غزوه ذات الرقاع (جابر ابن عبدالله انصاری)
فارسی 9299 نمایش |لشکرکشی به «نجد» (غزوه ذات الرقاع) بدون هیچ درگیری ای پایان یافت. ظاهرا علت عدم درگیری، ترس دو طرف از یکدیگر و چیره شدن طرف مقابل بوده است. (چون در این لشکرکشی، گروه دشمن بر بالای کوه ها رفته و بر سپاه اسلام مشرف بودند و از آن طرف نیروی مسلمین زیاد بوده و در شکست دشمن پافشاری داشتند لذا هر دو طرف منصرف شدند).
کنیزی که درد سر ساز شد:
در این لشکرکشی، مسلمانان تعدادی از زنان دشمن را به اسارت گرفتند در میان این زنان، کنیز خوش چهره ای بود که همسرش علاقه شدیدی به او داشت. وقتی رسول خدا (ص) قصد عزیمت به مدینه نمود، شوهر آن کنیز قسم یاد کرد که به تعقیب پیامبر (ص) پرداخته، یا همسرش را آزاد کند یا خود پیامبر (ص) و اگر نتوانست یکی از مسلمانان را به قتل رساند. در میان راه، یک شب چون هوا طوفانی و نامناسب بود، پیامبر (ص) به میان دره ای آمده و دستور داد لشکر در آنجا اتراق کند، سپس پرسید: «امشب چه کسی نگهبانی می دهد؟» «عمار ابن یاسر» (برخی به جای عمار ابن یاسر، عماره ابن حزم» را نام برده اند) و «عباد ابن بشر» برخاسته و گفتند: «ما دو نفر پاسداری از شما را بر عهده می گیریم» و رفتند تا بر دهانه دره نشسته و نگهبانی دهند. «عباد» به «عمار» گفت: «تو دیدبانی در کدام زمان از شب را بیشتر می پسندی؟ آیا می خواهی من نیمه اول شب را نگهبانی کنم و تو نیمه ی دوم را؟» «عمار» گفت: «آری این نظر خوبی است» و رفت تا استراحت کند. «عباد» نیز به نماز ایستاده و مشغول عبادت می شود. پس از مدتی آن مرد غطفانی که کنیز خوش چهره اش را مسلمین به اسارت برده اند پیدایش می شود. از طرز عبادت «عباد» پی می برد که باید مسلمان باشد لذا کمان خود را آماده کرده و تیری به سویش روانه می کند. تیر به «عباد» اصابت می کند اما او نماز خود را به هم نمی زند، به هر زحمتی هست تیر را خارج کرده و نمازش را ادامه می دهد مرد غطفانی دو تیر دیگر به او می زند، چون خون ریزی شدت می یابد رکوع و سجود را به سرعت انجام داده و «عمار» را صدا می زند: «ای برادر جان! برخیز که من مجروح شدم». «عمار» برخاسته و آن مرد غطفانی چون متوجه «عمار» می شود فرار می کند. «عمار» به «عباد ابن بشر» می گوید: «برادر جان چرا وقتی اولین تیر را به تو زد مرا بیدار نکردی؟» گفت: «زیرا در نماز مشغول خواندن سوره کهف بودم و نخواستم پیش از اتمام آن، نمازم را بشکنم اما بعد ترسیدم که نکند فرمان رسول خدا (ص) را در مورد نگهبانی اجرا نکرده باشم، این بود که تو را بیدار کردم واگرنه اگر کشته هم می شدم نمازم را نمی شکستم»... و آن شب بدون مزاحمت و درگیری دیگری پایان می پذیرد.
گفتگو و الطاف پیامبر اکرم (ص) به جابر:
در راه بازگشت از غزوه ذات الرقاع، جابر ابن عبدالله، عجائب و عنایات متعددی از رسول خدا (ص) می بیند که ما به مقداری از آن اشاره می کنیم:
جابر می گوید: «در راه بازگشت شتر من از کاروان عقب مانده و پس از مدتی توقف کرد رسول الله (ص) نزد من آمده و فرمود: «چه است ای جابر؟» گفتم: «از بخت بد من، شتر نامناسبی نصیبم شده؛ مردم همگی مرا گذاشتند و رفتند؛ این شتر هم درمانده شده و حرکت نمی کند». پیامبر شتر خود را نشانده (شتر سواران هرگاه بخواهند مدت زیادی در جایی توقف کنند شتر خود را روی زمین نشانده و به پایش بند می بندند تا مانع از حرکتش شوند) و فرمود: «آیا آب همراهت هست؟» گفتم: «آری» و پیاله ای آب آوردم. پیامبر (ص) در آن آب دمیده و بر سر و پشت و پاشنه های پای شترم پاشید. سپس فرمود: «چوب دستی خود را به من ده» من تکه چوبی از درختی کنده و به ایشان دادم، پیامبر (ص) به پشت و پهلوی حیوان ضربه آهسته ای زده و شتر را بلند کرد و فرمود: «سوار شو، ای جابر!» سوار شدم و سوگند به کسی که محمد (ص) را به حق مبعوث کرد، شتر من پا به پای ناقله رسول خدا (ص) حرکت کرده و هیچ از او عقب نمی ماند»... و نیز از جابر نقل است که گفت: «همچنان پیامبر (ص) با من سخن می گفت. مدتی بعد فرمود: «انشاءالله به «صرار» (صرار محل اقامت و منزل جابر بود) که رسیدیم، دستور می دهم چند شتر یا گوسفند پروار بکشند و امروز را میهمان تو و همسرت خواهیم بود، و چون او بشنود ما می آییم حتما فرش ها را خواهد گسترد» من گفتم: «به خدا، ما فرشی نداریم ای رسول خدا (ص)» فرمود: «انشاء الله بزودی همه چیز خواهید داشت و در هر صورت وقتی به مدینه رسیدیم تو بیشتر و زیرکانه تر کار کن». گفتم: «چشم آنچه در توان داشته باشم انجام خواهم داد» پس از مدتی حضرت فرمود: «ای جابر! این شتر نر خود را به من بفروش» گفتم: «آن را پیشکش شما کردم» فرمود: «خیر، باید آنرا بفروشی» گفتم: «خودتان قیمت آنرا تعیین کنید» فرمود: «آن را به درهمی می خرم» به عنوان شوخی چون فرموده بود از این پس زیرکانه تر عمل کن، با آنکه قیمت مناسبی گفته بود گفتم: «داری مرا مغبون می کنی؟» فرمود: «نه، به جان خودم سوگند» سپس یک درهم یک درهم قیمت را افزود تا به چهل درهم رسید، آنگاه فرمود: «راضی شدی؟» عرض کردم: «آری و حال شتر برای شماست» فرمود: «فعلا می توانی تا مدینه برای سواری از آن استفاده کنی» پس سوار شتر شده و به دنبال رسول الله (ص) به راه افتادم وقتی به «صرار» رسیدیم پیامبر (ص) دستور داد چند شتر یا گوسفند پروار کشته و با آن غذا درست کنند آن روز را در آنجا ماندیم و سپس وارد مدینه شدیم. شب را استراحت کرده فردا صبح افسار شتر را گرفته و به راه افتادم، آن را نزدیک خانه پیامبر (ص) خوابانده و همانا نشستم تا حضرت از خانه خارج شده و پول شتر را گفته و آن را تحویل پیامبر (ص) دهم وقتی حضرت (ص) بیرون آمد، فرمود: «همین شتر است؟» عرض کردم: «آری ای رسول خدا (ص) این همان شتری است که خریده اید» حضرت (ص) بلال را صدا زده و به او فرمود: «جابر را ببر و بهای شترش را بپرداز» به من نیز فرمود: «افسار شتر را بگیر و ببر که برای خودت است» سپس به همراه بلال رفتم، او از من پرسید: «تو پسر «صاحب شعب» (صاحب شعب که به عربی «ذوالشعب» می شود یکی از القاب عبدالله، پدر جابر است)، هستی؟» گفتم: «آری» گفت: «والله به سبب این آشنایی بیشتر از بهای شتر را نیز به تو خواهم پرداخت» و یکی دو قیرا بیشتر از قیمت توافقی با رسول الله (ص) پرداخت..» و نیز از جابر در مورد پرداخت معجزه آسای بدهی پدرش به واسطه عنایت رسول الله (ص) و مطالبی دیگر از این دست نقل شده که برای رعایت اختصار از نقل آنها چشم می پوشیم. علاقه مندان به کتاب «مغازی واقدی» جلد 1 «غزوه ذات الرقاع» رجوع کنند.
منـابـع
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 8
محمد الطيب النجار- سیره المرسلین- جلد 2
ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 2
عباس محمود العقاد- تاکتیک های جنگی رسول خدا (ص)
جلال الدین فارسی- پیامبری و جهاد
سید هاشم رسولی محلاتی- ترجمه ی سیره ابن هشام- جلد 2
7- چکیده تاریخ پیامبر اسلام
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها