کارشکنی های بی نتیجه قریش در جلوگیری از گسترش اسلام

فارسی 3904 نمایش |

سران قریش برای این که پیشرفت دین تازه را متوقف سازند به هر حیلتی متوسل می شدند: بدگویی از پیغمبر و آزار رساندن بدو؛ شکنجه و آسیب پیروان؛ نسبت دادن شاعری، دیوانگی، ساحری به وی. ولی هیچ یک از این اقدامات سودی نبخشید. مردی از بنی عبد مناف به نام نضربن حرث که چندی در حیره به سر برده و در آن جا داستان های خداینامه ها و حماسه های پهلوانان ایرانی را فرا گرفته بود، شیوه ای تازه به کار برد. هنگامی که پیغمبر (ص) در مجلسی می نشست و مردمان را با تذکر سرنوشت امت های پیشین اندرز می داد و داستان های قوم فرعون، صالح، ثمود و دیگران را برای آنان می خواند و بر می خاست، نضر به جای او می نشست و می گفت ای گروه قریش به خدا من داستان های بهتر از داستان محمد برای شما می خوانم، بیایید داستان های مرا بشنوید. بعضی مفسران نوشته اند این نضر همان کسی است که قرآن درباره او گفته است: «و من قال سأنزل مثل ما أنزل الله؛ و کسی که گفت من هم مانند آنچه خدا فرو فرستاد نازل خواهم کرد.» (انعام/ 93)
اما بر خلاف تصور نضر و دیگر کافران قریش، آنچه دل مردم را می ربود و آنان را شیفته مسلمانی می کرد، داستان پیشینیان نبود؛ داستان ها مقدمه ای بود که اندرزها، دلسوزی ها و بهتر از همه، وعده زندگانی بهتر و انسانی تر در پی داشت. داستان ها به بردگان و مستضعفان نوید می داد که آن ستمکاران نیز چون مردم ظالم دوره های گذشته به زودی نابود خواهند شد و دولت از آن آنان خواهد بود.
ابن اسحاق نوشته است سران قریش، چون ابوسفیان، و ابوجهل و دیگران، شب ها پنهانی به خانه ای می رفتند که محمد (ص) در آنجا مردمان را موعظه می کرد و به سخنان او و آیه های قرآن گوش می دادند. بامدادی که از آنجا به درآمدند یکدیگر را دیدند، گفتند دیگر چنین کاری نکنیم، مبادا رفتار ما سبب شود که نادانان قبیله فریفته سخنان محمد شوند. با این همه چند شب پی در پی به در خانه او رفتند. سرانجام با یکدیگر به مشورت نشستند که چه کنند. ابوجهل که از تیره بنی مخزوم بود، گفت: ما با پسران عبد مناف بر سر ریاست پیکار کردیم، هرچه کردند ما از آنان پس نماندیم، تا آن که سرانجام گفتند از آسمان به ما وحی می رسد. به خدا هرگز بدو ایمان نخواهم آورد.


هجرت به حبشه
به همان نسبت که رقم نو مسلمانان بالا می رفت، معارضه قریش با محمد (ص) بیشتر می شد. ولی پیغمبر (ص) در حمایت ابوطالب بود و به موجب پیمان قبیله ای نمی توانستند به شخص او آسیب جانی برسانند. اما نسبت به پیروان او مخصوصا آنان که پشتیبانی نداشتند. از هیچ گونه سختگیری و آزار دریغ نمی کردند. آزار این نو مسلمانان بر پیغمبر (ص) گران بود. ناچار به ایشان دستور داد به حبشه بروند. به آنها گفت: در آن سرزمین پادشاهی است که کسی از او ستم نمی بیند، به آنجا بروید و در آنجا بمانید تا خداوند شما را از این مصیبت برهاند.
همین که قریش از هجرت نو مسلمانان به حبشه آگاه شدند، عمروبن عاص و عبدالله بن ابی ربیعه را نزد نجاشی پادشاه حبشه فرستادند تا آنان را بازگردانند. در مجلس نجاشی نمایندگان قریش گفتند: تنی چند از غلامان بی خرد ما از دین پدران خود دست کشیده به دین تازه ای گرویده اند که ما و شما آن را نمی شناسیم، بزرگان مردم ما از شما می خواهند آنان را نزد ایشان بازگردانی. نجاشی گفت باید سخنان آنان را نیز بشنویم.
چون از مسلمانان پرسش کرد جعفربن ابی طالب به نمایندگی آنان گفت: ما مردمی بت پرست بودیم. مردار می خوردیم و از هیچ زشتی روی نمی گرداندیم. خداوند از میان ما پیمبری برانگیخت که او را می شناسیم و راستگو می دانیم. او ما را به یگانه پرستی، راستگویی، امانت داری، رعایت خویشاوند، واگذاردن کارهای زشت، برپا داشتن نماز و دادن زکات امر فرموده: ما بدو ایمان آوردیم. اما این خویشان ما ما را آزردند و دیگر بار به بت پرستی خواندند. ما پذیرفتیم و چون طاقت آزار بیشتر نداشتیم نزد تو آمدیم. نمایندگان قریش از راه دیگری درآمدند و گفتند از اینان بپرسید درباره عیسی (ع) چه می گویند. جعفر آیه هایی از سوره مریم را خواند. نجاشی چوبی برداشت و گفت فاصله میان این گفته و آنچه عیسی بن مریم آورده چون این چوب بیش نیست. بروید! من اینان را به شما نخواهم داد. مسلمانان هم در آنجا ماندند تنی چند از آنان پس از چندی به مکه بازگشتند و بیشتر آنان پس از هجرت رسول خدا به مدینه؛ بدان شهر بازگشتند.

منـابـع

سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 53-55

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها