داستانی درباره نجات یافتن از دشمن، نمونه ای از امدادهای غیبی

فارسی 1509 نمایش |

نقل فرموده اند که مرحوم شیخ محمدحسین قمشه ای عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفونند می شود، الاغی تند رو  می خرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و چند جلد کتاب بود در خرجین می گذارد و بر الاغ می بندد. از آن جمله کتابچه ای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمنا مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود. پس با قافله حرکت می کند تا به گمرک بغداد وارد می شود، یک نفر مفتش با دو نفر مأمور می آیند، مفتش می گوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفا مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز می کند و همان صفحه ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده می خواند. پس نگاه خشم آمیزی به شخ می کند و به مأمورین می گوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها می کند و خودش هم می رود. در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است. آن دو مأمور اثاثیه شیخ را بار الاغ می کنند و شیخ را از گمرک بیرون می آورند و به راه می افتند. پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن می افتد به قسمی که برای دو مأمور، رنجش خاطر فراهم می شود،  یکی به دیگری می گوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد  من جلو می روم تو با شیخ از عقب بیایید. مقداری از راه را که پلیس دوم طی می کند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده می شود، به شیخ می گوید من جلو می روم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا ]و[ به ما ملحق شو. شیخ چون خود را تنها و بلامانع می ببند و خسته شده بود سوار الاغ می شود، تا سوار می شود، حال الاغ تغییر کرده، دو گوش خود را بلند می کند و مانند اسب عربی با کمال سرعت می دود تا به مأمور اول می رسد، همینکه می خواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را می بیندد ]و[ چیزی نمی گوید، با سرعت از پهلوی پلیس می گذرد و پلیس هم هیچ نمی فهمد. شیخ می فهمد که لطف الهی است و می خواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم می رسد، هیچ نمی گوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمی بیند و پس از عبور از مأمور دوم، زمام الاغ را رها می کند تا هر جا خدا می خواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد  می شود و بی درنگ از کوچه های بغداد گذشته وارد کاظمین علیهماالسلام می شود و در کوچه های شهر کاظمین می گردد تا خودش را به خانه ای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه می زند. پس از ملافقات رفقا، بزودی از کاظمین بیرون می رود و خدای را بر نجات از این شر سپاسگزاری می کند.

فاضل محترم آقا میرزا محمود شیرازی – که داستانهایی از ایشان گردیده – فرمودند که مرحوم آقا سید زین العابدین کاشی- اعلی الله مقامه – را در کربلا  خادمی بود تبریزی و اهل تقوا و صلاح و سداد بود، نقل کرد که قبل از مجاورت کربلا در خارج شهر تبریز نزدیک قبرستان، قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا می خوابیدم. شبی هوا سخت سرد بود و من درب قهوه خانه را محکم بستم و خوابیدم، ناگاه کسی در را به سختی کوبید، برخاستم در را باز کردم آن شخص فرار کرد، مرتبه دوم در راه سخت تر کوبید، آمدم در را گشودم باز فرار کرد. گفتم البته این شخص امشب مزاحم من شده پس چوبی به دست گرفتم پشت در نشتم و آماده شدم تلافی کنم تا مرتبه سوم در را کوبید در را گشودم  و او را تعقیب کردم تا وارد قبرستان شد و در نقطه ای محو گردید. پس در همان محل توقف کردم و متوجه اطراف شده و از او تفحص می کردم، بعد خیال کردم شاید پنهان شده همانجا خوابیدم به قصد اینکه اگر پنهان شده ظاهر شود. چون خوابیدم و گوشم را به زمین گذاشتم ناگاه صدای ضعیفی شنیدم که شخصی از زیر خاک ناله می کند، متوجه شدم که قبر تازه ای است که طرف عصر کسی را آنجا دفن کرده اند و دانستم که سکته کرده بود و در قبر بهوش آمده، پس برایش رقت کردم و به قصد خلاصی او خاکها را برداشتم و لحد را برچیدم. شنیدم که می گفت کجا هستم؟! پدرم کجاست؟! مادرم کجاست؟! پس لباس خود را بر او پوشانیدم و او را بیرون آورده  و در قهوه خانه جای دادم ولی او را نشناختم تا بستگانش را خبر کنم، آهسته آهسته از او پرسش می کردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بیرون آمده همان شب پدر و مادرش را پیدا کردم و آنها را خبر دادم، پس آمدند و او را به سلامتی به خانه بردند، آنگاه دانستم که آن شخص کوبنده در، مأمور غیبی بوده برای نجات آن جوان.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 19 تا 20 و صفحه 73 تا 74

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها