غزوه خندق (ماجرای حذیفه)
فارسی 4440 نمایش |ادامه ی ماجرای حذیفه:
پس از آنکه حذیفه اطمینان یافت برایش اتفاق بدی نخواهد افتاد با خیال آسوده تری آماده اجرای فرمان رسول خدا (ص) شد. پیامبر (ص) به او فرمود: میان آن قوم (قریش و احزاب همراهش) برو و ببین چه می گویند وقتی حذیفه به راه افتاد پیامبر (ص) در حقش دعا کرده و چنین عرضه داشت: خداوندا! او را از هر شش جهت حفظ نما. حذیفه وارد اردوگاه احزاب شده و دید ایشان خود را با آتش بزرگی گرم می کنند و همه به علت شدت سرما در اطراف آتش جمع شده اند و طوفان نیز هرآنچه می خواهد با آنها می کند نه خیمه ای برایشان مانده و نه دیگر وسایل ضروری زندگی. حذیفه ادامه ی ماجرا را چنین نقل می کند: من رفتم و خود را در میان عده ای که در کنار آتش بودند جا زدم ابوسفیان برخاست و گفت: از جاسوسان و افراد نفوذی دشمن بپرهیزید و هر کس کنار دستی خود را بنگرد تا مطمئن شویم جاسوسی در میانمان نیست. پس من به عمروعاص که در طرف راستم نشسته بود رو کرده و گفتم: تو کیستی؟ گفت: عمرو ابن عاص. آنگاه به طرف چپ خود و به سمت معاویه ابن ابی سفیان رو کرده و گفتم: تو کیستی؟ گفت: معاویه ابن ابی سفیان. در این موقع ابوسفیان گفت: به خدا قسم شما دیگر نمی توانید در اینجا بمانید می بینید که چارپایان و شتران در حال هلاک اند و مراتع خشک شده و بنی قریظه نیز با ما خلف عهد کرده و هر آنچه خوش نداشته و انتظار نداشتیم ازناحیه ی ایشان به ما رسیده است از سوی دیگر می بینید که در اثر باد و طوفان چه بلایی بر سرمان آمده قسم به خدا دراین کار برای ما پایه و اساس و سود و ثمره ای نیست. پس به راه افتید و کوچ کنید که من هم اکنون حرکت می کنم. سپس بر شتر خود نشسته و در حالیکه هنوز پای حیوان بسته بود از روی شتاب زدگی بدون اینکه پای شتر را باز کند او را زده و به حرکت درآورد. بیچاره حیوان از شدت هول ابتدا بر روی سه پا ایستاده و سپس بند را از پای دیگرش گشود. عکرمه ابن ابی جهل با دیدن این صحنه به سمت ابوسفیان رفته و او را صدا زده و گفت: ابوسفیان! تو که پیشوا و بزرگ قومی اینطور با ترس و شتاب فرار می کنی و مردم را ترک می نمایی؟ ابوسفیان شرمنده شده و شتر خود را خوابانید و از آن پیاده شد سپس لجام حیوان را گرفته و آن را به دنبال خود می کشید و به سپاه فرمان می داد: زود باشید حرکت کنید حرکت کنید و بروید. مردم به راه افتادن و ابوسفیان همچنان ایستاده بود تا آنکه همه رفتند و باقیمانده لشکر کمتر از رفته های آنها شد و آنگاه ابوسفیان رو به عمروعاص کرده و گفت: ای اباعبدالله من و تو ناچاریم با گروهی از سواران اینجا در رابر محمد و یارانش بمانیم زیرا از اینکه به تعقیبمان بیایند در امان نیستیم و باید صبر کنیم تا سپاه به سلامت عبور کند عمروعاص گفت: من می مانم ابوسفیان به خالد ابن ولید گفت: تو چه می کنی ای ابوسلیمان؟ گفت: من نیز می مانم. پس عمرو و خالد با دویست تن از سواران ماندند و سپاه بجز همین عده ی اندک که روی اسب ها نشسته بودند همه بازگشتند. بعد از آن حذیفه به سوی غطفان رفته و دید آنها نیز بازگشته اند پس به نزد پیامبر (ص) مراجعت نموده و آنچه دیده بود گزارش داد. آن دویست تن از سواران دشمن نیز تا سپیده دم فردای آن شب نگهبانی داده و سپس به راه افتادند و ساعاتی بعد در ناحیه ملل خود را به لشکرشان رساندند فردای آن روز هم مجموع لشکر به سمت سیاله حرکت کرد. تقریبا هم زمان با بازگشت قریش غطفانیان نیز به سمت دیار خود حرکت کردند و از میان آنها مسعود ابن رخیله و حارث ابن عوف با تعدادی از سواران خود و دو سوار کار از بنی سلیم با تعداد دیگری از یارانشان در محل اردواگاه ماندند تا طایفه ی خود را از تعقیب مسلمین در امان دارند وقتی این ماموریت انجام شد همه از یک راه حرکت کرده و از هم جدا نشدند تا به مراض رسیدند در آنجا هر قبیه ای به سمت محل زندگی خود حرکت کرده و گروه متفرق شد.
اعتراف به راستگویی پیامبر (ص) از زبان دشمنان:
در مغازی واقدی آمده است که وقتی عمروعاص از جنگ خندق بازگشت مدام می گفت: هر انسان عاقلی می داند که محمد دروغ نمی گوید پس نباید به جنگ با او می رفتیم چون به ما اعلام کرده بود که شکست خواهیم خورد. عکرمه ابن ابی جهل به او گفت: کسی که از دیگران سزاوارتر است به نفگتن این حرف تویی. عمرو گفت: چرا، عکرمه گفت: زیرا محمد شرف پدری تو را پایمال کرده و بزرگ قومت یعنی ابوجهل را کشته است. و نیز گفته اند کسی که این حرف را زد خالد ابن ولید بود خالد گفت: هر بردبار و خردمندی می داند که محمد هرگز دروغ نمی گوید. ابوسفیان به او گفت: سزاوارترین کسی که شایسته است این حرف را نزند تویی خالد گفت: چرا؟ ابوسفیان گفت:چون محمد پای بر شرف قومت نهاده و بزرگ قبیله ات را که ابوجهل باشد کشته است.
منـابـع
سلیمان بن موسی- الاکتفا بما تضمنه من مغازی رسول الله- جلد 2
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی
ابوالقاسم السهيلي- الروض الانف- جلد 3
حلبی- السیره الحلبیه- جلد 2
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها