خلافت متوکل عباسی
فارسی 4906 نمایش |جعفر بن معتصم ملقب به المتوکل علی الله در سال 206 هـ ق در شهرکی به نام فم الصلح، نزدیک واسط، متولد شد. مادر او کنیزی بوده است به نام شجاع. متوکل به سال 227 از جانب برادرش، واثق، امارت حاج یافت.
واثق مدتی کوتاه خلافت کرد، در بیماریش که به مرگ او منتهی گردید، خواستند فرزند خود را به خلافت پس از خود معین کند. در پاسخ گفت «نمی خواهم خدا را ملاقات کنم و بار خلافت در زندگی و مرگ به گردنم باشد.» فرزند او محمد به هنگام مرگ وی کودک بود.
چگونه برای جعفر بیعت گرفتند
غرس النعمه در این باره داستانی خواندنی نوشته است: وی از عباس بن مأمون چنین حکایت کند: متوکل گفت «در روزی که واثق مرد، حجامت کردم و من نمی دانستم واثق مرده. مادرم گفت »نزد برادرت واثق برو و احوالی از او بپرس.» گفتم «پس از این که حجامت کرده ام چیزی به من بخوران که من احساس ناتوانی می کنم.» گفت «اگر چیزی بخوری چیزی هم خواهی آشامید و وقتی خواهد گرفت. برو از او عیادت کن و برگرد و با خیال آرام به طعام و شراب بنشین.» من به خانه واثق رفتم و در جایی که می نشستم، نشستم. در آن جا دری بود. از سوراخ در نگاه کردم ایتاخ و محمد بن عبدالملک زیات را دیدم که کلاه مخصوص خلفای عباسی را به سر محمد بن واثق می گذاشتند، و او سر خود را به درون کلاه می کرد و بیرون می آورد و کلاه به سر او گشاد بود. یکی از آن دو گفت «اگر سر او اندازه کلاه نیست عمامه بر سرش می گذاریم. اما با جعفر (متوکل) چه کنیم؟» محمد بن عبدالملک گفت «او را در تنور می کشیم.» ایتاخ گفت «نه او را در آب سرد می اندازیم تا بمیرد و اثر کشتن بر او نباشد.»
من هم به خاطر ضعف حجامت و هم به خاطر آنچه از آنان شنیدم بی حال شدم ولی خود را نگاه داشتم. در این وقت ابن ابی دؤاد درآمد و نزد آنان رفت. شنیدم با آن دو سخنانی می گوید اما ندانستم چیست. پس از ساعتی غلامان خردسال معروف به ایتاخیان نزد من آمدند و گفتند «آقای ما برخیز.» من بدانچه گفتند اهمیت ندادم و پنداشتم آنان به عادتی که دارند مرا آقا خطاب کردند و نمی دانند در داخل اطاق چه تصمیمی درباره من گرفته اند. برخاستم شک نداشتم که باید نزد کودک بروم و او را به خلافت سلام بگویم. چون داخل اطاق شدم تخت را خالی دیدم و اندکی آرامش یافتم. ابن ابی دؤاد نزد من آمد و دست مرا بوسید و مرا نزدیک تخت برد و گفت «بالا برو که خدا تو را لایق این مقام دیده است.» چون بر تخت نشستم به خلافت بر من سلام کرد. محمد بن عبدالملک زیات و ایتاخ نیز چنان کردند. و ابن ابی دؤاد از آنان بیعت گرفت.
سپس افسران و خدمه دربار به ترتیب مقام درآمدند و بیعت کردند. ابن ابی دؤاد ناتوانی مرا دید، پرسید «چه خبر است؟» ماجرا را بدو گفتم، و افزودم که هم اکنون از ضعف می میرم و شما به مشکلی دیگر خواهید افتاد. ابن ابی دؤاد گفت «می توان مانده بیعت را در جایی دیگر گرفت. مردم را از اطاق بیرون کنید.» آن گاه مطبخی را خواست و برای من خوردنی آوردند. اندکی خوردم تا قوتی یافتم. پس از آن پرسیدم «چه شد؟» گفتند م«حمد بن عبدالملک و ایتاخ بر کشتن تو مصمم بودند و کسی را به در خانه گمارده بودند که نگذارد احمد بن ابی دؤاد داخل شود، تا آنان کار خود را تمام کنند. چون احمد به در قصر رسید، بدو رخصت ندادند. احمد به سینه دربانان کوفت و در آمد و نزد آن دو رفت و گفت من فرستاده مسلمانانم. آنان بر شما سلام می فرستند و می گویند می دانیم امام ما درگذشته است، رحمت خدا بر او باد، شما دو تن رشته کارها را در دست دارید بگویید چه کسی را برای امامت گزیده اید؟»
«محمد بن واثق را.» گفت «به به! فرزند امیرالمؤمنین و سزاوارترین مردم به میراث او. اما او خردسال است و درخور امامت نیست. جز او چه کسی؟» گفتند «فلان و فلان و فلان.» تا آن که گفتند «جعفربن معتصم.» احمد گفت «مسلمانان راضی شدند. دست به من بدهید.» و آنان دست دادند و سپس در پی من فرستادند و سخن محمد بن عبدالملک و ایتاخ در خاطر من مانده بود و دانستم آن از تقدیرات عجیب بوده است. پس محمد بن عبدالملک را در تنور و ایتاخ را در آب سرد کشتم.»
داستان دیگری که نوشتن آن مناسب می نماید این است که کلینی از خیران اسباطی روایت می کند که به مدینه نزد امام علی النقی (ع) رفتم. پرسید «حال واثق چگونه بود؟» گفتم «خوب بود و من ده روز است از نزد او آمده ام.» فرمود «ولی مردم مدینه می گویند او مرده.» آن وقت دانستم خود را مقصود دارد. پس پرسید «جعفر چگونه بود؟» گفتم «در بدترین حال در زندان به سر می برد.» فرمود «او خلیفه خواهد شد. ابن زیات چه می کرد؟» گفتم «کارهای مردم به دست اوست.» فرمود «ریاست بر او شوم خواهد بود.» پس اندکی خاموش ماند. سپس فرمود «از مقدرات الهی چاره ای نیست. واثق مرد و جعفر خلیفه شد و ابن زیات کشته گشت.» پرسیدم «کی؟» فرمود «شش روز پس از بیرون آمدن تو از سامراء.» ولی پذیرفتن این حدیث بدین صورت دشوار می نماید چه متوکل، ابن زیات را در نوزدهم ربیع الاول سال دویست و سی و سه و ایتاخ را در جمادی الآخر آن سال کشت.
می توان گفت راوی حدیث را در ضبط فرموده امام سهوی دست داده است.
ابن اثیر در تاریخ سال دویست و سی نوشته است:
در نهم صفر این سال، متوکل دستور گرفتن محمد بن عبدالملک زیات و زندانی کردن او را داد. سبب گرفتن او آن بود که واثق، محمد را وزارت داد و همه کارها را به عهده او گذارد. واثق بر متوکل خشمگین بود و جاسوسانی بر او گمارده بود که کردار و گفتار وی را بدو خبر دهند.
روزی متوکل نزد محمد رفت تا از او خشنودی واثق را بخواهد. چون نزد او رفت بر پا ایستاد و محمد خاموش بود. سپس اشارت کرد بنشیند. چون از نوشتن نامه ای که در دست داشت فارغ گشت، با لحنی تند از متوکل پرسید:
«برای چه آمده ای؟»
«آمده ام تا از امیرالمؤمنین بخواهی از من راضی شود.»
محمد به اطرافیان خود گفت: «بنگرید برادر خود را خشمگین کرده، آن گاه از من می خواهد او را راضی کنم. برو! هر وقت درست شدی از تو راضی می شود.»
متوکل، اندوهناک از نزد او بیرون شد و نزد احمد بن ابی دؤاد رفت. احمد برخاست و تا در خانه او را استقبال کرد و او را بوسید و گفت «فدایت شوم، به چه کار آمده ای؟»
«آمده ام تا امیرالمؤمنین را از من راضی کنی.» گفت «می کنم.»
پس با واثق در این باره گفتگو کرد. واثق وعده داد ولی راضی نشد. بار دوم شفاعت کرد، واثق پذیرفت و بدو پوششی بخشید.
از آن سو چون متوکل از خانه ابن زیات خارج شد، وی به واثق نامه نوشت که جعفر (متوکل) مانند مخنثان موی پس گردن را دراز کرده نزد من آمد و خواست تا رضایت خلیفه را بخواهم.
واثق بدو نوشت او را بخواه و بگو موی گردنش را ببرند و بر چهره او بزنند و ابن زیات چنین کرد. ممکن است هر دو کار موجب تشدید کینه متوکل به ابن زیات شده باشد، هم سخنان او و ایتاخ درباره متوکل و هم حادثه ای که ابن اثیر نوشته است. به هر حال چنان که نوشته شد ابن زیات به دستور متوکل کشته شد.
نوشته اند وی پیش از مردن به خود می گفت:
«نعمت، اسبان، خانه نظیف، لباس فاخر و تندرستی تو را خرسند نکرد تا در پی وزارت شدی؟ حال آنچه کرده ای بچش!» آن گاه شهادت و ذکر خدا گفت. ابن زیات مردی سودجو و بی رحم بوده است. نوشته اند او دوست ابراهیم صولی شاعر بود. چون به وزارت رسید صولی را دو هزار هزار و پانصد هزار درهم مصادره کرد. صولی چند بیت درباره او سروده که ترجمه آن این است:
«هنگام آسایش روزگار، برادرم بودی. چون روزگار برگشت با من به ستیزه درآمدی. من بد زمانه را پیش تو شکایت می کردم، اکنون بدی تو را به زمانه می گویم. تو را ذخیره دفع بدی ها کرده بودم و اکنون از بد تو امان می طلبم.»
در مقابل این نوشته ها طبری نویسد: «گروهی مرا خبر دادند که چون واثق مرد احمد بن ابی دؤاد، ایتاخ، وصیف، عمربن فرخ، ابن زیات و احمد بن ابی خالد در خانه واثق فراهم آمدند و مصمم شدند که محمد بن واثق را که کودکی نورس بود به خلافت برگزینند. و بر او دراعه سیاه و شب کلاه رصافی پوشاندند. اما او کوتاه بالا بود. وصیف گفت از خدا نمی ترسید این کودک را خلیفه می کنید که نمی توان با او نماز خواند. پس درباره اشخاصی که باید به خلافت انتخاب شوند گفتگو کردند و یکی از کسانی که در خانه ما حاضر بود گفت من برون آمدم و جعفر بن معتصم را دیدم پیراهن و شلواری پوشیده بود و در کنار بچه ترک ها نشسته است. از من پرسید چه خبر است؟ گفتم درباره خلیفه گفتگو می کنند.
سپس او را خواندند و بغاء شرابی او را با خود برد. جعفر گفت می ترسم واثق نمرده باشد و بغاء گفت برو ببین! جعفر نزد او رفت و دید مرده است. در این هنگام احمد بن ابی دؤاد آمد و پیشانی او را بوسید و بر او به خلافت سلام کرد.»
منـابـع
سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 333-337
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها