آزادی و آزادگی در شعر شیعی
فارسی 4006 نمایش |در این نوشتار که پیرامون آزادی و آزادگی در شعر شیعی است، در دنباله تکمیل نظرات ناصر خسرو به بیان دیدگاه دو تن دیگر از شعرای شیعه مذهب یعنی قوامی رازی و نزاری قهستانی می پردازیم.
پادشاه مملکت وجود خویشتن
ناصر خسرو در جاى دیگر، خود را به دلیل مهار کردن نفس، پادشاه مى نامد و تاج و تخت خود را علم و دین مى داند و از همین روى، به مرتبه اى رسیده است که هیچ چیز او را از هدف خویش منحرف نمى کند و با اطمینان خاطر و اعتماد به نفس، شاهان را نزد خود حقیر و ناچیز مى بیند و نشان مى دهد که با هر کس و در هر موقعیت، برخورد مناسب با آن شخص یا آن زمان را دارد:
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم، امیرم
به تاج و سریرند شاهان مشهر
مرا علم و دین است تاج و سریرم
چه کارست پیش امیرم چو دانم
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟...
حقیرست اگر اردشیرست زى من
امیرى که من بر دل او حقیرم
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم...
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونى ازین و از آن چون پذیرم؟
سختیهای پیروی از حق
یکى از مسائلى که تشیع در طول تاریخ با آن روبه رو بوده، ستم هایى است که به شکل هاى گوناگون بر پیروان آن واقع مى شده که از آن ها به مظالم اجتماعى تعبیر مى کنیم. این ستم ها به قدرى زیاد بوده اند که گویى همیشه همراه و همدم شیعیان بوده و اصلا لفظ شیعه تداعى کننده این مسائل است. کارهایى از قبیل: تهدید، آزار و اذیت، تجاوز، تبعید، زندان، شکنجه و قتل، همواره در حق پیروان راستین اهل بیت (ع) روا داشته مى شده اند و شیعه نیز بردبارانه همه این مصیبت ها را به خاطر آرمان هاى والاى خویش تحمل مى کرده و براى پیشبرد هدف هاى مقدس خود، از هر خطرى استقبال مى نموده و آن را به جان خریدار بوده است. ناصر خسرو نیز از زمره کسانى است که به خاطر عقیده خویش، رنج فراوان برد و با انواع آزار و اذیت و تهدید مواجه بود و در نهایت، ناچار به ترک شهر و دیار خود شد و ابتدا به مازندران و سپس به یمگان رفت و تا پایان عمر خود، در آن دره تنگ به سر برد. وى در توصیف تهدیدها و آزارهایى که بر وى واقع شده، گفته است:
این دشنه بر کشیده همى تازد
وآن با کمان و تیر برو خفته
اینم کند به خطبه درون نفرین
وآنم به نامه فریه کند سفته
من خیره مانده زیرا با مستان
هر دو یکى ست گفته و ناگفته...
مستان و بیهشان چو بدیدندم
شمع خرد فروخته بگرفته
زود از میان خویش براندندم
پر درد جان و زانده دل کفته
و درباره آسودگى افراد فاسد و در خطر بودن خویش چنین آورده است:
مى فروش اندر خرابات ایمن است امروز و من
پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب
وى در مورد چگونگى تبعید خود از خانه و کاشانه اش و شیوه برخورد مردم با او مى گوید:
پس حیلتى ندیدم جز کندن
از خان و مان خویش به یکباره
چون شور و جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره
آزاد و بنده و پسر و دختر
پیر و جوان و طفل ز گاواره
بر دوستى عترت پیغمبر
کردندمان نشانه بیغاره... ( بیغاره یعنی: سرزنش، طعنه)
پیداست کسى که حاضر به تحمل این همه رنج و سختى براى دین و عقیده خویش باشد، دیگر حاضر نیست زیر بار کسى برود و از هیچ قدرتى به خود هراس راه دهد و اینجاست که آزادانه به بیان فکر خویش مى پردازد:
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید.
ناصر خسرو بى باکانه فریاد برمى آورد:
من آنم که در پاى خوکان نریزم
مر این قیمتى در لفظ درى را
شعر توشه ای برای سرای جاویدان
وى مدح و ستایش را فقط شایسته خاندان رسالت مى داند و آن را به عنوان توشه اى براى آخرت خود مى شناسد:
یاد ازیرا کنم مر آل نبى را
تا به قیامت کند خداى مرا یاد
وى با لحنى حماسى، آزادى خویش را از هرگونه قید و بند مادى و دنیایى این گونه بیان کرده است:
سرم زیر فرمان شاهى نیارد
نه تختى، نه گاهى، نه رودى، نه جامى
ناصر خسرو پیش از بیدار شدن از خواب غفلت، مدتى در دربار پادشاهان خدمت مى کرد. وى ضمن اشاره به این مطلب، حاصل آن را چیزى جز بندگى و درد و رنج ندانسته است:
وز رنج روزگار چو جانم ستوده گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم: مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگى شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو مى روا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد به حاصلم
زان کس که سوى او به امید شفا شدم
اما پس از طى دوره بى خبرى و غفلت، دیگر ناصر خسرو آن انسان قبلى نیست و به مرتبه اى رسیده که حاضر نیست منت هیچ کسى را بپذیرد و به پیشگاه هیچ شاهى برود:
بار نخواهم سوى کسى که کند
منت او پست زیر بار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکى
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسى ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
وى کسانى را که به آزار افراد آزاده مى پردازند، انسان نمى داند و از همه مى خواهد از آزار انسان هاى آزاده بپرهیزند و به این وسیله، انسانیت خویش را به اثبات رسانند:
مردمى ورز و هگرز آزار آزاده مجوى (هگرز یعنی هرگز )
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
قوامى رازى
قوامى رازى افراد را از خدمت در بارگاه ناکسان بر حذر مى دارد و به خلوت کردن در پیشگاه الهى دعوت مى کند:
روزها خدمت کنى در بارگاه ناکسان
یک شبى خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
وى براى خدمت شاهان نتیجه اى جز درد و رنج نمى شناسد و معتقد است که فقط در برابر طاعت و عبادت خداوند است که یک کار نیک انسان ده برابر پاداش دارد:
سگى ناحق شناسى را به خدمت ها کمربندى
کزو در صد مکافات عنایت صد عنا باشد
کریمى، پادشاهى را چرا طاعت نمى دارى
که گر خیرى کنى آنجا، یکى را ده جزا باشد؟ (دیوان قوامى رازى، ص 108)
قوامى خدمت کردن را فقط براى حق تعالى روا مى داند و آن را سبب به دست آوردن ملک جاویدان مى شناسد و در خدمت سلطان بودن را موجب باز ماندن از طاعت الهى مى بیند:
بر این درگه همى باید به جان و دل کمر بستن
کزین خدمت به دست آید بقاى ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز مى مانى
اگر گیرد تو را ایزد، حمایت کى کند سلطان؟
و در جای دیگر خدمت به سلطان را تلف کردن عمر میداند و انسان را به یاد قهر خدا
می اندازد که هیچ سلطانی نمی تواند از آن جلوگیری کند می اندازد:
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده اى هرزه
اگر ایزد کند قهرى، حمایت کى کند سلطان؟
وى با یادآورى روز قیامت، خطاب به کسانى که لاف لشکر شاه را مى زنند و به سپاه این و آن فریفته شده اند، چنین مى گوید:
زین کاروانسراى برون شو که بسته نیست
دروازه هاى محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشکر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
او ستایش را فقط مخصوص خالق هستى مى داند و ستودن خلق را به سبب اینکه ثبات ندارند، جایز نمى شناسد و حمد و ثناى الهى را موجب رستگارى و بالارفتن درجات انسان در روز جزا مى شمارد:
خالق ستاى باش قوامى، به جان و دل
مستاى خلق را که نباشد در آن ثبات
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات
زیرا که در ستایش پروردگار خلق
روز قیامه هم درجات است و هم نجات
همان گونه که ملاحظه شد، تأکید قوامى بیشتر بر ستایش و پرستش خداوند و دورى از خدمت و نزدیکى به شاهان است. نزد وى، مفهوم آزادى و آزادگى عبارت از نفى بندگى غیر خدا و به عبارت دیگر، همان توحید در عبادت است.
نزارى قهستانى
نزارى قهستانى بلند همتى و آزادگى خویش را به این صورت نشان داده است:
خاک ار خورم به است ز نانى هزار بار
کان را به آبروى بباید خریدنم
وى در مورد مدیحه هایى که سروده است، توضیحى دارد و در آن بیان مى کند که این ستایش ها بر دو دسته اند: یکى از روى تکلف و ناچارى و دیگرى از سر محبت و عقیده. سپس به این نکته اشاره مى کند که هیچ گاه به مذلت و خوارى تن مسپرده و با قناعت پیشگى به خود اجازه نداده است که به خاطر طمع به مادیات، هر بى سر و پایى را آفرین کند و او را بزرگ بزرگان و پناه ملت بخواند، و همه این ها را به دلیل لطف و عنایت خداوند و در حق خویش مى داند:
گر مدح گفته باشم آن را دو وجه باشد
یا شیوه تکلف یا قالب محبت
آن بر سر زبانم، که در میان جانم
تکلیف باز داند صاحب دل از عقیدت
دست طمع نبردم در لقمه مزخرف
دامان جان نکردم آلوده مذلت
در کوچه قناعت دارم سراى خوبى
ضراب کیمیاگر صاحب نقود دولت
هر دم طویله اى در بى منتى ببخشم
حاتم روان ندارد بر کس نهاده منت
نز بهر کاغذ زر هر لحظه جاهلى را
گویم سر افاضل خوانم پناه ملت
هرگز خرد پسندد کز روى جهل گویم
اینت اى شریف خلقت! اینت اى لطیف خلقت!
حفظ خداى دارد در حفظ من طلسمى
تا همچو گنج گشتم ساکن به کنج عزلت
نزارى خطاب به خویش مى گوید: برخیز و دست از مدح و ستایش مخلوق بردار و با فقر و قناعت روزگار را سپرى کن و در عوض، منت خلق و شاه را هم نداشته باش:
خیز و از مدحت مخلوق فرو شو دفتر
که شد از مدحت مخلوق تو را نامه سیاه
با کهن خرقه قناعت کن و با لقمه فقر
منت خلق چه کار آیدت و خلعت شاه؟
ادامه دارد...
منـابـع
تصحیح مجتبى مینوى و مهدى محقق- دیوان ناصر خسرو- چ دوم- تهران- دانشگاه تهران- 1365
تصحیح میرجلال الدین محدّث ارموى- دیوان قوامى رازى- چاپخانه سپهر- 1334
تصحیح مظاهر مصفّا- دیوان حکیم نزارى قهستانى- تهران- علمى- 1371
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها