نگاهی به زندگی و تعالیم جوانگ زه در سنت دائویی (زندگینامه)
فارسی 5533 نمایش |زندگی و آثار
جوانگ جو، (Zhuang Zhou) که بیشتر به جوانگ زه (در حدود 369- 289 ق م) معروف است، درخشان ترین فیلسوف دائویی کهن است. او را بیشتر برای ژرفای خرد، زیبایی سبک ادبی و بلندی شخصیتش ارج می نهند. پس همه گونه افسانه درباره ی زندگی او ساختند و حتی صاحب کراماتش دانستند. اما همه ی این داستان های عجیب و غریب گویا فقط از بعضی جمله های فراپندار یا متناقض نمای او در نوشته هایش سرچمشه گرفته باشد.
از زندگی او چندان چیزی نمی دانیم. از مردم امیرنشین کوچک منگ، در مرز میان استان های کنونی شان دونگ و هنان بود. یکچند در امیرنشین زادگاهش منصب کوچکی داشت. چون اندیشه ای طبیعت پرست داشت نتوانست با زندگی سیاسی بسازد. نفرتش از زندگی آشفته ی زمانه چندان فزونی گرفت که گوشه ای بگزیده و دامن از کارهای این جهان فروچید. در داستانی آمده جوانگ زه در رود پو ماهی می گرفت که دو پیک از جانب امیر چو آمدند و صدر اعظمی امیرنشین را به او پیشنهاد کردد. جوانگ زه آن را رد کرد و گفت بیشتر خوش دارد سنگپشت زنده ای باشد که در گل دم می جنباند تا مرده ای در تابوتی که در معبد نیاکان امیر پرستیده می شود.
تعالیم جوانگ زه در کتابی همنام او به یادگار مانده است. کمتر کتابی از نظر زیبایی سبک و شیوایی به پای آن می رسد. متن موجود جوانگ زه سی و سه دفتر دارد، که به احتمال بسیار گو سیانگ، بزرگ ترین مفسر قرن سوم میلادی آن را گردآوری کرده است. از آن جا که تکرارهای پیاپی و حریف های بسیاری به این کتاب راه یافته است بگومگوی بسیاری در این باره درگرفته است که نوشته ی واقعی جوانگ زه چیست و گفته اند که بیشتر آن چه را که از او دانسته اند اصالت ندارد. اما دور نیست آن فصل هایی که نماینده ی جنبه های طبیعت پرستانه ی مکتب دائویی است از او باشد، خود اگر این ها را سه بخش دارد: متافیزیک، علم اخلاق و شناخت.
متافیزیک
جوانگ زه دائو را نیروی زندگی همه چیز می دانست: «دائو واقعیت و آشکارشدگی دارد اما کردار و شکل ندارد. شاید بتوان آن را از جایی به جایی برد اما نمی توان آن را داشت. پیش از آسمان و زمین بود و همیشه خواهد بود. او علت خدایی بودن ارواح و خدایان و علت پدیدار شدن آسمان و زمین است. بالاترین از سمت الرأس است، با این همه بلند نیست، پایین تر از نیرالسمت است، با این همه پست نیست. پیش از آسمان و زمین است، با این همه پایندگی ندارد.» (جوانگ زه) ایجاد آسمان و زمین شود؟ در واقع، دائو نمی توانست علت خدایی بودن ارواح و خدایان باشد و نبود، بلکه آن ها خوددایی بودند. مراد این است که دائو چون علت آن ها نبود از این رو علت خدایی بودن آن ها شد، و همین گونه دائو آسمان و زمین را ایجاد نکرده است. آن ها خود هستی یافته اند. دائو با تولید نکردن آن ها را تولید کرد. این بنیاد دی وو وی (کنش بی کنش) است. دائو در بردارنده ی همه چیز است: «دائو نه برای بزرگ ترین [چیزها] بسیار کوچک است و نه برای کوچک ترین، بسیار بزرگ. بدین سان، همه چیز را در بر دارد. به راستی، گنجایش نامحدود آن پهناور است؛ ژرفایش پیمودنی نیست.»
نیز: «دائو بی آغاز و بی انجام است.»
این آخرین نشانه ژرف ترین نشان دائو است. دلبستگی جوانگ زه به طبیعت ناپایدار جهان به این کوشش انجامید، یعنی در میان چیزهای دیگرگون شونده، جاوید را یافتن و در میان چیزهای متغیر، ماننده و همیشه همان را یافتن. دائوی جاوید همیشه همان، راه حل جوانگ زه بود.
دیگر آن که دائو همه جا هست. جوانگ زه می گوید: «جایی نیست که او نباشد.» و از نظرگاه دائو، همه چیز یک، مثبت و منفی، ذهنی و عینی، نیک و بد، زندگی و مرگند، همه از هم نامتمایز می شوند، چون آب در آب. به زبان دیگر با توجه نکردن به تفاوت میان اضداد، همه چیز در دائو، که در یک و همه جا هست، جای می گیرند. و سرانجام، دائو نادیدنی، نشنیدنی و لمس ناپذیر است: «دائو را نمی توان شنید؛ اگر شنیده شود، دائو نیست. دائو را نمی توان دید؛ اگر دیده شود، دائو نیست. از دائو نمی توان سخن گفت، اگر گفته شود، دائو نیست.»
ذات این دائو چیزی ندیدن، چیزی نشنیدن و دست به کاری نزدن است. سخن کوتاه، ذات دائو نیستی یا نبودن است. این تعلیم بنیادین جوانگ زه و لائوزه است.
معنای اطلاق دائوی جاوید و گسترده
در اطلاق مفهوم دائوی جاوید و «در همه جا» به جریان شکفتن جهان به سه نکته باید توجه داشت.
نخست، هرچه در جهان رخ می دهد ناپایدار و موهوم است، واقعیت مطلق وجود ندارد. جوانگ زه می گوید: «اگر زورقی در شکاف کوهی نهاده شود که پیرامونش را دریاچه ای فرا گرفته باشد، چنین پنداشته می شود که این جایی است چنان که باید ایمن. اما نیمشب شاید مردی زورمند بیاید و زورق را بر پشت گرفته ببرد. انسان نابیناست و نمی بیند که چگونگی پنهان داشتن چیزها مهم نیست، همیشه امکان از دست دادن آن ها هست.» بدین سان، آن چه ایمن پنداشته می شود همیشه چنین نیست، امن مطلق وجود ندارد. و این بدان ماند که بگوییم آن چه به حس های ما آشکار می شود صرفا موهوم است و واقعیت مطلقی ندارد.
دوم، جهان ساخته از جفت های اضداد است، چون مثبت و منفی، ذهنی و عینی، بودن و نبودن، زندگی و مرگ، و مانند این ها.
ولی از نظرگاه دائو، این اضداد همدیگر را در جریانی که هرگز نمی ایستد در خود دارند، بدین ترتیب، در جریان شکفتن یا تکامل، هیچ نمودی نمی تواند از نفی خود بیرون باشد، جوانگ زه گوید: «چون زندگی هست، مرگ هست، چون مرگ هست زندگی هست. چون امکان هست، ناممکن هست، چون ناممکن هست، امکان هست، چون راست و درست هست، ناراست و نادرست هم هست. چون ناراست و نادرست هست، راست و درست هم هست.» جوانگ زه می گوید چیزها در دایره ی تغییر از حالت های پیشین هستی پیدا می شوند درست چون فصول که به طور دو جانبه همدیگر را ایجاد می کنند و از میان می برند، و این کار را انجامی نیست.
سوم، چنان که پیش از این گفته شد، همه ی چیزهای جهان در نامتناهی جای دارند. نامتناهی حالتی است در دایره ی هستی، یعنی جریان شکفتن واژگونه که در آن «همه چیز از نامتناهی بیرون می آید و به نامتناهی باز می گردد.» پشت همه رشد و از میان رفتن، افزایش و کاهش در دایره ای می گردد که هر انجام آغازی نو می شود.
اخلاق
راه طبیعی زندگی بود که در جوانگ زه اثر گذاشت. او اصل انسان را شاد می داند، اما رنج او از دیگرگونی هایی است که ساخته ی خود اوست، و این خود نتیجه ی کوشش هایی است که او در دیگرگون کردن طبیعت و تحمیل اندیشه ی خود به دیگران به کار بسته است. جوانگ زه می گوید: «آن را که در تو است زنده نگاه دار، و از آن چه بیرون از توست ببر؛ زیرا که دانش بسیار، نفرین است.»
او پنج علت برای خراب کردن طبیعت آغازین بر می شمرد: «نخست پنج رنگ است که چشم را گیج می کند و بدین سان آن را از روشن بینی باز می دارد. دوم پنج صوت است که گوش را گیج می کند و بدین سان آن را از روشن شنیدن باز می دارد. سوم، پنج بو است که در بینی راه می یابد و ادراک آن را تیره می کند. چهارم پنج مزه است که چشایی را سیر می کند و بدین سان تیزی آن را از نظم می اندازد. و پنجم، دوست داشته ها و نداشته ها است که دل را پریشان می کند. طبیعت آغازین [یا اصل طبیعت] بدین سان بر باد می رود: این ها پنج بدی زندگی است.»
«بگذارید آسایش مطلق و پاکی مطلق باشد؛ تن خویش میازارید، نیروی زیست خوی را میاشوبید تا همیشه بزیید. چه اگر چشم چیزی نبیند و گوش چیزی نشنود، آن گاه روان تن را درخواهد یافت، و تن همیشه خواهد زیست.»
آن چه انسان را بایسته است فهمی از سرشت چیزهاست: که زندگی و مرگ هر دو تنها بخشی از جریان بزرگ تکامل واژگونه اند همچون پشت همی شب و روز و دیگر شدن فصول: «مرد آرمانی نه می داند که ما از کجا به زندگی آمده ایم و نه می داند که در مرگ به کجا می رویم، نه [می داند که] چه چیز را اول بگذارد و چه چیز را آخر. او آماده است به چیرهای دیگر بدل شود بی توجه به چیزی که ممکن است او بدان بدل شود.»
این حالت آرمانی و واژگونه به خوبی در این سخن ها که از زبان جوانگ زه درباره ی خود او گفته شده تصویر شده است: «روزگاری، جوانگ جو [جوانگ زه] به خواب دید که پروانه است، به این سو و آن سو پرکشان، پروانه ی پروانه. نمی دانست که جوانگ جو است. ناگهان بیدار شد و با خود را جوانگ جو یافت. اما [اکنون] نمی داند که او آیا جوانگ جو است که خواب می بیند پروانه است، یا پروانه است که خواب می بیند جوانگ جو است.»
فهم و معرفت راه غلبه بر هراس از مرگ
جوانگ زه هراس از مردن را یکی از خاستگاه های اصلی ناشادی انسان می داند. اما می آموزد که این هراس از راه فهمیدن بی معنی می شود. داستان جوانگ زه و جمجمه در این زمینه نمونه ی بسیار شایسته ای است. جوانگ زه در راه چو در کنار راه جمجمه ای دید. همان گونه که با تازیانه بر آن می زد خم شد و پرسید:
«ای محترم، آیا جاه طلبی سیری ناپذیر و آرزوی بیش از حد به این روزت افکند؟ آیا زوال قلمرو شاهی با تبر و تبرزین به مرگت کشاند؟ یا تو زندگی بدی داشته ای و داغ ننگی بر نام خانواده ات نهاده به این روز افتاده ای؟ آیا گرسنگی و سرما چنینت کرد، یا از راه طبیعی پیری به این حال افتاده ای؟»
آن گاه جمجمه را برداشت، و آن را چون بالش زیر سر نهاد و به خواب رفت. نیمشب، جمجمه به خوابش آمد و از نیکبختی مردگان با او سخن گفت. اما، جوانگ زه باور نکرد، و از او پرسید آیا آرزو می کند که به زندگی بازآید و به خانه رود.
از این سؤال چشمان جمجمه باز شد و چین بر ابرو افکنده گفت: «چه طور گمان می کنی من این نیکبختی را که از نیکبختی شهریاری بزرگتر است دور می افکنم تنها به این خاطر که باز به رنج ها و گرفتاری های جهان زندگان باز گردم؟»
گشت و گذار شاد
نزد جوانگ زه نتیجه ی نهایی، یعنی آرمان زندگی، حالتی است ک در آن انسان؛ زر را در دامن تپه خاک کرد و مرواریدها را به دریا خواهد افکند. نه به را ه زر ستیزه خواهد کرد، نه به راه نام. نه از زندگی دراز شاد خواهد شد و نه از مرگ زودرس اندوهگین. نه در پیروزی خوشی خواهد جست و نه از شکست رنج خواهد برد. نه تخت [شاهی] کشوری را سود شخصی خود خواهد شمرد و نه امپراتوری جهان را شکوه شخصی خود ادعا خواهد کرد. شکوه او داشتن این بینش است که همه یک است و زندگی و مرگ یک چیز است.
در این جذبه ی خوشدلانه نه نشانی از خواست هست و نه از دانستگی، و نه از دانش و در آن انسان به کودکی می ماند که صرفا طبیعت را دنبال می کند و «می رود خود بی آن که بداند به کجا می رود، و می ایستد بی آن که بداند چرا می ایستد... از چیزی آگه نیست، بلکه خود را با شرایط طبیعی هستی همساز می کند...» این زندگی آرمانی جوانگ زه بود که آن را «گشت و گذار شاد» می نامید.
منـابـع
فانگ يو لان- تاریخ فلسفه چین- مترجم فريد جواهر كلام- صفحه 126 تا 140
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها