داستان کشته شدن مالک بن نویره، کارگزار پیامبر(ص)، در روایات سیف و غیر آن
فارسی 3378 نمایش |طبری داستان کشته شدن «مالک بن نویره» را با همان اسناد، از قول سیف بن عمر چنین آورده است: چون خالد به سرزمین «بطاح» وارد شد، افراد تحت فرمان خود را به گروه های مختلفی تقسیم کرد و هر گروه را زیر فرمان سرپرستی به مأموریتی جداگانه فرستاد تا در میان تیره های مختلف تمیم بگردند و آنان را به تسلیم فراخوا نند، و اگر کسی راه خودسری پیش گرفت و تمکین نکرد، او را اسیر نموده دربند بکشند و به نزد خالد بیاورند تا او شخصا تصمیم بگیرد. سواران کشتی خالد در انجام چنین مأموریتی «مالک نویره» و جمعی از افراد خانواده اش را دستگیر و دربند کشیدند. اما بین مأمورین خالد بر سر اینکه آیا مالک و همراهانش اذان گفته نماز خوانده اند یا خیر اختلاف افتاد، و به همین سبب خالد بن ولید فرمان داد تا ایشان را زندانی کنند. اتفاقا آن شب، شبی سرد و طوفانی بود و شدت سرما به حدی بود که تا مغز استخوان اثر می گذاشت و مرتب بر شدت آن افزوده می شد. خالد بن ولید برای رفاه حال اسیران دستور داد تا منادی او در میان افراد سپاهی بانگ برآورد: «ادفنوا اسراکم»، «اسیرانتان را گرم نگه دارید».
سیف می گوید که در زبان مردم کنانه «دثروا الرجل فادفئوه»، «مرد را بپوشانید و گرمش کنید»، معنای گردن زدن را می دهد! این بود که سپاهیان خالد با شنیدن دستور فرمانده، در مقام اجرای آن برآمدند، زیرا چنین می پنداشتند که خالد فرمان قتل اسیران را صادر کرده است! پس «ضرار بن ازور» بر می جهد، و مالک بن نویره را گردن میزند، و دیگران نیز بقیه افراد مالک را از پای در می آورند. خالد بن ولید که ناله و فریاد اسرار را می شنود، شتابان از چادر خود بیرون می آید، ولی دیگر دیر شده و کار از کار گذشته زیرا مالک و همراهانش در میان خاک وخون خود دست و پا می زند. پس می گوید: وقتیکه خدا بخواهد کاری انجام شود، انجام می شود!
سیف در پایان روایتش می گوید: سربازان خالد سرهای کشته شدگان را از جمله سر مالک نویره را دیگ پایه قرار داده زیر آن آتش برافروختند!! طبری از قول «عبدالرحمن بن ابی بکر» سرانجام مالک را چنین می آورد: وقتیکه خالد به سرزمین «بطاح» رسید، «ضرار بن ازور» را به سر کردگی گروهی از سپاهیان که «ابو قتاده، حارث بن ربعی» نیز در میانشان بود، به شناسائی آشوبگران، مرتدهای قسمتی از آن منطقه مأمور کرد. ابو قتاده که خود در این مأموریت شرکت داشته است، چون بر مسلمان بودن مالک نزد خالد بن ولید گواهی داده و خالد گواهی او را نپذیرفته بود، سوگند یاد کرد که تا عمر دارد، زیر پرچم خالد در هیچ جنگی شرکت نکند. ابوقتاده داستان مالک را چنین تعریف می کند: ما شبانگاهی بود که به قبیله مالک رسیدیم و آنها را زیر نظر گرفتیم، اما وقتیکه آنها ما را با چنان هئیتی پیرامون خود مشاهده کردند، از ترس جان اسلحه برداشتند، ما چون چنان دیدیم به آنها گفتیم: ما، همه مسلمانیم. آنها هم گفتند: ما هم مسلمان هستیم، گفتیم: پس چرا دست به اسلحه برده اید؟ جواب دادند: شما هم مسلح هستید؟ ما گفتیم: ما سربازان اسلام هستیم، و اگر شما راست می گوئید، اسلحه خود را به زمین بگذارید. آنها پیشنهاد ما را پذیرفتند و اسلحه خود را زمین گذاشتند، آنگاه ما به نماز برخاستیم، آنها نیز به نماز برخاستند و... گویا سخنی که بین خالد و مالک رفته بود، دست آویز خالد در کشتن مالک نویره شده باشد، زیرا وقتی که مالک نویره را پیش روی خالد بداشتند، ضمن سخنانی به خالد گفت: من گمان نمی کنم که پیشوای شما- پیغمبر خدا- بجز چنین و چنان چیزی گفته باشد! و خالد در پاسخش گفت: مگر تو، او را پیشوای خود نمی شناسی؟ آنگاه فرمان داد تا گردن او، و یارانش را بزدند!! و سپس مقرر داشت تا سرهای بریده ایشان را دیگ پایه قرار داده زیر آن آتش برافروختند!!
خشم عمر بر خالد
وقتیکه خبر کشته شدن مالک نویره به عمر بن خطاب رسید، موضوع را با ابوبکر خلیفه در میان نهاد و به او گفت: دشمن خدا – خالد ولید – مرد مسلمانی را به ناروا کشته و چون حیوانی به زنش تجاوز نموده است!! و چون خالد به مدینه بازگشت، یک راست به مسجد پیغمبر رفت. او در آن موقع قبائی بر تن داشت که آثار زنگ آهن بر اثر برداشتن سلاحهای آهنین بر آن دیده می شد، و عمامه ای بر سر خود پیچیده و به رسم سربازان میدان جنگ اسلام، چند چوبه تیر در میان چین و شکنهای آن نشانده بود. چون چشم عمر به خالد افتاد، خشمگین از جای برجست و با شدت تیرها را از عمامه خالد بیرون کشید و بشکست و بر سرش فریاد کشید و گفت: به ریا و سالوس مرد مسلمانی را می کشی و مثل حیوانی به زنش تجاوز می کنی؟! بخدا قسم که به این جرمت سنگ سارت می کنم.
ما این مطلب را از طبری گرفته ایم. ابن خلکان نیز در «کتاب وفیات الاعیان» خود درباره مالک نویره می نویسد: پس از اینکه «مالک نویره» را با جمعی از یارانش دستگیر کردند و پیش روی خالد بداشتند، «ابوقتاده انصاری و عبدالله بن عمر» که در سپاه خالد بودند، درباره مالک و اسلامش گواهی داده از او شفاعت کردند. اما خالد زیر بار نرفت، و او از سخنان آن دو صحابی خوشش نیامد! مالک چون وضع را وخیم، و جان خود را در معرض خطر دید، به خالد گفت: ای خالد، ما را به خدمت ابوبکر بفرست، تا او شخصا درباره ما تصیم بگیرد، چه، تو با اشخاصی که به مراتب گناهشان از ما بیشتر بوده است چنین کرده ای. خالد جواب داد: خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم!! و در همین وقت مالک را بنا به اشاره خالد پیش «ضرار» بداشتند تا گردنش را بزند، در این هنگام چشم مالک به همسرش «ام تمیم» که از زیبا رویان زما ن خود بود افتاد، پس روی به خالد کرد و گفت: این زن مرا به کشتن داد؟! خالد جواب داد: بلکه خدایت به جرم ارتداد از اسلام بکشت! مالک گفت: من مردی مسلمانم. خالد بانگ زد: ضرار! چرا معطلی، گردنش را بزن!!
ابن خلکان همچنان به داستان مالک ادامه داده تا آنجا که می نویسد: «ابوزهره سعدی» در سوگ مالک اشعار سوزناکی سروده و در ضمن آن چنین گفته است: به سوارکارانی که با سم ستوران خود، سرزمین ما را درهم کوبیدند، بگو پس از شهادت مالک، شام سیاه ما را پایانی نخواهد بود. خالد بیشرمانه دست تجاوز به همسر مالک دراز کرد، زیرا که او خیلی پیش از اینها چشم طمع به او دوخته بود! خالد، عنان خرد به دست هوای دل خود داد، و – آنقدر مردی نداشت- که دل از او بر کند، و اختیار خود را در دست بگیرد. با کشته شدن مالک، خالد به آرزوی دیرینه خود رسید، اما، مالک در همان روز جان بر سر همسر خود بنهاد و همه چیز خود را از دست بداد! اکنون پس از مالک، برای یتیمان، و بیوه زنان، و پیرمردان از کار افتاده و درمانده، چه کسی جان پناه و محل امید خواهد بود؟! افراد قبایل تمیم هر چه داشتند، از گران بهاترین آنها، تا بی ارزشترینشان را با از دست دادن سوارکاری چون مالک، که هر بلائی را از آنها دور می کرد، از دست بدادند.
منـابـع
علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 190 تا 191 و صفحه 199 تا 202
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها