انسان در تفکر ژان ژاک روسو
فارسی 6383 نمایش |روسو
در نگاه متفکران عصر جدید به طبیعت انسان و ارتباط آن با اجتماع ژان ژاک روسو بر خلاف هابز که نابرابری ناشی از توافق مدنی جامعه شهروندان را به دلیل فرارفتن انسان از حالت طبیعی ویرانگرش مورد تمجید قرار می دهد، این جهت گیری را به منزله هبوط انسان از مرتب انسانی خویش می داند. با طرح نظریه روسو پرتو نوری بر خاستگاه و طبیعت انسان افکنده می شود. گرچه روسو، حتی با پافشاری بیشتری، بر آزادی، برابری و سبوژکتیویته انسان به عنوان پیش فرض های اصلی انسان شناسی عصر جدید تأکید می ورزد، اما با قاطعیت تمام، ویرانگر بودن اینها را انکار می کند، زیرا به عقیده او انسان در آغوش طبیعت هنوز در حالت ماقبل اجتماعی و در عین حال ماقبل اخلاقی «خوب بودن» به سر می برد. این «حالت» حاصل عمل اخلاقی او نیست، بلکه صرفا به دلیل نبودن زمینه و امکان انجام دادن کار بد و خطا نسبت به انسانهای دیگر است.
از نظر روسو گوهر طبیعی انسان همواره به وسیله آزادی فردی فاعل مکتفی به ذاتی تعریف می شود که همه انسانها طبیعی در داشتن آن کاملا «برابر» هستند. انسان نه می تواند و نه لازم است از گوهر حقیقی خود بیرون بشود، چرا که خود این گوهر موهبتی طبیعی است که بیهوده در اختیار او گذاشته نشده است. انسانها هنگامی این گوهر را از کف می دهند که به دلیل پیشامدها (فاجعه های طبیعی، رشد جمعیت، پیدایش مالکیت و...) ناچار بشوند اجتماعی شده و معصومیتی را هم که تا کنون داشته اند از دست می دهند. بدین ترتیب تاریخ شقاوت باری آغاز می شود که مسیرش به وسیله تعارض میان برابری و نابرابری، ثروت و فقر، قوت و ضعف، سروری و بردگی و خیر و شر تعیین می شود. در چنین بستری از تنافی است که حتی انسان بورژوا شده هم اگرچه خود را آزاد می پندارد اما دلیل این پندار او آن است که دیگر فشار زنجیرها را حس نمی کند.
البته روسو نیز کاملا درک می کند که انسان به دلیل طبیعت ناقص خود و به دلیل «تواناییش بر متکامل ساختن خویش» در معرض این سیر تاریخی انحطاطی است. اما این سیر، یک حرکت محتوم نیست، چرا که انسان همیشه ممکن است سقوط عمیقی بکند ولی هرچه را از کف داده است دوباره به دست بیاورد. به همین دلیل مسیر پیشرفتی که با تصادف آغاز شده، لزوما به تباهی منتهی نمی شود، بلکه مجال رهیابی دوباره به سمت حالت سعادتمندانه و طبیعی را باز می گذارد؛ همچنان که پیش از این در دوره انتقال به زندگی اجتماعی نیز حالتی هماهنگ و سازگار وجود داشته است. اما اگر قرار باشد دوباره به حالتی سعادتمندانه برسد باید این حالت این بار در سطحی بالاتر با دشواری از طریق جامعه به وجود آید. این همان بحثی است که روسو در آثار اصلی بعدی خود (داستان هلوئیز، امیل و قراداد اجتماعی) به آن می پردازد بدون آنکه در این آثار به تالیفی قانع کننده در این زمینه پیدا کند.
متن برگزیده
متن زیر از گفتار دوم «رساله ای درباره منشاء و مبنای نابرابری در میان انسان ها» انتخاب شده است.
انسان موجودی همچون حیوان
چنین تصور می کنم که انسان از بدایت امر به همین شکل امروزیش بوده است. او بر روی دو پایش راه می رفته و از دستهایش به همان سان بهره می گرفته است که ما اینک استفاده می کنیم، به تماشای کل طبیعت می نشسته و با چشمان خود آسمان پهناور را نظاره می کرده است.
بدین ترتیب با حذف تمامی موهبتهای فوق طبیعی که این موجود توانسته است از آنها بهره مند شود و همچنین تمامی مهارتهایی که از راه فن آموزی و تمرین مستمر کسب کرده و به طور خلاصه با در نظر گرفتن او به صورتی که احتمالا سرانگشتان طبیعت او را ساخته و پرداخته است، حیوانی را در مقابل خود می بینم که دیگر حیوانات به لحاظ قوت و چابکی بر او پیشی دارند. هرچند که او در مجموع نسبت به همه آنها از ساختار ممتازتری برخوردار است....
آری انسان ها مزیتی بر سایر حیوانات دارند، زیرا در حالی که هر یک از انوع حیوانات تنها صاحب غریزه ای مختص به خودش است، انسان، که شاید هیچ غریزه خاصی نصیب او نشده باشد، همه آن غرایز را از آن خود می سازد او بی هیچ تفاوتی از بیشتر انواع مواد غذایی گوناگون، که گویی حیوانات بر حسب آن به تیره های مختلف تقسیم شده اند، تغذیه می کند و از این جهت به مراتب آسانتر از دیگر حیوانات مایحتاج خود را فراهم می آورد.
توانایی انسان بر کامل ساختن خویش
باز ویژگی خاصی دیگری هست که این نوع به واسطه آن از دیگر انواع متمایز می شود و درباره آن هیچ اختلافی هم نیست و آن توانایی انسان بر کاملتر ساختن خویش است. این توانایی به گونه ای است که، در شرایط مساعد، به تدریج سایر تواناییها را پرورش می دهد و هم در نوع انسانی و هم در هر یک از افراد این یافت می شود. در عوض حیوان در زندگیش جز آنچه در چند ماه اول عمر خود شده است، چیز دیگری نمی شود و تمامی نوع (هزار سال هم که بگذرد) اندر همان وضعیتی باقی می ماند که در نخستین سال این هزاره بوده است. چرا تنها انسان است که می تواند کودن باشد؟ آیا ضعف عقل او ناشی از این نیست که او دوباره به جایگاه اصلیش باز می گردد و به واسطه پیری یا حوادث دیگر می تواند هر آنچه را که از راه تواناییش بر کاملتر ساختن خود به دست آورده، دوباره از کف بدهد؟
در چنین صورتی انسان لاجرم باید به مرتبه ای پایین تر از حیوانات سقوط کند، زیرا چون حیوان چیزی را به دست نمی آورد، نمی تواند چیزی را هم از دست بدهد و همواره با غریزه اش زندگی می کند. جندان خوشایند نخواهد بود اگر ناگزیر از آن به مرور زمان از حالت اولیه اش بیرون می کشد، حالتی که ممکن بود در آن با آرامش و معصومیت روزگار را سپری کند. این همان توانایی است که سرانجام او را نسبت به خودش و نسبت به طبیعت ستمکار ساخته، بدین ترتیب که با گذشت هر سده ای با دریافتها و خطای جدید، فضایل و رذایل او را بیشتر آشکار می سازد.
دوران کودکی انسان
بنابراین بگذارید این نتیجه را بگیریم: انسان وحشی که بدون مهارت، بدون زبان، بی مسکن، بدون جنگ و بدون تعهد، بدون نیاز به امثال و اقران خویش و بدون میل به رساندن آسیبی به آنها در نگاه سرگردان بود، انسانی که به عقیده من کمتر اسیر شهوتها و خودکفا بود، چنین انسانی نمی توانست احساسها و دریافتهای دیگری جز آنچه فراخور این وضعیت او بود داشته باشد. به علاوه او نمی توانست چیزهایی جز آنچه به گمانش به او مربوط می شد ملاحظه کند و در نهایت، عقل او فراتر از خودخواهیش گامی فرا نمی گذاشت.
اگر او به ناگاه چیزی را کشف می کرد نمی توانست آن را با کسی در میان بگذارد، زیرا حتی فرزندان خودش هم برای او ناشناس و بیگانه بودند. در چنین وضعیتی هر مهارت و هنری با مرگ صاحبش از بین می رفت، نه تربیتی در کار بود و نه بهبودی. نسلها از پی هم می آمدند. بی هیچ فایده ای، چرا که هر نسلی می بایست دوباره از همان نقطه نخست آغاز کند. قرنها می گذشت و انسانها در همان حالت ناهنجار زمانهای دیرین به سر می بردند. نسل بشر هرچند پیر می شد اما خود انسان همچنان کودک بود.
مالکیت مبنای اولیه جامعه مدنی
نخستین کسی که به دور قطعه زمینی حصار کشید و به ذهنش رسید که بگوید این مال من است و افراد ساده ای را هم پیدا کرد که حرفش را باور کنند، پایه گذار حقیقی جامعه مدنی است. اگر کسی آن نرده های چوبین را کنده بود، خندق گرداگرد آنها را پر کرده و خطاب همنوعان بشریش فریاد برآورده بود که: «فریب این دغلکار را نخورید، اگر فراموش کنید که میوه ها متعلق به همه شماست و زمین مال کسی نیست هلاک خواهید شد!» از چه فسادها، جنگها، کشتارها، بدبختیها و تباهکاریها که جلوگیری نشده بود. اما ظواهر امر نشان می دهد در همان هنگام هم کار به جایی رسیده بود که دیگر نمی شد اوضاع بر همان پاشنه بچرخد. مفهوم مالکیت نمی تواند یکباره در ذهن انسانها پدید آمده باشد، زیرا تابع بسیاری از مفاهیمی است که سابق بر آنند و باید پیش از آن به تدریج شکل گرفته باشند. تلاش و ادراک می بایست نخست فزونی بسیار پیدا کرده و سینه به سینه نقل شده باشد پیش از آنکه حالت طبیعی به واپسین لحظه زمانی خویش برسد.
دوران گذرا از وضعیت اولیه به دوران جوانی بشر
حال باید توجه کرد که پس از آنکه زندگی اجتماعی آغاز و میان انسانها روابطی برقرار شد می بایست بسیاری از اموری که لازمه وضعیت اولیه انسانها بود تغییر کند. در میدان عمل انسانها اخلاق جای خود را باز کرد. پیش از آمدن قوانین، هر کسی قاضی خود بود و شخصا اهانتهای دیگران را نسبت به خود تلافی می کرد. اما با پیدایش جوامع، انسان دیگر نمی توانست موهبتی را حفظ کند که مختص به صرف وضعیت طبیعی او بود. به نمان نسبت که فرصتها و موقعیتهای بیشتری برای رساندن گزند به دیگران فراهم می آمد و سرانجام چنین کاری عادیتر می شد، مجازاتها نیز می بایست سنگینتر بشود، زیرا در این حال می بایست ترس از انتقام جایگزین لجام قانون بشود حال، به رغم اینکه انسانها در چنین وضعیتی میزان تحمل کمتری دارند و احساس همدردی طبیعیشان تا اندازه زیادی تغییر یافته است اما باز هم این دوره به واسطه آنکه تواناییهای انسان در آن پرورش می یافت شاید سعادتمندانه ترین و پایدارترین دوره برای انسانها بود، چرا که حد وسطی بود میان سستی و رخوت وضعیت دیگیری کمتر در معرض وقوع انقلابها، و نیفتادن آن بود، باید انسانها را از این وضعیت بیرون کشیده باشد.
به نظر می رسد وحشیانی که اغلب در این مرحله با آنان روبرو می شویم بتوانند مویدی بر آن باشند که برای نسل بشر چنین مقدر بوده که در همین وضعیت باقی بماند به طوری که این دوره مستحق آن است که دوره جوانی حقیقی عالم نامیده بشود و تمامی قرائن بیانگر آنند که هر گامی که از این فراتر رفته اند هرچند ظاهرا چنین به نظر می رسد که به تکامل افراد انسانی کمک کرده باشد، اما گامی نزدیکتر به سوی تباهی بشری بوده است.
پیامد و نتایج به فعلیت رسیدن استعدادهای آدمی
در این مرحله تمامی استعدادهای ما پرورش یافته اند، قوه خیال و قوه حافظه راه خود را طی می کنند، خویشتن دوستی نقشی بر عهده می گیرد، عقل به فعالیات خود نائل می آید و روح تقریبا، به مرتبه ای از کمال می رسد که برایش مقدر بوده است. از این پس تمامی خصوصیات طبیعی به فعلیت می رسند. شان و سرنوشت هر انسانی نه تنها با در نظر گرفتن موهبتها و توانایی او بر خدمت کردن یا آسیب رساندن به دیگران بلکه علاوه بر آن با توجه به فهم، زیبایی، قدرت بدنی، مهارت، شایستگیها استعداهایش معین می شود و از آنجا که این خصوصیات تنها ابزارهای ممکن برای جلب احترام دیگرانند، هر کسی باید یا از پاره ای از این موهبتها برخوردار باشد و یا به داشتنشان تظاهر کند؛ خیر و نفع انسان در این می شود که خود را به گونه ای جز آنچه هست نشان دهد. بود و نمود دو چیز کاملا متفاوت می شود و دیگر از تفاوت میان این دو سر برمی آورد.
از سوی دیگر می بینیم چگونه انسانی که تا پیش از این آزاد و مستقل بود، به دلیل پیدا شدن نیازهای فراوان و روزافزون باید تسلیم کل طبیعت و بدتر از آن تسلیم امثال و اقران خود بشود. او با آقا شدنش برده دیگران می شود. فرد ثروتمند محتاج خدمات انسانهای دیگر است و نادار محتاج به ثروتمندان و آن کس هم که در قشر متوسط است نمی تواند از این نیازها به دور باشد. بنابراین لازم است هر کسی کوشش کند تا دیگران به سرنوشت خود علاقه مند سازد و آنها را به حقیقت یا به ظاهر در بهترین چیزهایی که دارد سهیم کند. در مقابل یکی باید از فریب و مکر و در قابل دیگری از سختگیری و اقتدار مدد گرفت. اگر کسی نه سر به انقیاد فرود بیاورد و نه منفعتش در این باشد که به او صادقانه بهره ای برسانند باید ناگزیر او را به گونه ای فریب داد. افزون طلبی که همه چیز را در کام خود فرو می برد و آزمندی نسبت به ارتقاء وضع زندگی خود در قیاس با دیگران و پیشی گرفتن نسبت به اقران، این غریزه تیره تباهی آفرین را در ضمیر انسانها وارد ساخت که به یکدیگر آسیب برسانند و در نهان به مواهب بیشتر دیگران رشک بورزند، شهوتی که اغلب نقاب سنجیدگی و حسن نیت را بر چهره می زند تا با اطمینان بیشتری ضربان خود را وارد کند.
به طور خلاصه در جایی افراد بسیاری بر سر متاع واحدی به رقابت برمی خیزند و در جای دیگر برخی با عمل نشئت گرفته از منافع متضاد به مقابله با مقاصد دیگران می پردازند، در حالی که همه آنها در نهان یک خواسته داشته اند و آن تأمین خوشبختی خویش است، اما به خرج دیگران. این شرها نخستین ثمرات مالکیت و نابرابری به عنوان لازمه انفکاک ناپذیر حاصل از آن بود.
تفاوت حق آزادی و حق مالکیت
نمی خواهم وقت بیشتری را صرف پاسخگویی به این پرسش کنم که اگر انسان خود را از آزادی، این شریفترین دارایی بشر و موهبت گرانبهای الهی، محروم کند و به هر چیز نامربوطی که خداوند ما را از آن بر حذر داشته است تن در دهد تا صرفا مقبول خاطر حاکمی درنده خوی و نابخرد بیفتد، آیا طبیعت خود را تحقیر نکرده و خود را همطراز حیوانات، آن غلامان حلقه به گوش غریزه کور، نساخته و به خالق هستی خویش اهانت نکرده است و آیا آن صانع متعال بیشتر دوست نمی دارد که مخلوق شریفش از بین برود تا اینکه شرافتش این چنین لکه دار گردد؟
علاوه بر این، حق مالکیت صرفا مولود توافق و وضع بشری است و به همین دلیل هر کسی می تواند با مایملک خود هرچه می خواهد بکند. اما در مورد موهبتهای اصلی طبیعت یعنی حیات و آزادی موضوع فرق می کند. هر کسی می تواند از این دو موهبت بهره ببرد. اما پاسخ این سوال که آیا هر کسی هم حق دارد این دو را از کف بدهد، هنوز روشن نیست. اگر کسی از این دو موهبت چشم پوشی کند گوهر خویش را تحقیر کرده و اگر خود را از این دو محروم کند تا سر حد امکان خود را به نابودی سپرده است. حال اگر مسلم باشد که هیچ متاع زمانمندی نمی تواند هم بهای این دو موهبت باشد پس نمی توان بدون اهانت به طبیعت و عقل به هیچ قیمتی خود را از آنها محروم ساخت.
منـابـع
هانس دیرکس- انسانشناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران، 1384- صفحه 103-102، 121-116
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها