قصیده برده در ثنای پیامبر اکرم
فارسی 6934 نمایش |قصیده برده با نام اصلی الکواب الدریه فی مدح خیر الویه قصیده ای بلند است که در مدح ستایش پیامبر اکرم اسلام؛ حضرت محمد (ص) سروده است در اینجا 50 بیت اول این قصیده را با متن عربی آن ذکر می کنیم.
امن تذکر جیران بذی سلم *** مزجت دمعا جری من مقله بذم
ام هبت الریح من تلقاء کاظمه *** و اومض البرق فی الظماء من اظم
فما لعینیک ان قلت اکففا همتا *** و ما لقلبک ان قلت استفق یهم
ایسب الطب ان الحب منکتم *** ما بین منسجم منه و مضطرم
لولا الهوی لم ترق دمعا علی طلل *** و لا ارقت لذکر البان العلم
فکیف تنکر حبا بعد ما شهدت *** به علیک عدول الدمع و السقم
نعم سری طیف من اهوی فارقنی *** و الحب یعترض اللذات بالالم
یالائمی فی الهوی العذری معذره *** منی الیک و لوانصفت لم تلم
عدتک حالی لاسری بمستتر *** عن الوشاه و لادائی بمنحسم
محصتنی النصح لکن لست اسمعه *** ان المحب عن العذال فی صمم
انی اتهمت نصیح الشیب فی عذل *** و الشیب ابعد فی نصح عن التهم
فان امارنی بالسوء ما اتعظت *** من جهلها بنذیر الشیب و الهرم
و لا اعدت من الفعل الجمیل قری *** ضیف الم براسی غشیر محتشم
من لی برد جماح من غوایتها *** کما یرد جماح الخیل باللجم
فلاترم بالمعاصی کسر شهو تها *** آن الطعام یقوی شهوه النهم
و النفس مالطفل ان ترضعه شب علی *** حب الرضاع و ان تفطمه ینفطم
فاصرف هواها و حاذر ان تولیه *** ان الهوی ما تولی یصم او یصم
وراعها و هی فی الا عمال سائمه *** و ان هی استحلت المرعی فلاتسم
کم حسنت لذه للمرء قاتله *** من حیث لم یدر ان السم فی الدسم
و استفرغ الدمع من عین قد امتلات *** من المحارم و الزم حمیه الندم
و خالف النفس و الشیطان و اعصهما *** و ان هما محضاک النصح فاتهم
امر تک الخیر لکن ما ائتمرت به *** و ما استقمت فما قولی لک استقم
و لا تزودت قبل الموت نافله *** و لم اصل سوی ضضی و لم اشم
ظلمت سنه من اجبی الظلام الی *** ان اشتکت قد ماه الظر من ورم
وشد من شغب احشاء فطوی *** تحت الحجباره کشحا مترف الادم
و راودته الجبال الشم عن ذهب *** عن نفسه فاراها ایما شمم
و اکدت زهده فیها ضرورته *** ان الضروره لا تعدو علی العصم
و کیف تدعو الی الدنیا ضروره من *** لولاه لم تخرج الدنیا من العدم
محمد سید الکو نین و الثقلین *** و الفریقین من عرب و من عجم
نبینا الامر الناهی فلا احد *** ابرفی قول لامنه و لا نعم
هو الحبیب الذی ترجی شفاعته *** لکل هول من الاهوال مقتحم
دعا الی الله ی فالمستمسکون به *** مستمسکون بحبل غیر منفصم
فاق النبیین فی خلق و فی خلق *** و لم یوانوه فی علم و لا کرم
و کلهم من رسول الله ملتمس *** غرفا من البحر او رشقا من الدیم
و واقفون لدیه عند حد هم *** من نقطه العلم او من شکله الحکم
فهو الذی تم معناه و صورته *** ثم اصطفاه حبیبا باری ء النسم
منزه من شریک فی محاسنه *** فجوهر الحسن فیه غیر منقسم
دع ما ادعته النصاری فی نبیهم *** و احکم بما شئت مدحا فیه و احتکم
و انسب الی ذاته ما شئت من شرف *** و انسب الی قدره ما شئت من عظم
فان فضل رسول الله لیس له *** حد فیعرب عنه ناطق بفم
لو ناسبت قدره ایاته عظما آ *** حیی اسمه حین یدعی دارس الرمم
لم یمتحنا بما تعیا العقول به *** حرصا علینا فلم نرتب و لم نهم
اعیا الوری فهم معناه فلیس یری *** فی القرب و البعد فیه غیر منفحم
کالشمس تظهر للعینین من بعد *** صغیره و تکل الطرف من امم
و کیف یدرک فی الدنیا حقیقته *** قوم نیام تسلوا عنه بالحلم
فملبغ العلم فیه انه بشر *** و انه خیر خلق الله کلهم
و کل ای اتی الرسل الکرام بها *** فانها اتصلت من نوره بهم
فانه شمس فضل هم کو اکبها *** یظهرن انوارها للناس فی الظلم
اکرم بخلق نبی زانه خلق *** بالحسن مشتمل بالبشر متسم
کالزهر فی ترف و البدری فی شرف *** و البحر فی کرم و الدهر فی همم
ترجمه فارسی قصیده
1- آیا از یاد کردن دوستان مجاور سرزمین های سلم زار، اینسان اشک خونین فرو می باری؟
2- یا از دامنه کوهساران پیرامون «کاظمه» نسیمی آشنا وزیده است و از قله کوه «اضم»، درخشی در دل تاریکی ها تابیدن گرفته است؟
3- چیست که تا می گوییم: گریه مکن! اشک تو از دویده فرو می بارد، و تا می گویم: یکی به خود آی! دل تو شیدا و بیخود می گردد؟
4- آیا عاشق چنین می پندارد که در میان اشک ریزان و آه سوزان، راز عشق پنهان خواهد ماند؟
5- اگر تو عاشق نبودی، نه اشکی بر نشانه های خانه دوست می ریختی و نه با یاد درختان «بان» و کوهسار «علم» شب تا سپیده، بیدار می ماندی؟
6- تو چه سان عشق انکار می کنی، با وجود گواهی دادن و شاهد عادل: اشک و درد؟
7- آری (چنین است، من عاشقم)، شب هنگام خیال دوست مرا به خواب آمد و خواب از من بربود. و این عشق است که لذت های خود را با درد در می آمیزد.
8- ای نکوهش گر! که بر این عشق پاکم می نکوهی، پوزش مرا بپذیر! تو اگر دادگرانه می نگریستی نکوهش نمی کردی.
9- الاهی، تو نیز همچنان من گرفتار شوی! من، که نه رازم پوشیده است نزد غمازان، و نه دردم را دارویی است نزد طبیبان.
10- تو مرا از سر اخلاص پند دادی؟ لیکن من گوش پند نیوش ندارم، عاشق و پند نیوشی!
11- من چنانم که پندآموز پیری را نیز نامشفق خواندم، با اینکه پیری نصیحتگری است که به هیچ گونه او را متهم نتوان ساخت.
12- نفس اماره من (از سر نادانی) موی سپید بیم دهنده را نیز به چیزی نگرفت!
13- و از کار نیک برای پذیرایی مهمان ناخوانده (موی سپید) که بر سرم فرود آمده است، هیچ چیز به دست نکرد.
14- آیا کسی هست که نفس سرکش مرا از گمراهی باز راند، همان گونه که اسبان سرکش را با لگام، باز می رانند؟
15- مخواه که با ارتکاب معصیت، خواهانی و شهوت نفس را بشکنی و آرام سازی نه، هرگز! زیرا که خوراک اشتهای زیاده خوار را افزون می کند.
16- نفس انسان مانند طفل شیرخوار است، اگر او را همواره شیر دهی بر این عادت بزرگ شود، و اگر از شیر باز گیری باز گرفته گردد.
17- پس، نفس را از هوای خویش باز دار، و مهل تا او فرمانروا باشد! هوا اگر فرمان راند، یا آدمی را هلاک سازد یا دامن او را به ننگ بیالاید.
18- تو چونان چوپانی که دیده بان گله ای در حال چراست دیده بان نفس خویش، که سرگرم اعمال خود است، باش. و چون چرا گاهی (کاری از کارهای خویش) را خوش یافت، یله اش مساز!
19- این نفس چه بسیار شهوت ها و لذت های نابودکننده را در دیدگان آدمی نیکو می سازد، از آنجا که انسان از این غافل است که زهر را همیشه در خوراک چرب و شیرین تعبیه می کنند.
20- از این چشم مملو از گناه اشکی بیفشان، و زان پس در آستانه پرهیز و پشیمانی نشین.
21- با نفس و شیطان در بیفت و آنان را نافرمانی کن، و اگر از در نصیحت گویی و دلسوزی در آمدند، راستگوشان مپندار!
22- من تو را فرمودم که کار نیک کن و خویشتن نکردم. من که خود استوار نرفته ام چگونه به تو می گویم: استوار رو.
23- من پیش از فرا رسیدن مرگ، هیچ عمل نیک و مستحبی نکردم، تنها همان نماز واجب را خواندم و همان روزه واجب را گرفتم
24- من ستم کردم، ستم به تعلیمات و سنت راهبری که شب های تار و سیاه را به عبادت و نماز زنده می داشت، او که آنقدر به عبادت خدای ایستاد تا پاهایش بیاماسید.
25- پیشوایی که به هنگام گرسنگی، سنگ بر شکم می بست و پهلوهای مبارک خود را بدینگونه می آزرد.
26- در همان حال، کوه های افراشته زرین، خویشتن در چشم او می آراستند (تا دل او را به خود کشند) و او را به آنها نشان می داد که چگونه در برابر قله همت او آن قله ساران پستند و ناچیز.
27- و اینهمه با وجود نیاز بود، لیکن نیاز او همواره زهد و چشم پوشی او را نمایان تر می ساخت. آری دست نیاز، دامان والای مقام عصمت را لمس کردن نمی یازد.
28- چسان نیاز مادی، می تواند آن کس را به دنیا بگرواند که اگر او نبود دنیا نیز نبود:
29- محمد، سرور دو جهان سرور انسان و پریان، سرور عربان و دیگر خلق ها و مردمان
30- پیامبر ما، خداوند امر و خداوند نهی، آن که هیچ کس دیگر چون او، به «آری و نه» خویش وفادار نماند.
31- او حبیب خداست، اوست که همگان به هنگام افتادن بیم ها و هراس های بزرگ (در قیامت)، چشم شفاعت به او دارند.
32- محمد (ص) جهانین را به دین خود دعوت کرد، آنان که چنگ در دامان وی زده اند به ریسمانی آویخته اند که هیچ گاه نگسلد.
33- محمد، در سرشت و در خوی و در خصلت، بر همه پیامبران برتری یافت، و آنان (با عظمت مقام پیامبری که داشتند) هیچ گاه در دانش و بخشش و بزرگواری به او نزدیک نیز نتوانستند گشت.
34- دست در خواست آنان همه به سوی بارگاه بلند پیامبر اکرم، رسول خدا، همواره دراز است، تا کفی آب از این دریا بنوشند یا لبی از این باران رحمت پیوسته بار تر سازند
35- آنان همه، در بارگاه او، در جای خویش، ایستاده اند، با علمی چونان نقطه ای در برابر علم تمام، یا چونان حرکتی و اعرابی در برابر کتاب حکمت.
36- تنها اوست آن کس که سیرت و صورت وی به حد تمام و کمال رسید، و سپس آفریننده جان ها و تن ها او را به دوستی خویش برگزید.
37- او برتر از آن است که در خوبی ها و زیبایی ها انباز او گردد، چه گوهر والای زیبایی همه در او و از آن اوست.
38- آنچه را مسیحیان درباره پیامبر خویش می گویند (که عیسی خدا یا جزئی از خداست، که کفر است) واگذار، این را و آن، سپس هرگونه ثنایی و ستایشی را درباره پیامبر بر زبان آر و روا دار.
39- هر شرف و بزرگی را به ذات او نسبت ده، و هر عظمت و والایی را از آن مقام او دان
40- چرا؟....چون فضیلت و برتری پیامبر خدا، پایانی ندارد تا گوینده ای بتواند به نیروی سخن مدایح او را تا پایان باز گوید.
41- اگر قرار بود که نشانه ها و معجزاتی که از پیامبر سر زده است همه در حد مقام او باشد، نام «محمد» را چون بر استخوان های پوسیده مردگان می خواندی، همه زنده می شدند و جان می یافتند
42- او در دین و احکام خویش، ما را با چیزهایی که خردها در آن در می مانند نیازمود، (و ما را پیش از توانایی عقل و تن تکلیفی نکرد) زیرا حریصانه هدایت و سعادت ما را می خواست. این بود که ما نیز نه به شک در افتادیم و نه سرگردان شدیم
43- مردمان، حقیقت وجودی او را نیارستند شناخت، از این رو نزدیکان به او و دوران از او، همه و همه، در برابر او (و کرامات و تعلیمات او) لب فرو بسته ماندند.
44- مانند خورشید، که از دور چونان جرمی کوچک دیده می شود و از نزدیک چشم را خیره می سازد.
45- چگونه مردمان می توانستند «حقیقت محمدی» را در این جهان درک کنند، مردمانی که از او و حقیقت او، بیش از رویایی نتوانستند دید.
46- نهایت علم و آگاهی ما درباره او این است: او بشر بود و بهترین همه خلق خدا
47- همه معجزاتی که پیامبران بزرگوار آوردند، ازفروغ معنویت و نور ازلی «محمد» به آنان رسید.
48- پیامبر آن خورشید سرشار و نوربار بود و پیامبران دیگر همه چونان ستارگان که فروغ تابناک او را در تاریکی ها برای مردمان منعکس ساختند.
49- بزرگوار سیرت پیامبری که صورتی زیبا بدان جلوه بخشید، صورتی آیینه حسن و آیت خوشرویی و خندانی
50- چونان شکوفه نوگشاده در لطافت، چونان ماه شب چهارده در رخشندگی و عظمت، چونان دریا در بخشندگی وکرامت، و چونان روزگار در علو همت.
منـابـع
محمدرضا حکیمی- ادبیات و تعهد در اسلام- صفحه 240-245
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها