برخورد اهل بیت با حکومت بعد از حادثه کربلا
فارسی 7037 نمایش | در حادثه کربلا یکی از شاخص های اخلاقی که در شخص مقدس سیدالشهداء و یاران و اهل بیتش نمودار است این حالت اخلاقی است که ما تن به ذلت نمی دهیم؛ ما اسیر می شویم، تن ما ممکن است در زنجیر قرار بگیرد، گردنهای ما ممکن است در زیر غلهای سنگین خرد بشود، مجروح و خونریزان بشود، ولی روح ما به هیچ وجه زیر بار ذلت نمی رود، ولو زنی اسیر باشیم.
اسرا را وارد مجلس پسر زیاد می کنند. زنان اهل بیت و زنان بعضی از اصحاب و خدمتکاران و کنیزان همه گویی دور زینب حلقه زده بودند. به این وضع حضرت زینب (س) وارد مجلس عبیدالله بن زیاد شد. و زینب زنی بلند بالا بود. در آن میان، او که قدش بلندتر بود نمایان بود. زینب وارد شد و سلام نکرد. ابن زیاد توقع داشت بعد از این حادثه که به خیال خودش اینها را خرد کرده و تمام نیروهایش را گرفته است، دیگر باید اینها تسلیم شده باشند، فکر می کرد اکنون وقت خواهش و التماس است و انتظار داشت زینب لااقل سلامی به عنوان رشوه به او بدهد، ولی چنین رشوه ای را هم زینب نداد. ناراحت شد. نمی دانست که روح آن ها خرد شدنی نیست. وقتی زینب نشست، او با تجبر و تکبر می گفت: من هذه المتکبره؟ یا: من هذه المتنکره؟ (دو جور نوشته اند) یعنی این زن پر تکبر کیست؟ یعنی چرا به ما سلام نکرد؟ یا: این زن ناشناس کیست؟ کسی به او جواب نداد. سؤالش را تکرار کرد. باز هم کسی جواب نداد. دفعه سوم یا چهارم یکی از زنها گفت: هذه زینب بنت 194489637 (بحارالانوار، جلد45، صفحه 115، باب 39) این زینب دختر علی است. این زیاد شروع کرد به رذالت و پستی نشان دادن، گفت: «الحمدلله الذی فضحکم وأکذب احدوثتکم» (لهوف (با ترجمه) صفحه 160) خدا را سپاس می گویم که شما را رسوا و دروغ شما را آشکار کرد. خدا را سپاس می گویم که عقده و کینه مرا نسبت به برادرت شفا داد.
از این جور زخم زبان ها زینب به سخن درآمد. فرمود: خدا را سپاس می گویم که عزت شهادت را نصیب ما کرد. خدا را سپاس می گویم که نبوت را در خاندان ما قرار داد. «انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا ثکلتک امک یا ابن مرجانه» (بحارالانوار، جلد 45، باب 39، صفحه 117) رسوایی مال فاسق و فاجرهاست. شهادت افتخار است نه رسوایی. دروغ را فاسق و فاجرها می گویند نه اهل حقیقت. دروغ از ساحت ما به دور است. خدا مرگ بدهد تو را پسر مرجانه! زیر این کلمه پسر مرجانه یک کتاب حرف بود؛ چون مرجانه زن بدنامی بود. با گفتن اینکه تو پسر مرجانه هستی یک کتاب مطلب به یاد ابن زیاد و هم مضار مجلس آورد. ابن زیاد گفت: شماها هنوز زبان دارید؟! هنوز دارید حرف می زنید؟! هنوز سر جای خودتان ننشسته اید؟! کار به جایی می رسد که می گوید جلاد بیا گردن این زن را بزن. با امام سجاد (ع) صحبت می کند. او نیز عینا همین جور جواب می دهد. ابن زیاد می گوید جلاد بیا گردن این جوان را بزن. ناگهان زینب از جا حرکت می کند و زین العابدین را در بغل می گیرد، می گوید به خدا قسم گردن این، زده نخواهد شد مگر اینکه اول گردن زینب زده بشود.
منـابـع
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن- صفحه 59-57
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها