است همگام شود، اما نتیجه ای که از آن می گیرند یعنی این که هنرمند باید مخالف هر چیزی به طور کلی باشد، درست نیست. بدین گونه بسیاری از هنرمندان ما آرزو دارند که «ملامتی» شوند و اگر چنین نباشد وجدانشان ناراحت است. می خواهند که هم برایشان کف بزنند، هم سوت بکشند.
آیا آزادی هنرمند در مخالف همیشگی است؟ آیا آزادی او در نفی همه ی ایدئولوژی ها و اخلاق است؟ کامو می گوید: «هنرمند این عصر از بس همه چیز را طرد می کند، (حتی سنت هنری خود را)، می پندارد که می تواند قواعد خاص خود را بیافریند و سرانجام گمان می کند خداست و با این تصور می پندارد که شخصا می تواند واقعیت خود را نیز بیافریند.»
با این همه آنچه دور از جامعه می آفریند آثاری است صوری و انتزاعی. به عنوان تجربه، ایجاد کننده ی هیجانی هست، اما از باروری که خاص هنر واقعی است و رسالت هنرمند، گردآوری و تحصیل آن است، عاری است. آزادی هنرمند در «درک تکلیف» اوست نه در «نفی و طرد التزام به همه چیز» و البته این التزام باید از درون ذات بجوشد نه آن که از بیرون سایه بر وجود هنرمند بیندازد. در این جا عدم تعهد همان قدر بی معناست که اجبار. یعنی همان طور که هنرمند را نمی توان مجبور کرد، خود او نیز نمی تواند از تعهد درونی خویش بگریزد. هر تعهدی خواه ناخواه ملازم با تکلیفی است متناسب آن. به این اعتبار، هیچ اثر هنری نمی توان یافت که صبغه ی سیاسی نداشته باشد. جورج ارول در این باره می گوید: «هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.»
هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم. نگارنده اگرچه از به کار بردن کلمه ی «رسالت» در این موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزیر باید بگوید که اگر برای هنرمند قائل به یک رسالت اجتماعی هستیم و او را نسبت به آن ملتزم می دانیم، این التزام باید عین وجود شخصی و فردی او باشد، وگرنه، اثری ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد. کلمه «رسالت» نیز از آن کلماتی است که از موقع و مقام خویش خارج شده و هرجایی شده است. کلمه ی «رسالت» شأنیتی دارد که اطلاق آن جز در مقام انبیای مرسل جایز نیست و البته چه بسا که این سخن نگارنده نیز در روزگار «تعمیم نبوت» مضحک باشد ـ که باکی نیست.

رسالت هنر و ادبیات

رسالت هنر و ادبیات چیست؟ هنر و ادبیات باید ملتزم باشند و یا آزاد؟ و اصلا در روزگاری که «آزادی قلم» از سنخ آزادی جنسی و اقتصاد آزاد است، این پرسش ها به چه کار می آیند؟
«آزادی»، میان ما و آزاد نگاران، مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهت هایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که می گویند، «رهایی از هر تقیید و تعهدی» است و این آزادی که ما می گوییم نیز «آزادی از هر تعلقی» است. تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفت اللهی او می جوییم و بنابراین، «انسان کامل» و «عبدالله» را مشترک معنوی می دانیم، اما آنان بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی می دانند. در این صورت، اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی و یا جمعی نباشند که با رهایی از تقییدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به «خلأ» احاله داده اند و به «هیچ»؛ و چه تفاوتی می کند که این یک «هیچ فلسفه» باشد و یا یک «هیچ حقیقی»؟ این «هیچ» شاید «محال فلسفی» نباشد اما «محال حقیقی» است و انسان امروز این محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود (به مثابه انسان) می شناسد، محال حقیقی است و آن سان که او (به مثابه انسان) می خواهد زیست کند، باز هم محال حقیقی است. چگونه می توان خلیفت الله بود و خود را از جرگه حیوانات محسوب داشت؟
انسان امروز بر یک «فریب عظیم» می زید و بزرگترین نشانه ی این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ می انگارد که آزاد است، اما از همه ی ادوار حیات خویش دربندتر است؛ می انگارد که فکر روشنی دارد، اما از همه ی ادوارحیات خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است. آزادی در نفی همه تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا می گیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حق او برای ولنگاری و رهایی از همه تعهدات. مقدمتا باید گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است. انسان مختار است، اما آزادیش مقدم بر حقیقت و عدالت نیست، اگر چنین باشد، پس آزادی «حق» انسان نیست، «تکلیف» اوست.
آنان که آزادی را به مفهوم «عدم تقید» می گیرند و این آزادی را حق خویش می دانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت دیگران را نیز ملتزم به همین اعتقاد می خواهند که انگار خود را عین حقیقت و عدالت فرض کرده اند. اگر انسان فطرتا نسبت به حقیقت و عدالت متعهد نبود و قضاوت هایش بر این دو مقوله ی ماتقدم اتکا نداشت، هرگز اصراری نداشت که دیگران را نیز به راه خویش دعوت کند. برای انسان محال است که به شیطان «ایمان» بیاورد؛ او «فریب» شیطان را می خورد و در این معنا سری عظیم نهفته است که اهل فریب درنمی یابند.
آزادی حق انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت و عدالت؛ و البته در این گفتار نیز مسامحه ای بسیار وجود دارد، چرا که آزادی در حقیقت خویش مقابله ای با حقیقت و عدالت و یا تعهد ندارد و اگر حقیقت آزادی ظهور می یافت همه ی دعواها از میان برمی خواست. این دعواها از سر جهل نسبت به حقیقت آزادی است که «حریت» است. حریت شمس آسمان «عدم تعلق» است و آن آزادی که در جهان امروز می گویند متناظر معکوس این عدم تعلق است. در این مقام، تقابل میان خالق و مخلوق و جبر و اختیار از میان برمی خیزد و بل امر بین الامرین محقق می شود که مقام انسان کامل است و مقام مظهریت کامل انسان نسبت به حقیقت و عدالت. به این معنا، دین که راه حقیقت و عدالت است مقدم بر آزادی است. پس آنان که آزادی را مقدم بر دین می دانند دو اشتباه بزرگ کرده اند: یکی آن که آزادی را به عنوان مفهومی در مقابل حقیقت و عدالت تلقی کرده اند و دیگر آن که آزادی را عین ذات انسان گرفته اند، اما دین را نه.
در قرآن آیه ی حیرت انگیزی وجود دارد که منشأ این اختلاف را بیان می کند: «بل یرید الانسان لیفخر امامه؛ انسان می خواهد که پیش رویش را پاره کند تا هیچ چیز او را نسبت به آن چه به انجام آن متمایل است محدود و مقید نکند.» (قیامت/ 5) چیست آنچه که مانع این آزادی بلاشرط است و انسان دلش می خواهد که آن را بردرد و از سر راه خویش بردارد؟
انسان برای تسلیم در برابر این معنای آزادی (که اکنون معمول است) طبع و طبیعت و فطرت و حتی جامعه ی خویش را سد راه خواهد یافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعی اجازه نمی دهند که انسان به طور غیر مشروط به همه ی مقتضیات ولنگاری خود دست یابد. نه فقط جامعه، که طبع انسان نیز، در طول مدت، از این «رها بودن» دلزده می شود و دیر یا زود این صورت از آزادی را پس می زند، چنان که یکی از علل رویکرد غربیان به معنویت در این سال ها همین است که بسیاری از مردم به «آخر خط» رسیده اند و نه طبع، که طبیعت وجود انسان نیز تحمل این صورت از آزادی را ندارد و به اشباع می رسد و بعد از اشباع تمام، به «غثیان» (سرخوردگی و وادادگی). فطرت هم که متعلم است به «تعلیم ازلی اسما»، از اموری که بر خلاف سنت های الهی در جریان است، رویگردان است.
تجربه ی روسیه در قرن اخیر نشان داد (و تجربه ی غرب در سال های آینده نشان خواهد داد) که مردم را جز برای مدتی کوتاه بر غیر طریق فطرتشان نمی توان واداشت؛ و همه ی این محدودیت ها به ماهیت انسان و یا حقیقت انسانیت رجوع دارد که نقیض آن تعریفی است که عقل متعارف غربی و غرب زده از انسان دارد.

تناقض در تعریف بشر امروز

تعریف بشر امروز از انسان با حقیقت آنچه که هست تعارض کامل دارد و بنابراین، زیستنش آن سان که خود می پسندد محال است، محال منطقی. او اگرچه می خواهد که موانع ولنگاری خویش را از سر راه بردارد، اما موفق نمی شود، چرا که این موانع از وجود حقیقی خود او منشأ گرفته اند. با آن آزادی که بشر امروز طلب می کند، انسان صید دام هواهای نفسانی خویش می شود و انتظار می برد که همه ی عالم نیز با او در جهت رسیدن به این مطلوب همراهی کند، که نمی کند، چرا که زیستن آن سان که او می خواهد، بر این سیاره و دراین عالم که از قضا «عالم امکان» نام گرفته، محال است. گریز از این محال (absurd) و غلبه ی بر آن، جز با ایمان مذهبی میسر نیست.
تعلق به اسباب نیز که از لوازم زندگی جدید بشر است (و به یک معنا تمدن امروز، تمدن ابزار و اسباب است) با این طرفه اکسیر علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نیز خواهد رست. با آن آزادی که غربی ها می گویند، انسان برده ی هواهای خویش می شود و با این آزادی (که حریت است) از تعلق به ابزار نیز که اعم صورت های بردگی در روزگار ماست، می توان آزاد شد.

تأثیر تحولات مدرن بر ادبیات
و اما در باب «ادبیات» اگرچه سخن بسیار است، اما هرچه هست، باید پذیرفت که ادبیات مصطلح همشأنی از شئونی است که انسان در آن متحقق می شود و بنابراین، همه ی تحولاتی که برای بشر روی خواهد نمود خواه ناخواه در ادبیات ظهور خواهد یافت، چنان که با پیدایش عالم جدید که از لحاظ فلسفی با اومانیسم، از لحاظ اقتصادی با روح سرمایه داری و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سیاسی با ماکیاولیسم تعین یافته است، بشر تازه ای به ظهور رسید که افق خاک، منظر نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چیزی اعتنا داشت که می توانست راه تصرف تکنولوژیک او را در طبیعت هموار کند. از این رو ادبیات مدرن و آزاد نیز تجلی ذوقی خواسته های وی است، و روح پراکندکی که از مختصات روح بشر جدید است در ادبیات مدرن سایه افکنده است.

منـابـع

سیدمرتضی آوینی- ماه نامه سوره- 1370- دوره سوم شماره 9 و 10 آذر و دی

باشگاه اندیشه

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها