غدیریه شریف رضی (سوگ سیدالشهدا)
فارسی 5055 نمایش |شریف رضی در عاشوراى سال 387 باز هم سیدالشهدا را چنین در سوگ و ماتم نشسته:
راحل أنت و اللیالی نزول *** و مضر بک البقاء الطویل
لا شجاع یبقى فیعتنق ال *** - بیض و لا آمل و لا مأمول
غایة الناس فی الزمان فناء *** و کذا غایة الغصون الذبول
إنما المرء للمنیة مخبو *** ء و للطعن تستجم الخیول
من مقیل بین الضلوع إلى طو *** ل عناء و فی التراب مقیل
فهو کالغیم ألفته جنوب *** یوم دجن و مزقته قبول
عادة للزمان فی کل یوم *** یتناءى خل و تبکی طلول
فاللیالی عون علیک مع البی *** - ن کما ساعد الذوابل طول
ربما وافق الفتى من زمان *** فرح غیره به متبول
هی دنیا إن واصلت ذا جفته *** - ذا ملالا کأنها عطبول
کل باک یبکى علیه و إن طا *** ل بقاء و الثاکل المثکول
و الأمانی حسرة و عناء *** للذی ظن أنها تعلیل
ما یبالی الحمام أین ترقى *** بعد ما غالت ابن فاطم غول
أی یوم أدمى المدامع فیه *** حادث رائع و خطب جلیل
یوم عاشوراء الذی لا أعان ال *** - صحب فیه و لا أجار القبیل
یا ابن بنت الرسول ضیعت العه *** - د رجال و الحافظون قلیل
ما أطاعوا النبی فیک و قد ما *** لت بأرماحهم إلیک الذحول
و أحالوا على المقادیر فی حر *** بک لو أن عذرهم مقبول
و استقالوا من بعد ما أجلبوا فی *** - ها أ الآن أیها المستقیل
إن أمرا قنعت من دونه السی *** - ف لمن حازه لمرعى وبیل
یا حساما فلت مضاربه الها *** م و قد فله الحسام الصقیل
یا جوادا أدمى الجواد من الطع *** - ن و ولى و نحره مبلول
حجل الخیل من دماء الأعادی *** یوم یبدو طعن و تخفى حجول
یوم طاحت أیدی السوابق فی الن *** - قع و فاض الونى و غاض الصهیل
أ ترانی أعیر وجهی صونا *** و على وجهه تجول الخیول
أ ترانی ألذ ماء و لما *** یرو من مهجة الإمام الغلیل
قبلته الرماح و انتضلت فی *** - ه المنایا و عانقته النصول
و السبایا على النجائب تستا *** ق و قد نالت الجیوب الذیول
من قلوب یدمى بها ناظر الوج *** - د و من أدمع مراها الهمول
قد سلبن القناع عن کل وجه *** فیه للصون من قناع بدیل
و تنقبن بالأنامل و الدم *** - ع على کل ذی نقاب دلیل
و تشاکین و الشکاة بکاء *** و تنادین و النداء عویل
لا یغب الحادی العنیف و لا یف *** - تر عن رنة العدیل العدیل
یا غریب الدیار صبری غریب *** و قتیل الأعداء نومی قتیل
بی نزاع یطغى إلیک و شوق *** و غرام و زفرة و عویل
لیت أنی ضجیع قبرک أو أ *** ن ثراه بمدمعی مطلول
لا أغب الطفوف فی کل یوم *** من طراق الأنواء غیث هطول
مطر ناعم و ریح شمال *** و نسیم غض و ظل ظلیل
یا بنی أحمد إلى کم سنانی *** غائب عن طعانه ممطول
و جیادی مربوطة و المطایا *** و مقامی یروع عنه الدخیل
کم إلى کم تعلو الطغاة و کم یح *** - کم فی کل فاضل مفضول
قد أذاع الغلیل قلبی و لکن *** غیر بدع إن استطب العلیل
لیت أنی أبقى فأمترق النا *** س و فی الکف صارم مسلول
و أجر القنا لثارات یوم الط *** - ف یستلحق الرعیل الرعیل
صبغ القلب حبکم صبغة الشی *** - ب و شیبی لو لا الردى لا یحول
أنا مولاکم و إن کنت منکم *** والدی حیدر و أمی البتول
و إذا الناس أدرکوا غایة الفخ *** - ر شآهم من قال جدی الرسول
یفرح الناس بی لأنی فضل *** و الأنام الذی أراه فضول
فهم بین منشد ما أقفی *** ه سرورا و سامع ما أقول
لیت شعری من لائمی فی مقال *** ترتضیه خواطر و عقول
أترک الشی ء عاذری فیه کل النا *** س من أجل أن لحانی عذول
هو سؤلی إن أسعد الله جدی *** و معالی الأمور للذمر سول
ترجمه: «از این سرا کوچ خواهى کرد، روزگار هم نخواهد ماند. دیر زیستن درد بى درمانى است. نه دلاورى به جا ماند که با شمشیر هم آغوش گردد، نه آرزوئى و نه آرزومندى. پایان زندگى در این جهان نابودى است، بوستان سبز و خرم روزى افسرده خواهد گشت. آدمیزاده طعمه مرگ است، اسب تازى هم که پرورش جنگى یابد، عاقبت هدف تیر و نیزه خواهد بود. زندگى در شکم مادر، با خواب نوشین شروع شود، بعد از آن درد و رنجى است طولانى تا در خاک تیره به خواب ابد آرام گیرد. زندگى چون ابر است که باد جنوبش، در روزى آکنده از مه، گرد آورد، و باد صبایش پراکنده سازد. شیوه روزگار است: دوستان راه سفر گیرند و بازماندگان بر آنها بگریند. گذشت روزان و شبان، فراق و جدائى را تسریع کند، چونانکه گیاه، هر چند بیش قد برافرازد، طراوت خود را از دست بدهد. بسا جوانمردى که از روزگار خود خرم و شادان است، و دگرى در تب و تاب دنیاست.
اگر با آن سر وصل دارد، با این تخم جفا کارد، چون زیبا رویان بى وفا. اینک بر فراق عزیزش عزادار و گریان است، فرداست بر او بگریند و به عزایش نشینند. آرزوها مایه حسرت و رنج است، نه دلگرمى و امید. غول مرگ را چه باک است که کدامین عزیز را در رباید، بعد از آنکه پسر فاطمه را در ربود. کدامین روز، به خاطر حادثه هولناک و فاجعه دردناک، دیده ها اشکبار است؟ روز عاشوراى حسین، که نه دوست وفا کرد، نه میزبان پناه داد. اى پسر فاطمه! عهد کردند و عهد خود شکستند، وفاداران چه اندکند. سفارش رسول را در حق تو زیر پا نهادند و به خونخواهى جاهلیت برخاستند. به رویت شمشیر کشیدند، و مقدرات الهى را بهانه کردند، عذرى بدتر از گناه. عذر خواستند و پشیمان گشتند، بعد از آنکه سپاه خود را بسیج کردند این نه هنگام معذرت و پشیمانى است؟ کارى که جز با ضرب شمشیر سرانجام نگیرد، فرجامش تلخکامى و نابودى است. اى شمشیر بران که سرها شکستى و عاقبت با تیغ کین سرت را شکستند. اى جوانمردى که با سمند تیزگام به دریاى خون تاختى، بازگشتى و گلویت گلگون است. ساق ستوران از خون رنگ شقایق گرفت، روزى که طعن نیزه آشکار است و سپیدى ساقها در خون پنهان.
روزى که سمند تیز تک در لاى و لجن گرفتار ماند. ضعف و سستى بالا گرفت شیهه ستوران جانب پستى. پندارى صورت خود را نهان سازم، با آنکه با خیل ستور، بر سر و صورت او تاختند؟ پندارى شربت آب گوارا باشدم و هنوز سینه دشمن از خون او سیراب نگشته؟ نیزه ها سینه اش را بوسه زدند، تیرها از شوق رخش به پرواز آمدند، ناوک سنانها در آغوشش نشستند. اسیرانش بر شتران سوار گشته، گریبانها تا به دامن چاک زده اند. بخاطر آن دلها که دیده عشق بدیدارشان خونچکان و بخاطر آن اشکها که بر رخسارشان روان است. نقاب از چهره چون آفتابشان کشیدند، تابش آفتاب هم خود نقاب است. با سر انگشت چهره ماهشان را پنهان نمودند، اشک رخسار هم چون حجاب است. شکوه بردند، اما با گریه و زارى، فریاد زدند، ولى با نوحه و شیون. ساربان بدخیم کنارى نگیرد. و ناله یتیمان آرام نپذیرد.
اى آواره شهر و دیار! صبر و قرارم نماند. اى کشته دشمنان! خواب بر من حرام است. دل بیقرارم به سویت پر مى کشد، با عشق و شعف، با ناله و شور. کاش در کنارت به خاک مى رفتم، یا تربتت را در چشم مى انباشتم. همواره مزارت به موسم باران سیراب باد. بارانى نرم و هموار، همراه بادى لطیف و نسیمى خنک و سایه بر دوام. اى زادگان احمد! تا چند امروز و فردا کنم و سنان نیزه ام از طعن و ضرب محروم. خیل تیزگامم در زیر زین، اشتران باد پیمایم در کمین، تازه وارد از آمادگیم در اندیشه و بیم. تا چند؟ باز هم تا چند، سرکشان و جانیان گردن افرازند؟ و تا چند فرومایگان دون بر والا گهران ارجمند فرمانروا باشند؟ آتش درون تار و پود قلبم را بسوخت، عجبى نیست که دل سوخته در پى درمان برآید. کاش زنده مانم و روزى با دوستان برجهم، در کفم شمشیرى برنده و آخته. به خونخواهى قربانیان «طف» پیکرشان را با نوک سنان بر خاک کشم.
گروه گروه به هم پیوندیم. تار و پود قلبم با مهرش زیور بسته چونان موى سپید و سپیدى مو، جز با مرگ درمان نیابد. من رعیتى سر به فرمانم، گرچه از خاندان شمایم: پدرم حیدر است و مادرم زهراى بتول. هر گاه دیگران با مجد و جمال به میدان مفاخرت آیند، گوى سبقت آن راست که گوید: جدم رسول. همگان از دیدارم خرم و شاداند، چون به فضل و برتریم شناسند. دگران را هر که بینم زائد و فضول. جمعى با شور و نوا چکامه دلربایم را در بزم ادب بخوانند، برخى دگر به خطابه و سخن پردازیم گوش سپارند. کاش مى دانستم نکوهشگرم کیست؟ با آنکه اندیشمندان حق شناس بر سخنم خرده نگیرند. با هدف و خواسته ام وداع گویم که گمنامى به ملامتم برخاست؟ با آنکه جهانیان معذورم شناسند؟ آرى آرزویم همین است اگر خداوندم با بخت فیروز قرین سعادت سازد پایگاه برتر، آرزوى خردمندان هوشیار است.»
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 300، جلد 7 صفحه 343
شریف رضی- دیوان الشریف رضى- جلد 2 صفحه 187
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها