داستانهایی درباره ایمان و خضوع امام جواد علیه السلام
فارسی 4361 نمایش | میسر بن محمد می گوید: من ایمان به امامت امام جواد (ع) نداشتم. یک روز تصمیم گرفتم به خانه ی ایشان بروم چون شنیده بودم مردم به خانه ی ایشان رفت و آمد دارند. رفتم دیدم خیلی شلوغ است و جمع زیادی از علما و بزرگان نشسته اند و هنوز خود امام وارد مجلس نشده است. من هم در گوشه ای نشستم. حالت انتظار مجلس طول کشید و وقت نماز رسید. در همان جا نماز ظهر و عصر را با نوافلش خواندم. دیدم از سمت بالای مجلس دری باز شد و حضرت جواد (ع) به سن کودکی هفت، هشت ساله به نظر می رسید وارد شد؛ حضار مجلس به پا خواستند و جلو رفتند و مراسم احترام به جا آوردند. من هم به حکم ادب جلو رفتم و سلام کردم و دستشان را بوسیدم. آقا نگاه تندی به من کرد و فرمود: تو اینجا چه می کنی؟ چطور یاد ما کرده و اینجا آمدی؟ حالا که آمده ای پس درست بیا و تسلیم شو. من فهمیدم که از ما فی الضمیر من خبر می دهد و از اینکه اعتقاد به امامتش ندارم آگاه است! من ادب کردم و گفتم: آقا من تسلیم در مقابل شما هستم (ولی در باطن نبودم) دوباره نگاهی به من کرد و فرمود: به تو گفتم حالا که آمده ای تسلیم باش. باز گفتم: مولای من! تسلیمم. بار سوم با لحنی تندتر و محکمتر فرمود: «و یحک سلم؛ وای برتو. تسلیم باش»
این گفتار بار سوم چنان تکانم داد که زیر و رو شدم و از عمق جان مجذوب امام (ع) گشتم و با تمام وجودم گفتم: «سلمت الیک یابن رسول الله و رضیت بک اماما؛ تسلیم شدم ای فرزند رسول خداو شما را به امامت پذیرفتم»
از همان لحظه نور ایمان بر قلبم تابید و محبت آن حضرت در دلم نشست که از وصف آن عاجزم. فردای آن روز شرفیاب حضورش شدم. مسائلی داشتم که از حضرتش سؤال کردم. لحظه به لحظه بر ایمانم افزوده شد و از آن مسیر انحرافی که داشتم برگشتم.
خضوع در برابر امام جواد (ع)
حضرت علی بن جعفر عموی امام رضا (ع) از محدثین و راویان بسیار بزرگ است. این مرد بزرگوار آنچنان در مقابل امام جواد (ع) خاضع بود که مردم تعجب می کردند و گاهی به او اعتراض می کردند که شما به جای پدربزرگش هستید! شایسته ی شأن شما نیست که در مقابل یک بچه ی هفت، هشت ساله اینگونه خضوع کنید! آن جناب مجلس درسی داشت و علما در محضرش می نشستند و از وی کسب فیض می نمودند. یک روز در مسجدالنبی در حلقه ی درس خود نشسته بود که امام جواد (ع) از در مسجد وارد شد. تا علی بن جعفر آن حضرت را دید با عجله از جا برخاست و در حالی که عبا از دوشش افتاده بود با پای برهنه به سمت امام دوید و دست امام را گرفت و بوسید! امام آنجناب را مورد عنایت و لطف قرار داد و فرمود: عموی محترم! خدا تو را بیامرزد. برگرد بر سر درست بنشین. عرض کرد: مولای من! مگر می شود در محضر شما من بنشینم و حرفی بزنم؟ امام برای اینکه عمو راحت باشند از مسجد بیرون رفتند و علی بن جعفر سر درسش برگشت! آنها که در محضر بودند اعتراض کردند که از شما با این سن و سالتان بعید است در برابر یک کودک آنقدر خضوع کنید! آن مرد بزرگ اشکش جاری شد و محاسنش را به دست گرفت و گفت: خدا این ریش سفید را برای امامت صالح ندانسته و این وجود اقدس به زعم شما کودک را صالح دانسته است. آیا شما می گویید من نورانیت خورشید را منکر شوم؟ من بنده ی او هستم.
منـابـع
سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 3- صفحه 40-43
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها