داستانی درباره معرفت داشتن به امام معصوم(ع)
فارسی 1599 نمایش |نقل شده است که مردی از اهالی بلخ، که از ارادتمندان صمیمی حضرت امام سید الساجدین علیه السلام بود، در بیشتر سال ها به حج مشرف می شد و پس از ادای مناسک در مدینه خدمت امام سجاد علیه السلام شرفیاب می شد و هدایایی هم برای امام می آورد. در پایان یکی از این سفرها، وقتی به وطن بازگشت، همسرش به او گفت: تو هر سال که مکه می روی هدیه هایی می بری، تا به حال ندیدم آن آقا که برایش هدیه می بری برای ما هدیه بفرستد. مرد گفت: ای زن، او حجت خدا و امام ماست. همه چیز ما از برکت وجود اوست. او علی الدوام به ما عنایت می کند. ما هر چند وقتی یک چیز بی ارزشی خدمت او می بریم. او در عوض به ما حیات مادی و معنوی می دهد. سعادت دنیا و آخرت ما را تأمین می کند. در پرتو لطف اوست که ما نفس می کشیم و روزی می خوریم... مرد آن قدر از برکات وجود امام برای همسرش گفت که زن از کوته فکری خود شرمنده شد و استعفار کرد. سال دیگر مرد عازم شد و باز هدایایی همراهش برد و خدمت امام سجاد علیه السلام مشرف شد. امام از او پذیرایی کرد و پس از صرف غذا، خادم امام علیه السلام به اصطلاح ما، آفتابه و لگن آورد تا دستشان را بشویند. مرد بلخی فورا برخاست و آن را از خادم گرفت تا آب به دست امام بریزد. امام فرمود: تو مهمان ما هستی، شایسته نیست که تو خدمت کنی، این کار را به خادم واگذار. مرد گفت: آقا، من دوست دارم، این افتخار را به من بدهید که من آب به دست مبارک شما بریزم. امام فرمود: بسیار خوب، آنچه دوست داری، انجام بده. مرد آفتابه را گرفت و آب به دست امام علیه السلام ریخت. اما با کمال تعجب دید که آب از آفتابه جدا می شود و به دست امام می رسد آب است، ولی از دست امام که جدا می شود و در میان تشت می ریزد، تبدیل به یاقوت سرخ می شود. تا یک سوم تشت پر از یاقوت شد. مرد از شدت حیرت دست نگه داشت. امام فرمود: آب بریز. او ریخت و این بار دید آب از دست امام که جدا می شود تبدیل به زمرد سبز می گردد. تا دو سوم تشت پر شد. باز آن مرد دست نگه داشت. امام فرمود: آب بریز. او ریخت. بار سوم دید که آب جدا شده از دست امام مبدل به در سفید می شود. تا این که تمام تشت پر شد از سه گوهر گرانبها: یاقوت سرخ و زمرد سبز و در سفید. آنگاه امام علیه السلام فرمود: این ها را جمع کن و نزد همسرت ببر و از طرف ما به او هدیه کن و قبول عذر ما را از او بخواه که تا به حال نشده است ما هدیه ای برای او بفرستیم. مرد از این گفتار امام علیه السلام شرمنده شد و گفت: آقا، او از روی جهالت و نادانی چیزی گفته، عفوش بفرمایید. فرمود: به هرحال، این هدیه ی ما را به همسرت برسان و از طرف ما بابت تأخیر در اهدای عوض عذرخواهی کن. مرد دست مبارک امام را بوسید و به وطن بازگشت و آن جواهرات گرانبها را تحویل همسرش داد و پیام امام را رسانید. زن از این ماجرا سخت شرمنده شد و از این همه لطف و عنایت تعجب کرد و به شوهرش گفت: من هم مسلمان و شیعه هستم و در حد خود سهمی از زیارت امام خود دارم. حالا تو را قسم می دهم به حق همان آقا، این بار که خواستی بروی، مرا هم با خود ببر تا من هم به زیارت آن آقا نایل شوم. مرد قبول کرد و موسم حج که رسید زن را همراهش برد و نزدیک مدینه که رسیدند، زن مریض شد و مرضش شدت پیدا کرد. پشت دروازه ی شهر مدینه ی که رسیدند، حالش بد شد و از دنیا رفت. مرد بیچاره با ناراحتی تمام خیمه ای در خارج مدینه زد و جنازه ی زن را روی زمین خواباند و با عجله وارد شهر شد و گریه کنان خدمت امام سجاد علیه السلام آمد و گفت: آقا، ماجرا از این قرار است: این زن مسکین آرزو داشت شما را زیارت کند، این راه طولانی را به عشق زیارت شما پیمود، اما به آرزویش نرسید و از دنیا رفت.
در روایت آمده است که امام علیه السلام از جا برخاست و دو رکعت نماز خواند و دعایی کرد و فرمود: برگرد، زن خود را زنده خواهی یافت. مرد با خوشحالی تمام به خیمه ای که در بیرون مدینه زده بود برگشت. وقتی وارد شد، دید زن زنده شد و نشسته است! با تعجب پرسید: چگونه شد؟ گفت: به خدا قسم، عزرائیل برای قبض روح من آمد و روح مرا قبض کرد. وقتی خواست ببرد، ناگهان آقایی با این نشانه ها ظاهر شد. مرد دید همان نشانه های امام سجاد علیه السلام را می دهد. بعد گفت: آن آقا وقتی ظاهر شد، ملک الموت به او سلام کرد و عرض ادب کرد. آقا فرمود: روح او را برگردان، ما از خدا خواسته ایم سی سال دیگر او در دنیا زنده بماند. تا او دستور داد، روح مرا برگرداندند و زنده شدم. بعد زن را برداشت و خدمت امام سجاد علیه السلام آمد. تا چشم زن به امام افتاد گفت: ایشان همان آقاست که به ملک الموت دستور برگرداندن روح مرا داد.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول) – از صفحه 295 تا 298
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها