اندیشه و روش سقراط

فارسی 4938 نمایش |

ارسطو می گوید که دو پیشرفت در علم هست که به حق می توانیم به سقراط نسبت دهیم، به کار گرفتن «استدلالات استقرائی و تعاریف کلی.» (مابعدالطبیعه، مو، 1078 ب 27 - 29) این اشاره اخیر را باید در ارتباط با بیان ذیل فهمید، که «سقراط کلیات یا تعاریف را دارای وجود جدا ندانست؛ اما خلف او به آنها وجود جداگانه داد، و این همان چیزی است که آنان «مثل» نامیدند.»

کسب تعاریف کلی و مفاهیم ثابت

بنابراین سقراط با تعاریف کلی سر و کار داشت، و می خواست به مفاهیم ثابت دست یابد. سوفسطائیان نظریه نسبت را پیشنهاد کردند، و آنچه را دارای اعتبار ضروری و کلی است منکر شدند. اما سقراط به این حقیقت توجه کرد که مفهوم کلی یکسان باقی می ماند: جزئیات ممکن است تغییر کنند، لیکن تعریف ثابت است. مفهوم کلی یا تعریف با چیزی ثابت و پایدار به ما معرفی می شود که به واسطه داشتن این خصائص از دنیای جزئیات فانی بارز و مشخص است. حتی اگر همه آدمیان از عرصه وجود محو شوند، تعریف انسان به عنوان «حیوان ناطق» ثابت باقی می ماند. همچنین، ممکن است ما از یک تکه طلا به عنوان اینکه «طلای حقیقی» است سخن بگوییم، که این معنی را می رساند که تعریف طلا، مقیاس یا معیار کلی، در این قطعه از طلا متحقق است.
به نحو متشابه، ما از اشیاء به عنوان اینکه کم یا بیش زیبا هستند صحبت می کنیم، که دلالت دارد بر اینکه اشیاء بیش یا کم به مقیاس زیبایی نزدیکند، مقیاسی که مانند اشیاء زیبای موجود تجربه ما تغییر نمی کند، بلکه ثابت باقی می ماند و بر تمام اشیاء زیبای جزئی به اصطلاح «حاکم» است. البته ممکن است ما در فرض اینکه مقیاس زیبایی را می شناسیم در اشتباه باشیم، لیکن وقتی از اشیاء به عنوان کمابیش زیبا سخن می گوییم توجه داریم که یک مقیاس هست. آخرین مثال را در نظر بگیریم. ریاضیدانان از خط و دایره و جز آن سخن می گویند و آنها را تعریف می کنند. و اما خط کامل و دایره کامل در متعلقهای تجربه ما یافت نمی شود: حداکثر این است که اینها به تعاریف خط یا دایره نزدیکند. بنابراین بین متعلقات ناقص و متغیر تجربه روزانه ما از یک سو و مفهوم کلی یا تعریف از سوی دیگر اختلافی هست. پس به آسانی در می یابیم که چگونه سقراط بدانجا رسید که چنین اهمیتی به تعریف کلی بدهد.
سقراط با دلبستگی و علاقه عمده ای که به رفتار اخلاقی داشت، دریافت که «تعریف» صخره ای مطمئن فراهم می کند که آدمیان بتوانند در میان دریای متلاطم نظریات نسبی گرایانه سوفسطائی بر آن بایستند. بر طبق اخلاق نسبی، عدالت، مثلا، از شهری به شهری و از جامعه ای به جامعه ای متفاوت است: «ما هرگز نمی توانیم بگوییم که عدالت این است یا آن، و این تعریف برای همه کشورها معتبر است، بلکه فقط می توانیم بگوییم که عدالت در آتن این است و در ترکیه آن. اما اگر بتوانیم یک بار به تعریف کلی عدالت، که ماهیت ذاتی عدالت را بیان می کند و برای همه آدمیان معتبر است، دست یابیم، در آن صورت تکیه گاه مطمئنی داریم، و می توانیم نه تنها اعمال فردی بلکه مقررات و قواعد اخلاقی کشورهای مختلف را نیز، تا آنجا که تحقق تعریف کلی عدالتند یا از تعریف کلی عدالت دورند، مورد داوری قرار دهیم.»

استدلال های استقرایی

ارسطو می گوید می توان «استدلهای استقرائی» را به حق به سقراط نسبت داد. اما، همان گونه که اشتباه است فرض اینکه سقراط در پرداختن به «تعاریف کلی» به بحث در وضع مابعدالطبیعی «کلی» علاقه مند بود، همین طور اشتباه خواهد بود فرض اینکه سقراط در اشتغال به «استدلالات استقرائی» با مسائل منطقی سر و کار داشت. ارسطو، با بررسی روش واقعی و عملی سقراط، آن را در اصطلاحات منطقی خلاصه می کند؛ لیکن این جمله را نباید به این معنی گرفت که سقراط نظریه صریحی درباره استقراء از دیدگاه یک منطقی پدید آورده است.

گفت و شنود (دیالکتیک)؛ روش عملی سقراط
روش عملی سقراط چه بود؟ روش او صورت «دیالکتیک» یا گفت و شنود داشت. وی با کسی داخل گفتگو می شد و می کوشید تا از او افکارش را درباره موضوعی بیرون بکشد. مثلا، اعتراف می کرد که نمی داند شجاعت واقعا چیست، و از شخص دیگر می پرسید که آیا او در این موضوع هیچ آگاهیی دارد یا نه. یا سقراط مباحثه را به جهتی می کشانید تا آن شخص کلمه «شجاعت» را به کار ببرد، آنگاه از او می پرسید شجاعت چیست، در حالی که اعتراف می کرد که خود نمی داند و یا مایل است بیاموزد. طرف گفتگوی او آن کلمه را به کار برده بود، و بنابراین می بایست معنی آن را بداند. وقتی تعریف یا توصیفی به او ارائه می شد، سقراط اظهار خشنودی بسیار می کرد، لیکن می فهمانید که یکی دو اشکال کوچک هست که دوست دارد روشن شود. از این رو سوالاتی می کرد، و اجازه می داد تا طرف دیگر گفتگو بیشترین سخن خود را بگوید، ولیکن جریان بحث و گفتگو را تحت نظارت خود می گرفت، و بدین سان عدم کفایت تعریف پیشنهاد شده شجاعت را آشکار می ساخت. طرف گفتگو تعریف تازه یا اصلاح شده ای عرضه می کرد، و بدین ترتیب جریان بحث ادامه می یافت، خواه با موفقیت نهائی یا بدون آن.
بنابراین دیالکتیک از تعاریف کمتر کافی آغاز می شد و به تعریف کافی تر، یا از ملاحظه و بررسی موارد جزئی به یک تعریف کلی، پیش می رفت. گاهی عملا به هیچ نتیجه قطعی نمی رسید؛ اما به هر حال هدف یکی بود: دست یافتن به یک تعریف صحیح و کلی؛ و چون این استدلال از جزئی به کلی، یا از کمتر کامل به کاملتر، پیش می رفت، حقا می توان گفت که روش آن استقراء بود. گزنفون پاره ای امور اخلاقی ذکر می کند که سقراط در جستجوی تحقیق آنها بود، و امیدوار بود که ماهیت آنها را در تعاریفی بگنجاند، مثلا دینداری و بی دینی، عدالت و بی عدالتی، شجاعت و جبن.

زندگی نیک بر اساس حقیقت و اخلاق

البته این دیالکتیک (سوال و جواب) ممکن بود تا اندازه ای موجب خشم و رنجش و حتی تشویش خاطر یا تحقیر کسانی شود که نادانیشان آشکار و یقین و اطمینانشان درهم شکسته می شد، و ممکن بود ذوق و تفنن جوانانی را که گرد سقراط جمع می شدند ارضاء کند که می شنیدند بزرگترهاشان «به جای خود نشانده می شوند»، اما هدف سقراط تحقیر یا مشوش کردن نبود. هدف وی کشف حقیقت بود، نه به عنوان موضوع تفکر نظری محض، بلکه با توجه به زندگی نیک: یعنی آدمی برای خوب عمل کردن، باید بداند که زندگی خوب چیست. پس «طنز» (استهزا یا تجاهل) او و اعتراف به نادانی صمیمی و صادقانه بود؛ او نمی دانست، بلکه می خواست بیابد، و می خواست دیگران را به تفکر درباره خود و توجه واقعی به اعلی درجه به کار مهم مراقبت نفس خویش ترغیب نماید.
سقراط عمیقا به ارزش نفس، به معنی فاعل صاحب فکر و اراده، معتقد بود، و اگر نفس به نحو شایسته مورد توجه و مراقبت باشد، اهمیت معرفت و حکمت حقیقی فهمیده می شود. ارزشهای راستین حیات انسانی که باید در رفتار متحقق شود چیست؟ سقراط روش خود را «مامایی» نامید، نه صرفا بر سبیل اشاره و کنایه به شغل مادر خود، بلکه برای بیان این منظور که دیگران را به تولید افکار درست در اذهان خویش، با توجه به عمل درست، فرا خواند. از این رو، آسان است فهمیدن اینکه چرا سقراط آن قدر به تعریف توجه و دقت می کرد. وی فضل فروش نبود، او معتقد بود که شناختی روشن از حقیقت برای هدایت صحیح زندگی اساسی است. وی می خواست افکار صحیح را به صورت روشن «تعریف» در آورد، نه برای تفکر نظری بلکه برای غایت عملی. از اینجاست اشتغال ذهن او به علم اخلاق.

کسب حکمت و فضیلت والاترین عمل
گفتیم که علاقه سقراط عمده اخلاقی بود. ارسطو آشکارا می گوید که «سقراط با مسائل اخلاقی سر و کار داشت.» و همچنین، «سقراط خویشتن را با فضائل اخلاق مشغول می داشت، و در ارتباط با آنها نخستین کسی بود که مسأله تعاریف کلی را مطرح کرد.» (مابعدالطبیعه، مو 1078 ب 17- 19) بیان ارسطو یقینا با تصویری که گزنفون از سقراط داده است سازش دارد.
افلاطون در خطابه دفاعیه دعوی سقراط را در محاکمه اش نقل می کند، که او به هر جایی که می توانست بزرگترین خوبی را به هر کس بکند رفت، و در صدد بود تا «هر انسانی را در میان شما متقاعد کند که باید مراقب خویش باشد، و پیش از آنکه در جستجوی منافع شخصی خود باشد جویای فضیلت و حکمت باشد، و پیش از تو جه به منافع کشور به خود کشور توجه کند؛ و این دستوری است که باید در تمام اعمال خود رعایت کند.» (خطابه دفاعیه، 36)
این بود «رسالت» سقراط، که وی آن را چنان می نگریست که از جانب خدای دلفی به او داده شده، که مردم را برانگیزد تا به عالی ترین دارایی خویش، یعنی نفسشان، از طریق تحصیل حکمت و فضیلت توجه کنند. و صرفا یک منطقی فضل فروش و یا منتقد مخرب نبود، بلکه انسانی بود صاحب رسالت. اگر وی نقادی می کرد و نظریه های سطحی و فرضهای آسان گیر را در معرض چون و چرا قرار می داد، این کار نه به علت تمایل سبکسرانه برای به نمایش گذاشتن فراست و تیزهوشی برتر خود در مناظره بلکه به امید ترویج و توسعه خیر و نیکی در مخاطبان به همسخنان خود و آموختن خویش بود.

اخلاق و سیاست

البته از یک عضو مدینه یونانی انتظار نمی رفت که علاقه اخلاقی او از علاقه سیاسی کاملا جدا باشد، زیرا یونانی اساسا شهروند بود و می بایست راهبر زندگی خوب در چارچوب مدینه باشد. بدین گونه گزنفون نقل می کند که سقراط جویای یک شهروند (وفادار به مدینه)، یک سیاستمدار (راستین)، یک سرمشق آدمیان و یک رهبر و پیشوای مردم بود. همان گونه که از زندگی سقراط روشن است، وی به دسته بندی سیاسی علاقه ای نداشت، بلکه به حیات سیاسی در جنبه اخلاقی آن علاقه مند بود. برای فرد یونانی که می خواست زندگی خوب داشته باشد شناختن اینکه دولت چیست و شهروند چه معنایی دارد اهمیت فراوان داشت، زیرا ما نمی توانیم به دولت و کشور توجه کنیم مگر اینکه ماهیت آن را بشناسیم و معلوم کنیم که یک دولت خوب چگونه است. معرفت همچون وسیله ای برای عمل اخلاقی جستجو می شد.

رابطه معرفت و فضیلت
نظریه سقراطی درباره رابطه میان معرفت و فضیلت مشخصه اخلاق سقراطی است. بنابر نظر سقراط معرفت و فضیلت یکی است، به این معنی که شخص عاقل، که می داند حق چیست، به آنچه حق است عمل می کند. به عبارت دیگر، هیچ کس دانسته و از روی قصد مرتکب بدی نمی شود.
در نگاه نخست به نظر می رسد که این مذهب عقلی اخلاقی با امور روزانه زندگی در تناقض آشکار باشد. وقتی ما از شخصی سخن می گوییم که مسئول کار بد است، آیا درباره او فکر نمی کنیم که آن عمل را با معرفت به بدی آن انجام داده است؟ اگر ما دلیلی داریم که فرض کنیم که وی درباره بدی عمل جاهل مقصر و سزاوار سرزنش نبوده، پس معتقد نیستیم که اخلاقا مسئول است. بنابراین مایلیم که با ارسطو موافقت کنیم، هنگامی که یکی گرفتن معرفت و فضیلت را بر این مبنا مورد انتقاد قرار می دهد که سقراط اجزاء غیر عقلانی نفس را فراموش کرده و تو جه کافی به ضعف اخلاقی که آدمی را به عملی می کشاند که می داند خطاست، نکرده است.
چنین فرض شده است که، چون خود سقراط شخصا از تأثیر شهوات در خصوص رفتار اخلاقی آزاد و بر کنار بود، میل داشت که همان وضع را به دیگران نسبت دهد، و نتیجه می گرفت که عدم موفقیت در عمل کردن آنچه حق (درست و صحیح) است به سبب جهل است نه ضعف اخلاقی. همچنین فرض شده است که وقتی سقراط فضیلت را با معرفت یا حکم یکی گرفته است هر نوع معرفت را در نظر نداشت، بلکه منظور او یک عقیده راسخ واقعی شخصی بود. بدین گونه استیس خاطر نشان می کند که ممکن است مردم به کلیسا بروند و بگویند که معتقدند متاع این جهان ارزشی ندارد، در صورتی که چنان عمل کنند که گویی تنها متاع این جهان ارزش دارد. این آن گونه معرفتی نیست که منظور سقراط است: مقصود وی یک عقیده راسخ واقعی شخصی بود.

حق در نظر سقراط

همه اینها ممکن است درست باشد، لیکن مهم این است که در نظر داشته باشیم که منظور سقراط از «حق» چیست. بنابر نظر سقراط عملی حق (صحیح) است که برای انسان حقیقت مفید باشد، به این معنی که سعادت حقیقی او را تأمین کند. البته هر کسی جویای خیر خویش است. اما هر نوع عملی، هر چند ممکن است فعلا لذت آور به نظر رسد، نمی تواند سعادت حقیقی انسان را تأمین کند. مثلا، ممکن است برای کسی لذت آور باشد که پیوسته شراب بنوشد، به خصوص اگر از اندوه شدیدی رنج می برد. اما این کار، خیر حقیقی انسان را دربر ندارد. به علاوه، به سلامت وی لطمه می زند، او را گرفتار اعتیاد می کند، و بر ضد به کار بردن بالاترین دارایی انسان، یعنی عقل و خرد او، است که وی را از جانور درنده متمایز می سازد.
اگر کسی دائما میخوارگی کند و این کار را خیر حقیقی خود بپندارد، پس به واسطه جهالت اشتباه می کند، و در نمی یابد که خیر حقیقی او چیست. سقراط معتقد بود که اگر وی می دانست که خیر حقیقی او و رساننده او به سعادت میخواری نیست، در آن صورت می نمی خورد. البته ما با ارسطو موافقیم که ممکن است کسی بداند که اعتیاد به شرابخواری وسیله نیل به سعادت نهائی نیست، و مع هذا دچار این اعتیاد باشد. این بی تردید درست است؛ و به نظر نمی رسد که انتقاد ارسطو را بتوان رد کرد؛ لیکن در اینجا ما می توانیم بگوییم که اگر آدمی عقیده راسخ واقعی شخصی درباره زیان اعتیاد به شرابخواری می داشت، دچار آن نمی شد. این جمله اعتراض ارسطو را رفع نمی کند، لیکن به ما کمک می کند که بفهمیم چگونه سقراط توانست آنچه را گفت بگوید و آیا در آنچه سقراط می گوید، وقتی از دیدگاه روانشناختی نگریسته شود، حقیقت قابل توجهی وجود ندارد؟
آدمی ممکن است از لحاظ عقلی بداند که شرابخواری او را به سعادت و منزلت نهائیش به عنوان یک انسان نمی رساند، اما وقتی دستخوش انگیزه ای ناگهانی شد، ممکن است توجه خود را از این معرفت بگرداند و به مستی به عنوان وسیله ای برای مقابله با زندگی ناگوار خود روی آورد، تا آنجا که این حالت مستی و جذابیت آن تمام توجه او را جلب کند و خصیصه یک خیر حقیقی را به خود بگیرد. وقتی نشاط و فرح زایل شد، او زیان میخواری را به یاد می آورد و می پذیرد: «آری، خطا کردم، در حالی که می دانستم خطاست.» اما این امر باقی می ماند که در لحظه ای که وی به آن انگیزه تسلیم شد، آن معرفت از قلمرو توجه ذهنیش گریخته بود، ولو به طور قابل سرزنش و از روی تقصیر.

معنای مفید از نظر سقراط
البته نباید بپنداریم که دیدگاه فایده جویی سقراط با پیروی از هر چه لذت بخش است یکی است. مرد خردمند می داند که مفیدتر این است که خوددار باشد تا اینکه خوددار نباشد؛ عادل باشد نه اینکه ستمگر باشد؛ شجاع باشد نه اینکه جبان باشد. «مفید و سودمند» یعنی آنچه وسیله نیل به سلامت حقیقی و هماهنگی نفس است. البته به نظر سقراط خوشی و لذت یک خیر است، لیکن او فکر می کرد که خوشی و لذت حقیقی و سعادت پایدار بیشتر ملازم انسان اخلاقی است تا انسان غیر اخلاقی، و سعادت عبارت از بیشتر داشتن نعمتهای مادی نیست.

قانون اخلاقی
در حالی که ما نمی توانیم طرز تلقی به غایت اصالت عقلی سقراط را بپذیریم، و با ارسطو موافقیم که سستی اراده (به یونانی: آکرازیا) یا ضعف اخلاقی امری است که سقراط مایل به نادیده گرفتن آن بود، از صمیم دل اخلاق سقراط را ستایش می کنیم. زیرا هر اخلاق عقلانی باید مبتنی بر طبیعت انسانی و خیر طبیعت انسانی به این عنوان باشد. بدین گونه وقتی هیپیاس قوانین نانوشته را جایز می شمارد، اما قوانینی را که از کشوری به کشور دیگر متفاوت است از زمره آنها خارج می کند، می گوید که منع آمیزش جنسی میان والدین و فرزندان یک منع کلی و عام نیست، سقراط به حق جواب می دهد که پستی نژاد که نتیجه چنین آمیزشی است این منع ار توجیه می کند. این در حکم توسل به آن چیزی است که ما قانون طبیعی می نامیم، که بیانی است از طبیعت انسان و به پرورش هماهنگ آن منجر می شود. در واقع غیر کافی است، زیرا «قانون طبیعی» نمی تواند یک نیروی تکلیف اخلاقی حاصل کند، که برای وجدان الزام آور باشد (لااقل به معنی تصور جدید ما از «تکلیف») مگر اینکه بنیادی مابعدالطبیعی داشته باشد و مبتنی باشد بر یک مبدأ متعالی، بعنی خدا، که که اراده اش برای انسان در «قانون طبیعی» ظاهر و بیان شده است؛ اما، هر چند غیر کافی است، حقیقت بسیار مهم و ارزشمندی را که برای توسعه یک فلسفه اخلاقی عقلی اساسی است دربر دارد.
«تکالیف» صرفا اوامر و نواهی بی معنی یا تحکمی نیستند، بلکه آنها را باید در رابطه با طبیعت انسان فهمید: «قانون اخلاقی» خیر حقیقی انسان را بیان می کند. اخلاق یونانی به طور برجسته دارای خصیصه نیل به خوشی و نیکبختی بود و هر چند به عقیده ما این اخلاقیات نیازمند آن بود که با اعتقاد به خدا کامل و بر زمینه اعتقاد به خدا نگریسته شود تا به ارتقاء حقیقی نائل آید، با این همه حتی در حالت ناقص خود نیز همچنان مایه افتخار جاوید فلسفه یونانی است. طبیعت انسان ثابت و دائمی است، و بنابراین ارزشهای اخلاقی ثابت و دائمی است، و این افتخار جاودانی نصیب سقراط است که دوام و ثبات این ارزشها را دریافت و در صدد برآمد که آنها را در تعاریف کلی ثابت و مستقر سازد به طوری که بتوانند همچون راهنما و قاعده ای در رفتار انسانی در نظر گرفته شود.

قابلیت تعلیم فضیلت از راه حکمت

از یکی گرفتن حکمت و فضیلت، وحدت فضلیت نتیجه می شود. در واقع فقط یک فضیلت وجود دارد، یعنی بصیرت به آنچه حقیقت برای انسان خیر است و آنچه واقعا منجر به سلامت و هماهنگی نفس می شود. اما نتیجه مهمتر قابلیت تعلیم فضیلت است. البته سوفسطائیان مدعی بودند که هنر فضیلت را می آموزند، لیکن سقراط با آنها فرق داشت، نه تنها در این که اعلام کرد که خود قصد آموختن دارد، بلکه در این نیز که تحقیقات اخلاقی او متوجه کشف قواعد کلی و ثابت اخلاقی است. اما هر چند روش سقراط مباحثه بود نه تعلیم، از این که فضیلت را با معرفت یکی گرفته است بالضروره نتیجه می شود که فضیلت را می توان تعلیم کرد. ما در اینجا تمایزی می یابیم: آنچه به وسیله تعلیم می توان افاضه کرد معرفت عقلانی فضیلت است نه خود فضیلت. اما اگر حکمت به عنوان عقیده راسخ واقعی شخصی مورد تأکید است، پس اگر چنین حکمتی را می توان تعلیم داد، شاید فضیلت را نیز بتوان تعلیم داد.
نکته مهم این است که «تعلیم» برای سقراط به معنی تعلیم نظری محض نبود، بلکه بیشتر هدایت آدمی به بصیرت واقعی بود. مع هذا هر چند چنین ملاحظاتی بدون شک نظریه سقراط را در باب قابلیت تعلیم فضیلت معقولتر می گرداند، این امر همچنان حقیقی باقی می ماند که در این نظریه عقل گرایی فوق العاده علم اخلاق او باز هم ظاهر و آشکار است. وی اصرار داشت که همان طور که مثلا پزشک انسانی است که طب آموخته است، همین طور انسان عادل کسی است که آموخته است که عادلانه چیست.

نسبت عقل و دموکراسی
این مذهب عقلی احتمالا سقراط را به خصوص موافق دموکراسی بدان گونه که در آتن جریان داشت نکرد. اگر پزشک انسانی است که طب آموخته است، و اگر هیچ بیماری خود را به دست کسی که معرفتی در طب ندارد نمی سپارد، انتخاب مناصب و مشاغل عمومی با قرعه یا حتی با رای انبوهی از مردم ناآزموده و بی تجربه نیز نامعقول است. حاکمان راستین کسانی هستند که می دانند چگونه حکومت کنند. اگر ما انسانی را که فن کشتیرانی نداند و راهی را که باید پیموده شود نشناسد به هدایت کشتی نمی گماریم چرا کسی را که هیچ معرفتی از حکومت کردن ندارد و نمی داند خیر کشور چیست به حکمرانی کشور تعیین کنیم؟

دین سقراط
در خصوص دین، سقراط ظاهرا به طور کلی از خدایان به صورت جمع سخن گفته است و منظورش خدایان سنتی یونان است؛ لیکن می توان در او تمایلی به تصور خالصتر از خدای یگانه تشخیص داد. بدین گونه، بنابر نظر سقراط، معرفت خدایان محدود نیست، آنان همه جا حاضرند و آنچه گفته یا کرده شود می دانند. همان طور که آنان آنچه را خیر است به بهترین وجه می دانند، انسان صرفا باید خیر را بخواهد نه اشیاء جزئی مانند طلا را. اعتقاد به خدای واحد گاه گاهی خودنمایی می کند، اما آشکار نیست که سقراط هرگز چندان توجهی به مساله یک خدایی یا چند خدایی کرده باشد. (حتی افلاطون و ارسطو برای خدایان یونانی جایی می یابند.)

غایت انگاری سقراط
سقراط اظهار نظر کرده است که همان گونه که بدن انسان از موادی که از دنیای مادی گرد آمده مرکب است، عقل انسان نیز جزئی از عقل جهانی یا روح عالم است. این نظر و همچنین تعلیم وی درباره غایت انگاری، و اعتقاد به اینکه انسان از لحاظ شخصیت مرکزیت دارد، توسط دیگران بسط داده شد. نه تنها اعضای حسی به انسان عطا شده است تا او را قادر سازد که حواس مربوط به آنها را به کار اندازد، بلکه غایت انگاری انسان مدارانه به پدیدارهای جهانی گسترش یافته است. بدین سان خدایان نوری به ما می دهند که بدون آن ما نمی توانیم ببینیم، و عنایت الهی در نعمتهای غذائی که به وسیله زمین به انسان عطا شده جلوه گر است. خورشید نه چنان به زمین نزدیک می شود که انسان را خشک و پژمرده کند یا بسوزاند، و نه چنان دور قرار دارد که آدمی نتواند بدان وسیله گرم شود. اینها و ملاحظاتی نظیر اینها در مردی که در حوزه جهان شناسان مطالعه و تحقیق کرده است و از آناکساگوراس به سبب استفاده اندک او از اصل «عقل» مأیوس شده طبیعی است؛ اما سقراط یک جهانشناس یا یک متکلم (اهل کلام و خداشناسی) نبود، و هر چند او را می توان «بنیانگذار واقعی غایت انگاری در بررسی و مطالعه جهان» نامید، وی، چنانکه دیدیم، اصولا به رفتار انسانی علاقه مند بود.

منـابـع

فردریک کاپلستون- تاریخ فلسفه یونان و روم- ترجمه جلال الدین مجتبوی- انتشارات علمی و فرهنگی- 1327- صفحه 125- 134

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد