شجاعت اصحاب امام حسین (ع)
فارسی 4137 نمایش |مردی از اصحاب ابا عبدالله به نام عابس بن ابی شبیب شاکری که خیلی شجاع بود وآن حماسه حسینی هم در روحش بود، آمد وسط میدان ایستاد و هماورد طلبید، کسی جرأت نکرد بیاید. این مرد ناراحت و عصبانی شد و برگشت، خود را از سر برداشت، زره را از بدن بیرون آورد، چگمه را از پا بیرون کرد و لخت به میدان آمد و گفت: حالا بیایید با عباس بجنگید! باز هم جرأت نکردند. بعد دست به یک عمل ناجوانمردانه زدند؛ سنگ و کلوخ و شمشیر شکسته ها را به سوی این مرد بزرگ پرتاب کردند و به این وسیله او را شهید نمودند.
اصحاب امام حسین (ع) در روز عاشورا خیلی مردانگی نشان دادند، خیلی باصفا و وفا نشان دادند (هم زنان و هم مردان آنها)؛ واقعا تابلوهایی در تاریخ بشریت ساختند که بی نظیر است. اگر این تابلوها در تاریخ فرنگی ها می بود آن وقت می دیدید از آنها چه می ساختند.
جناب عبدالله بن عمیر کلبی یکی از افرادی است که در کربلا هم زنش همراهش بود و هم مادرش. مرد خیلی قوی و شجاعی بود. وقتی می خواهد به میدان برود، زن او مانع می شود: کجا می روی، من را به کی می سپاری؟ تازه زفاف کرده بود پس من چه کنم؟ فورا مادرش آمد و گفت: پسرم! مبادا حرف زنت را بشنوی. امروز روز امتحان توست. اگر امروز خودت را فدای حسین نکنی، شیر پستانم را به تو حلال نخواهم کرد. این مرد بزرگ می رود می جنگد تا شهید می شود. بعد همین زن، عمود خیمه ای را برمی دارد و به دشمن حمله می کند.
اباعبدالله فریاد می کند: ای زن برگرد! خدا بر زنان جهاد را واجب نکرده است. امر آقا را اطاعت می کند. ولی دشمن رذالت می کند، سر این مرد بزرگ را از بدان جدا و برای مادرش پرتاب می کنند، بیا بچه ات را تحویل بگیر. سر جوانش را بغل می گیرد، به سینه می چسباند، می بوسد، مرحبا پسرم، آفرین پسرم، حالا دیگر من از تو راضی شدم و شیرم را به تو حلال کردم. بعد آن را به طرف لشگر دشمن می اندازد و می گوید: ما چیزی را که در راه خدا داده ایم پس نمی گیریم.
امام حسین (ع) یک وقت می بیند در این صحنه جزء افرادی که آمده اند و از او اجازه می خواهند، یک بچه ده دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است آمد خدمت آقا عرض کرد: اجازه دهید من به میدان جنگ بروم. و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکة این طفل کسی است که قبلا پدرش شهید شده است. فرمود: تو کودکی نرو. عرض کرد: اجازه دهید، من می خواهم بروم. فرمود: من می ترسم مادرت راضی نباشد. گفت: یا ابا عبدالله ان امی امرتنی، مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروی، اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نیستم. این طفل آنچنان با ادب است، آنچنان با تربیت است که افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان می رفت خودش را معرفی می کرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد خود را معرفی می کردند، و به همین جهت که این طفل خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدامیک از اصحاب بوده است. مقاتل او را نشناخته اند فقط نوشته اند: و خرج شاب قتل ابوه فی المعرکة. چرا؟ آیا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتکاری به خرج داد و رجز را طور دیگری خواند، ابتکاری که هیچکس بخرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت شروع کرد به رجز خواندن، گفت:
امیری حسین و نعم الامیر ایها الناس، من آن کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافی است.
امیری حسین و نعم الامیر *** سرور فؤاد البشیر النذیر
منـابـع
مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 181-180
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها