وضعیت دین و ایدئولوژی مسیحی (در دین مسیحیت)

فارسی 3798 نمایش |

تاریخ عمومى و مفهومى ایدئولوژى در غرب
مى توان گفت دوره عمومى ایدئولوژى به لحاظ محتواى واژه ایدئولوژى به قدمت تاریخ بشر امتداد دارد. یعنى بشر در هیچ دوره اى از تاریخ خالى و عارى از یک ایدئولوژى در حیات اجتماعى خود و حتى در حیات فردى خود نبوده است. محمد سبیلا مى نویسد: «از آنجایى که منظور از ایدئولوژى، عقیده همگانى، شخصى درباره مسایل اجتماعى است بر گونه اى عقیده یقینى اتکا دارد. آنچنان که موضع گیرى عملى ناشى از این عقیده به دفاع از آن و فداکارى از جان و مال در راه آن منتهى مى شود. بنابراین تاریخ پدیده ایدئولوژى به قدمت انسان است و درگیرى ایدئولوژیک با دوام آدمى ادامه مى یابد». یعنى به هر مرحله از تاریخ زندگى و حیات اجتماعى و سیاسى بشر دست بگذاریم، خواهیم دید که داراى یک سلسله افکار و اندیشه ها معطوف به عمل و یک نظام اعتقادى منسجم هستند که در شرایط گوناگون، عمل و موضع گیرى خاصى را توصیه مى کند؛ لذا ایدئولوژى با توجه به ویژگى کلى آن که همه تعاریف ایدئولوژى بر آن اتفاق دارند که در هر مرحله تاریخى حضور دارد. از این طریق است که موجبات تغییر و تحولات تاریخى فراهم مى گردد و موجب کنش تاریخى، حرکت تکاملى تاریخ بشر مى گردد. چنانچه «گى روشه» (Guy Rocher) در بررسى عوامل تغییرات اجتماعى با بیان اینکه ایدئولوژى که همانند یک سیستم، مى تواند پدیده اى استراتژیک باشد؛ ایدئولوژى را ابزار کنش تاریخى تلقى مى کند، و مى نویسد: «این سیستم (ایدئولوژى) به عنوان هدف، تشریح یک وضعیت و موقعیت اجتماعى و همچنین جهت دادن به کنش تاریخى را نیز به عهده دارد. ایدئولوژى را مى توان ابزار کنش تاریخى محسوب نمود». در همین راستا «جان پلامناتس» نیز بر مطلب فوق تأکید مى ورزد و مى نویسد: «جوامع بدوى نیز داراى اعتقادات و افکار و اندیشه هاى بودند که عملشان و موضع گیرى آنها را معین و توجیه مى کرد. در جوامع بدوى اگر اعتقادات مربوط به رویداد طبیعى نیز ماهیت ایدئولوژیک دارند ولى البته نه به این معنا که نتوانیم اعتقادات ایدئولوژیک را از غیر ایدئولوژیک در چنین جوامعى تفکیک کنیم». با این بیان روشن مى گردد که ایدئولوژى به لحاظ محتوا و حقایق منطوى در آن، نمى تواند در تاریخ و دوره هاى سپرى شده تاریخ حضور فعال نداشته باشد. ولو اینکه حضور این محتوا و حقایق ایدئولوژیکى در دوره گذشته همراه با واژه ایدئولوژى و اصطلاح آن نباشد. اساسا تعریف و هویت حیات و زندگى بشر با این سنخ از حقایق ایدئولوژیکى روشن مى گردند. «خوسه ارتگاى گاست» در رابطه نفس باور و اعتقادات مى نویسد: «انسان بدون باور و اعتقاد وجود ندارد. بخواهیم با نخواهیم زندگى کردن یعنى باور داشتن اعتقادات و باورها به چیزى درباره جهان و درباره خویشتن جهان و اعتقادات ما نسبت به جهان حس جهت یابى ما را تشکیل مى دهند. و سمت و سوى ما را تعیین مى کنند. همچون قطب نمایى جهت حرکت ها و اقدام هاى ما را مشخص مى سازند. آن نظام باورها، آن جهان، همچون نقشه اى به انسان امکان مى داد با نوعى احساس امنیت در چارچوب پیرامون خویش حرکت کند. اما اکنون آن نقشه را ندارد و بنابراین احساس مى کند در بن بستى گرفتار آمده، ره گم کرده اى است که نمى تواند به کدام سو برود به این سو و آن سو مى رود، اما نظم و ترتیبى در کارش نیست». زندگى هر فرد با اعتقادات اساسى معینى درباره جهان و جایگاه انسان در این جهان آغاز مى شود. از اینها آغاز مى شود. و در میان اینها جریان مى یابد؛ هر زندگى در محیطى جریان مى یابد که شامل مهارت فنى به درجات کم و بیش یا کنترل بر محیط مادى است. در اینجا با دو کارکرد همیشگى و دو عامل بنیادین و ضرورى در زندگى آشنا مى شویم که تأثیرى دو جانبه بر همدیگر دارند ایدئولوژى و تکنیک (مسلک و فن) به هر روى با ورود واژه ایدئولوژى و مفهوم آن بر ادبیات سیاسى و اجتماعى ما شاهد تلقى ها و نگاه هاى متفاوتى نسبت به آن هستیم لذا در بررسى و تتبع بستر و خاستگاه اجتماعى و سیاسى مفهوم ایدئولوژى نیز نمى توان تاریخ دقیق تعیین کرد و بر آن پاى فشرد. چرا که به گفته آنتونى آربلاسترد (Anthony Arblaster) «تعیین تاریخ براى آغاز چیزى به کلیت یک ایدئولوژى یا چنین فکرى مسلما کارى بیهوده است. در تاریخ بشر، انفصال هاى مطلق، اگر اصولا چنین چیزى باشد، نادرست است کسانى که در پى خاستگاه و ریشه هاى حوادث بر مى آیند، غالبا خود را ناگزیر از بازگشت هر چه بیشتر به گذشته مى یابند».

وضعیت دین و ایدئولوژى قبل از تکوین سازمان کلیسا
در رابطه با تاریخ دین و ایدئولوژى در غرب بدو صورت مى توان به قضاوت نشست. یکى اینکه ایدئولوژى را به لحاظ ظرفیت ها و قابلیت هاى دین مسیحى. از متن آن جستجو کنیم. دیگر اینکه ایدئولوژى را به لحاظ اینکه دستگاه حاکم مسیحى و سازمان کلیسا به دین مسیحى بسته و بر آن تحمیل کرده مورد بررسى قرار دهیم. شکل اول را مى توان تحت عنوان ایدئولوژى دینى به بحث و بررسى قرار داد. شکل دوم آن را به عنوان دین ایدئولوژیک مورد توجه و بررسى قرار داد. روشن است که فرق عمده اى در بین این دو نوع وضعیت وجود دارد.

ایدئولوژى دینى در دین مسیحیت
وقتى بحث از ایدئولوژى دینى در غرب مسیحى مى شود به این معنا است که مى خواهیم خاستگاه ایدئولوژى را از دین و متن دینى جویا شویم. بدین معنا که آیا مى توان از متن دین مسیحیت در دوره قبل از تشکیل دستگاه حکومتى، نظامى از بایدها و نبایدها و توصیه هاى ایدئولوژیکى در حوزه هاى اجتماعى و سیاسى سراغ گرفت؟ آیا دین و متن دینى، به دور از تفسیر و تأویل گمراه کننده، مى تواند اقتضاى ایدئولوژى داشته باشد یا نه؟ از این روى بحث از ایدئولوژى دینى مورد نظر در دین مسیحى، در سده هاى اولیه مسیحیت، پیگیرى و مورد تتبع قرار مى دهیم. که آیا دین مسیحى در سده هاى اول داراى رویکرد ایدئولوژیکى مى باشد یا نه؟

وضعیت دین مسیحى در سده هاى اول
به اعتقادات بسیارى از پژوهشگران تاریخ، دین مسیحیت در قرن هاى اولیه میلادى در غرب یک دین بسیار درونگراست و در آن بیشتر به بعد اخلاقیات و معنویات و رابطه درونى فرد دیندار توجه مى شود. بدین خاطر از جمله دین هایى بسیار آخرت گرا مى باشد که در مقاطعى از تاریخ مسیحیت به رهبانیت منزوى، منتهى مى شود. «هنرى لوکاس» (Henry S. Lucas) در تاریخ تمدن خود، رهبانیت را به سه مرحله تقسیم کرده که یک مرحله از آن را بسیار دنیاگریز مى داند که در روش زندگى خود ریاضت جویى و گوشه نشینى را پیشه کرده است لذا با نگاه اجمالى به تاریخ دین مسیحى به راحتى مى توان دنیاگریزى و حتى دنیاستیزى را از آن فهمید. «وایت هد» (Whitehead) در رابطه با روحیه انزواطلبى و رهبانیت پیشگى مسیحیت اولیه مى نویسد: «عظمت مسیحیت یا عظمت هر مذهب ذیقیمتى از آیین اخلاقى موقت، آن تشکیل شده، بانیان مسیحیت و پیروان ایشان بر سر مسیحیت سخت معتقد بودند که پایان جهان بسیار نزدیک است. نتیجه آن بود که با جدى شورانگیز لجام دریافت هاى اخلاقى مطلق خود را، در مورد آرزو رها مى کردند بى آنکه درباره بقاء و حفظ جامعه بیندیشد. سقوط جامعه بر ایشان قطعى و نزدیک به وقوع بود». در همین رابطه نیز «هنرى لوکاس» اشاره مى کند که نگرش آنجهانى و سرشت آنجهانى مسیحیت آن را به بى اهمیتى و بى تفاوتى نسبت به امور این جهانى و زندگى دنیوى سوق داده بود وى مى نویسد: «نگرش مسیحیان سرشت آن جهانى داشت، مسیحیان امور این زندگى را بى اهمیت مى شمردند و در پى آن بودند که راه بهشت را سپرى کنند». از آنجا که مسیحیت اولیه با این روحیه و طرز تفکر در تعارض و کشمکش با دین هاى باستانى یونان و روم قرار گرفته بود از سوى آنها نیز مورد اذیت و سختى قرار گرفته بود. لذا: «براى اینکه بدانیم چرا مردم یا مسیحیان این قدر سخت رفتار مى کردند، باید توجه داشته باشیم که دین در دنیاى یونانى و رومى، بیشتر یک امر سیاسى بود و خود کشور شهرها رواجگر پرستش دینى بودند. از سوى دیگر مسیحیت در سرشت خود دینى اخلاقى بود نه سیاسى...». با این فهم اولیه از دین مسیحى صدر اول نمى توان هیچ نوع گرایشى ایدئولوژى اندیشى را از دین مسیحیت اراده کرد.

دین مسیحى و عدم اقتضاء تلقى حداکثرى از ایدئولوژى
وقتى گفته مى شود متن صریح مسیحیت، هیچ توصیه ایدئولوژیکى ندارد به این معناست که در این متون، نمى توان، هیچ گرایش را به امر برنامه اجتماعى و سیاسى و اقتصادى را در آن دید. از این روى متون دینى مسیحیت اقتضاى نسبت به تشکیل، یک ساختار حکومتى از نوع دینى را ندارد، و از ارائه یک نوع نظام عقیدتى معطوف به جریان عمل اجتماعى و سیاسى و اقتصادى عقیم مى باشد «خوسه ارتگاى گاست»، فیلسوف اسپانیایى در یک بیانى وضعیت تفکر مسیحیت سده اول و نوع نگاه انسان مؤمن مسیحى را اینگونه تفسیر مى کند. «در نظر انسان مؤمن مسیحى، جهان یعنى این جهان و طبیعت جاذبه اى ندارند بدتر از آن اینکه توجه بر طبیعت به راحتى انسان را به این اعتقاد متمایل مى سازد که طبیعت چیزى دائمى و کافى است، و آنگاه انسان به دام دیده گاه این جهانى مى افتد و در آرزوى آن است که با آن دیدگاه و از آن زاویه به زندگى ادامه دهد. از همین جا به علت تحقیر همه مشغله هاى این جهانى مثل سیاست، اقتصاد، و علوم توسط مسیحیت سده اول میلادى پى مى بریم. روح و خدا تنها چیزهاى براستى واقعى در نظر آن مسیحیان بودند». از این روى مسیحیان در نگرش خود نسبت به امور دنیوى، ترقى اجتماعى را مورد بى مهرى قرار دادند. با پذیرش طرد آدم و حوا از بهشت و هبوط آنان به زمین این عقیده بودند که بهترین دوره تمدن انسانى به دوره گذشته منحصر مى باشد. دیگر چنین دوره از زندگى انسان تحقق نخواهد یافت. «به عقیده مسیحیان هرگز در سیاره ما اوضاع به بهشت دینى نزدیک نخواهد شد. به طور کلى مسیحیان حتى مردم را به «اصلاحات دنیوى» امیدوار نمى گردند. زیرا بیم آن داشتند که هر گونه دلبستگى به دنیا مانع فلاح معنوى انسانى شود. پس به جاى طرح نظریه ترقى دنیوى دم از مراحل تکامل اخروى زدند تکاملى که پس از نابودى زمین و رستاخیز انسانها (که به عقیده آنان امرى قریب الوقوع است)، دست نخواهد داد. این اعتقاد بر نابودى زمین و حشر مردگان مانع هر گونه امید و انتظار ترقى این جهانى مى شود. ما وقتى مى توانیم به نظریه اجتماعى دل مى بندیم که زندگى این جهانى و استمرار تمدن انسانى را طولانى فرض کنیم....». زیرا مایه هاى درون دینى و ظرفیت و قابلیت هاى موجود دین مسیحى، توان تولید یک سیستم نظامند اندیشه و عمل را نداشت که بتواند با توجه به آن سیستم، جریان عمل و رفتار و کردار این جهانى و دنیوى انسان را سرپرستى و هدایت کند.
با نقل قولى که از اندیشمندان غربى در رابطه با مسیحیت اولیه نقل شد این امر روشن و واضح مى گردد که با اعتقاد بر اینکه این جهان بقاء ندارد و در انتظار پایان بسر بودن آن به گونه اى که گویا هر لحظه با پایان جهان نزدیک مى شویم. چگونه مى توانست در صدد ارائه نظام فکرى و اندیشه معطوف به جریان عمل در عرصه اجتماع و سیاست باشد. در این رابطه «بارنز و بکر» (Barnes. Becker) ضمن تبیین تاریخ اندیشه اجتماعى جامعه غرب به جریان و تاریخ اندیشه دینى مسیحیت مى پردازد: لذا با این تلقى که دین مسیحى یک دین اخلاقى است، آرمان اخلاقى عیسى را بر دو اصل استوار مى داند. 1. وجود عام خدا 2. عظمت نامحدود نفس انسانى بر این اساس خدا هست و در همه جا هست و همه انسانها جزو اویند و از این رو افراد باید خود را گرامى دارند و وابسته افراد دیگر بدانند. محبت باید افراد را به یکدیگر پیوند دهد و هر کس را به همه پیوند دهد. ایشان با بیان فوق بر این باور هستند که این آرمان اخلاقى عیسى نمى تواند روابط پیچیده اجتماعى را با این دستورات ساده تنظیم و تعدیل کند. لذا درباره دولت وظایف آن خاموش است. به گونه اى که این دین زندگى اقتصادى را با اکسیر اخلاقى خود تبیین مى کرد. «عیسى همچنان که نظریه اى درباره جامعه نیاورد، خود، نیز در بند ساختن اجتماع یا فرقه اى نبود، آنچه او مى جست، ملکوت خدا و حکومت خدا در زمین بود و حکومت خدا در زمین، با نظام اجتماعى جدیدى همراه خواهد بود. اما این نظام، نظامى الهى است و آن را با دولت یا جامعه یا خانواده کارى نیست». این رویه اخلاقى و سرشت آنجهانى به گونه اى است که حتى پاسخ ها به پرسش هاى جهان شناختى و علمى را با تمسک به اصول اخلاقى و اعتقادى خشک مى جوید و آن را از زاویه و منظر ماوراء طبیعه مى پردازد. «این دریافت هاى اخلاقى جزء، عبارتند از بکار بردن اصول ماوراء طبیعه به منظور تعیین روش علمى و عرف....». اگر چه بر آگاهان تاریخ مسیحیت پنهان و پوشیده نیست که چنین طرز تفکرى را بر مسیحیت اولیه نسبت به وضعیت این جهان و جامعه را مى توان ناشى از تأثیرپذیرى عمیق از اصول فلسفى افلاطون دانست که «اگوستین قدیس» به طرز ماهرانه اى آن را در نظام فکرى مسیحیت گنجاند و موجب دگرگونى فکرى و فلسفى در دستگاه اندیشه مسیحیت شد، وایت هد در این رابطه مى نویسد: «سنت آمیخته افلاطونى و مسیحى، در دست عالمان دین، چه در قرون وسطى، چه در دوره اول خفقان آن سنت به طور شدیدى به سوى جنبه مذهبى صوفیانه خود مى گرائید. این سنت این جهان را به شیطان وامى گذاشت و اندیشه را به دنیاى دیگر و زندگى بهترى متوجه مى ساخت». «به طور فرضى این اصل، مسیحیت قرون وسطى را رنگى خاص بخشید اما عملا همواره مردم مسیحى وسوسه مى شده اند که این تجربه بلافصل جهان هستى را به عنوان جهاد از دست رفته رها کنند». لذا این تأثیرپذیرى دین مسیحیت از تفکر و فلسفه یونانى موجب تأسیس تفکر و اندیشه تازه اى گشت که نوع عمل و رفتارها انسان مؤمن را از آن منظر مورد توجیه و توصیه قرار مى داد. لذا مفاهیم دینى دین مسیحیت براى پذیرش چنین تفکرى لازم بود مورد تأویل و تأمل مجدد قرار گیرد که به دنبال خود طبعا یک دستگاه فکرى و نظامى عقیدتى خاصى را ناظر بر رفتار و اعمال توده ها بود تولید کرد. به یک معنا ایدئولوژى دینى آن عصر مى توان تلقى کرد هر چند چنین نظام فکرى و عقیدتى به معنى ارائه یک نگاه فعالانه به عرصه زندگى و حیات اجتماعى و سیاسى نبود بلکه یک دستگاه فکرى بر آن حاکم بود که، با توجه به رویکرد آن جهانى محض یک وضعیت انفعالى را نسبت به کنش هاى افراد در پیش گرفته آن را مورد توجیه و اقناع عمومى قرار مى داد.
بر همین اساس با ورود تفکر یونانى رخنه آن در اندیشه مسیحى به تدریج ایدئولوژى دین جهانى یونانى در آن رسوخ مى کند زیرا که اساسا تفکر یونانى، تفکر این جهان بوده و است «گاست» این وضعیت را چنین بیان مى کند: «لازم بود همه مفاهیم قدیمى مجددا مورد تأمل قرار بگیرند و کنار نهاده شوند، ایدئولوژى تازه اى بنا نهاده شود که از همان آغاز اصالت داشته باشد. درست در همان ساعات شکل گیرى تفکر مسیحیت حجم عظیم و ظریف ایدئولوژى یونانى بر آن فشار آورد و متلاشى اش کرد. به بیان دقیق تر، اگر در میان یونانیان باستان متفکرى به نام افلاطون وجود نمى داشت، مسیحیان نخستین سده هاى میلادى شاید مى توانستند دایره شهود و الهام خویش را گسترش بخشند و خود را در برابر ایدئولوژى این جهانى یونانیانى که به یارى چشمان و دستهاى خویش مى اندیشیدند مصون دایمى سازند».
(ادامه دارد...).

منـابـع

محمدرضا خاکى قراملکى- ایستارهای انفعالی در فضای مدرن- انتشارات باشگاه اندیشه- تاریخ انتشار- ویراست اول- زمستان 1386

محمدرضا خاکى قراملکى- هفته نامه پگاه حوزه- شماره های 143، 144، 145- مقاله ایستارهای انفعالی در فضای مدرن

جان پلامناتس- ایدئولوژى- ترجمه عزت الله فولادوند

آنتونى آربلاستر- لیبرالیسم غرب (ظهور و سقوط)- ترجمه عباس مخبر

وایت هد- سرگذشت اندیشه ها

کارل کاتوسکى- بنیادهاى مسیحیت

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد