ملاقات اسکندر با دیوژن زاهد و حکیم
فارسی 2308 نمایش |قصه ی اسکندر یونانی با "دیوژن" معروف است. دیوژن - از حکمای قدیم یونان – به ساده زیستی افراطی مشهور است. زهد و بی رغبتی او نسبت به شوون دنیوی چنان بود که تمام وسایل زندگی اش در میان یک کیسه و همیشه همراهش بوده است. داخل کیسه یک ظرف سفالین برای خوردن آب داشت. یک روز از کنار نهری می گذاشت، بچه ای را دید که با دستش آب می خورد. با خود گفت، تو خود را حکیم می دانی ولی تاکنون ندانسته ای که بدون ظرف هم می شود آب خورد. آن کاسه را هم بیرون انداخت! اسکندر- سلطان معاصرش- شنیده بود که چنین مرد زاهدی هست و تعجب کرده بود. البته آدمی که هر چه از دنیا می خورد سیر نمی شود، وقتی بشنود آدمی هست که از همه چیز دنیا سیر است و حتی نیاز به یک ظرف آبخوری هم ندارد جا دارد که تجب کند. دستور داد آن مرد زاهد را به حضورش بیاورند. او نیامد و پیغام داد آنچه باعث شده که تو پیش من نیایی، همان باعث شده که من پیش تو نیایم. آنچه که مانع آمدن تو پیش من است، بی نیازی است، چون تو به من نیازی نداری، پیش من نمی آیی من هم به تو نیازی ندارم و پیش تو نمی آیم. بی نیازی تو به خاطر سلطنت است و بی نیازی من هم به خاطر قناعت.
اسکندر از این جواب بسیار متعجب شد و چندی گذشت و روزی در گذرگاهی که با مرکب و اعوان و انصارش عبور می کرد برحسب اتفاق به آن مرد زاهد برخورد که در هوای سرد زمستان کنار دیواری مقابل آفتاب نشسته که گرم شود. به اسکندر گفته شد آن مرد زاهدی که طالب دیدارش بودی همین مرد است. اسکندر آمد مقابل او ایستاد و گفت: من را می شناسی؟ گفت: بله می شناسمت. تو بنده ی بنده ی من هستی. گفت: چه طور؟ زاهد گفت: چون نفس من بنده و مطیع من است و تو بنده و مطیع نفس خود هستی. من امیر بر نفسم و تو اسیر نفسی، تو بنده ی نفسی و نفس، بنده ی من. پس تو بنده ی بنده ی من هستی!
این سخن برای اسکندر تکان دهنده بود و برایش تازگی داشت. اندکی فکر کرد و گفت: از من چیزی بخواه! زاهد گفت: از تو می خواهم از جلوی من کنار بروی تا از نور و حرارت آفتاب برخوردار شوم!!
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد سوم) – از صفحه 233 تا 234
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها