ماجرای جنگ بدر
فارسی 687 نمایش |در ماه رمضان سال دوم هجرت به پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم گزارش دادند که قافله تجارتی عظیمی از قریش، از شام به مکه برمی گردد. پیامبر مسلمانان را ترغیب کرد تا در پی آن قافله از مدینه بیرون روند، و با سیصد و سیزده تن به این قصد خارج شدند و نزدیک سرزمین «بدر» فرود آمدند. بدر در هفت منزلی مدینه، و در راه مدینه به مکه است. قافله بزرگ تجارتی قریش که به ریاست «ابوسفیان» بود، از این پیش آمد با خبر شد. ابوسفیان اهل مکه را آگاه ساخت، ولی خود و کاروان تجارتی را از آن گیر و دار دور کرد. قریش با هزار مرد مسلح برای برخورد با پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از مکه بیرون آمدند. چند تن از بنی هاشم نیز به اجبار، با آن لشکر همراه گشته بودند که از جمله آنها عباس، عموی پیامبر و طالب، برادر علی بود. اینان مورد سرزنش قریش بودند. از میان آنان طالب توانست در بین راه از لشکر بگریزد و به مکه باز گردد. پیامبر از واقعه با خبر شد. بیشتر افراد ارتش اسلام از انصار بودند. آنها شرط یاری کردن پیامبر را در بیعت خود، رسیدن پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به مدینه قرار داده بودند. پیامبر با توجه به این موضوع و اینکه اکنون در خارج از مدینه هستند و به قصد جنگ نیز از مدینه بیرون نیامده اند، جویا شد که آیا انصار در اینجا و در این حال نیز خود را عهده دار یاری ایشان می دانند یا نه.
بدین سبب به عنوان مشورت، لشکر را گرد آورد و آنها را از فراز قافله تجارتی و بیرون آمدن لشکر جنگی با خبر ساخت و به ایشان فرمود: "أشیروا علی"، «نظر خود را به من بگویید! چه باید کرد؟!» در این هنگام ابوبکر و عمر چنین گفتند: «ای پیامبر خدا! به خدا سوگند، اینها قریشند که با همه قدرت و شوکت خود رو آورده اند؛ به خدا سوگند، قریش از آنگاه که با قدرت و شوکت شده اند، تا به امروز خوار و زبون نگردیده اند؛ به خدا سوگند، از آن روز که قریش کافر شده اند، ایمان نیاورده اند؛ به خدا سوگند، قریش هرگز قدرت و شوکت خود را از دست نمی دهند و با تو می جنگند. پس آماده کار زار باش.»
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم از آن دو و سخنان ترس آورشان رو گردانید. «مقداد» پس از آن دو برخاست و گفت: «ای پیامبر خدا! به فرمان خدا عمل کن، که ما با تو هستیم. ما به شما گفتار بنی اسرائیل را نمی گوییم که به پیامبرشان گفتند: تو با خدای خود برو و جنگ کن، ما در اینجا می مانیم! بلکه ما می گوییم: شما با خدای خود با آنان جنگ کن، و ما با شماییم و با آنها می جنگیم. قسم به آنکه تو را به حق فرستاد، اگر تا ساحل دریا بروید، ما در رکاب می آییم.»
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم او را دعای خیر گفت و دوباره سخن خود را تکرار کرد و فرمود: "أشیروا علی"، «مردم نظر خود را به من بگویید.» انصار دانستند که پیامبر از آنها پاسخ می خواهد. «سعد بن معاذ» از سران انصار برخاست و گفت: یا رسول الله! گویا پاسخ ما را می خواهید؟! پیامبر فرمود: آری. سعد گفت: من از جانب انصار پاسخ می دهم و می گویم: «ای پیامبر! شاید به قصد کاری از مدینه بیرون آمدی و اکنون از خدا فرمان کار دیگری به شما رسیده است. ای پیامبر ! ما به شما ایمان آوردیم و شما را تصدیق کردیم، و با شما عهد و پیمان فرمان برداری بستیم. کاری را که دستور داری اجرا کن. قسم به آن کس که تو را به حق فرستد، اگر به دریا بزنید، ما با شما به دریا می زنیم، اگر چه یک تن از ما باقی مانده باشد، پیوند کن با هرکه خواهی و قطع کن از هر که خواهی. و از اموال ما بگیر هر چه که خواهی. آنچه که از مال ما بگیری برای ما خوشایندتر است از آنچه نگیری.» تا آخر گفتارش.
سخن سعد که تمام شد، پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: «به راه افتید با برکت خدا، که او نوید پیروزی ام داده است. اکنون گویا کشته شدن کافران را می نگرم.» آنگاه قتلگاه یکایک از بزرگان قریش را به آنها نشان داد. لشکر پیامبر در بدر فرود آمد. برای پیامبر سایبانی ساختند و از آن پاسداری می نمودند. ابوبکر در آن جای امن رفت و تا آخر جنگ در آنجا ماند. بعد از اینکه لشکر قریش با خود آرایی و خودنمایی تمام از راه رسید، در 17 ماه رمضان، «غزوه بدر» بین کفار و مسلمانان به پا شد. از لشکر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بیش از همه علی علیه السلام و حمزه دلاوری کردند و سران و قهرمانان کفار را کشتند. از انصار نیز دلاورانی از خود گذشته سخت جنگیدند. چند تن از بنی هاشم نیز که با اکراه در لشکر قریش به سرزمین بدر آمده بودند، علیه مسلمانان جنگ نکردند. آن جنگ با پیروزی مسلمانان پایان یافت. از مسلمانان چهارده نفر به شهادت رسیدند: شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار. از مشرکان نیز هفتاد تن کشته شدند و هفتاد تن اسیر گشتند. از جمله کشته شدگان، «عتبه» و «شیبه» و «حنظله» پدر و برادر و فرزند «هند»، همسر «ابوسفیان» و مادر «معاویه» بودند که به دست حمزه و علی علیه السلام کشته شدند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در روز بدر، بنی هاشم و چند تن دیگر را نام برد و از کشتن آنها نهی فرمود. این اشخاص کسانی بودند که یا با اکراه با ارتش قریش آمده بودند مانند بنی هاشم و چند تن دیگر، و یا آنکه در زمان اقامت پیامبر در مکه، خدمتی به اسلام و دفاعی از پیامبر داشتند مانند «ابوالبختری» که در ضمن چند تنی بود که همکاری کردند و عهدنامه قریش علیه مسلمانان را دریدند. پیامبر به خصوص نام «عباس» را برد و گفت: او را به قتل نرسانید، چه او را قریش با اکراه با خود آورده اند. در این هنگام ابوحذیفه پسر عتبه گفت: ما پدران و فرزندان و برادران و کسان خود را به قتل برسانیم و عباس را نکشیم؟! به خدا اگر او را بینم، شمشیرم را در بدنش فرو می برم! پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم رو به عمر کرد و فرمود: آیا بر روی عم پیامبر شمشیر می زنند؟! عمر گفت: ای پیامبر! بگذار گردنش را با شمشیر بزنم. به خدا سوگند، نفاق خود را آشکار کرد. پیامبر به عمر چنین اجازه ای نداد.
اختلاف در تقسیم غنائم
آنگاه که لشکر قریش شکست خورد و به میدان جنگ پشت کرد، گروهی از لشکر اسلام آنها را در صحرا دنبال کردند و به هر که دست یافتند، کشتند و یا اسیر ساختند. دسته ای دیگر به خیمه های دشمن یورش بردند و دارایی آنها را با خود آوردند. عده ای نیز به گرد جایگاه پیامبر به پاسداری پرداختند، تا مبادا در آن حال که لشکر اسلام از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم دور شده اند، دشمن فرصت یابد و به جایگاه پیامبر حمله کند.
پس از ختم جنگ، میان این سه گروه بر سر غنائم اختلاف شد. آن دسته که غنائم را با خود آورده بودند، خود را مالک آن می دانستند و حقی برای دیگران قائل نبودند. آن دسته که دشمن را دنبال کرده بودند، می گفتند: به خدا سوگند، شما سزاوارتر از ما به غنائم نیستند؛ زیرا چنانچه ما دشمن را دنبال نمی کردیم و مشغول نمی ساختیم، آنها نمی گذاشتند اموالشان را شما به غنیمت برید، و آنان که به پاسداری پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پرداخته بودند، گفتند: ما آنگاه که اموال دشمن را بی محافظ دیدیم، بیم آن کردیم که اگر برویم آن غنائم را جمع آوری کنیم، دشمن جایگاه پیامبر را خالی از محافظ ببیند و باز گردد و به پیامبر حمله کند. بنابراین بر پاسداری پیامبر ماندیم. پس شما سزاوارتر از ما بر اخذ غنائم نیستند.
در این حال، وحی بر پیامبر نازل شد و آن اموال را از آن خدا و رسول قرار داد. پیامبر دستور داد هرکس چیزی به غنیمت برده باز گرداند، و یک تن از انصار را مأمور جمع آوری و نگاهداری غنائم فرمود. آنگاه از زمین بدر به سوی مدینه به راه افتاد تا به سرزمینی به نام «سیر» در نزدیکی مدینه رسید. در آنجا فرود آمد و دستور داد آن غنائم را بر همه یکسان تقسیم نمودند.
منـابـع
سید مرتضی عسکری- نقش ائمه (ع) در احیای دین- از صفحه 64 تا 68
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها