ماجرای ایمان خالصانه غلامی پاک
فارسی 1836 نمایش |عبدالله بن مبارک که از مردان وارسته و مشهور صدر اسلام است، می گوید: در مکه بودم، قحطی آب، سراسر جزیرة العرب را فرا گرفته بود. مردم به صحرای عرفات آمده بودند تا با دعا و نماز و استغاذه از خدا بخواهند که باران رحمتش را بر آنها بفرستد. من هم به عرفات رفتم و در آن مراسم شرکت نمودم، قحطی و خشکسالی همچنان ادامه داشت. در این میان، چشمم به عرب سیاه چهره رنجوری افتاد که با حالت خاص عرفانی و معنوی مشغول نماز شد و بعد از نماز، دعا کرد و سپس به سجده رفت، شنیدم که می گوید: «وعزتک لاارفع رأسی من السجود حتی تسفی عبادک»، سوگند به عزت و شوکتت ای خدای بزرگ! سر از سجده برنمی دارم تا با باران رحمتت، بندگانت را سیراب سازی.
پس از این دعا، چند لحظه نگذشت که دیدم قطعه های ابر در آسمان نمایان شد و آنچنان باران بارید که گویی سر مشک های آب را باز کرده اند. دیدم آن غلام، شکر الهی را به جا آورد و بی آنکه کسی او را بشناسد از آنجا رفت. به دنبال او به راه افتادم تا این که به محلی که فروش بردگان بود رفت. فهمیدم که او جزء غلامانی است که آنها را برای فروختن به آنجا آورده اند. روز بعد مقداری پول برداشتم و به همان محل رفتم. صاحب بردگان را پیدا کردم و به او گفتم من مشتری یکی از غلامان شما هستم. او سی غلام را در معرض دید من قرار داد و گفت هر کدام را می پسندی انتخاب کن. نگاه کردم ولی آن غلام مخلص را در میان آن سی نفر ندیدم، به او گفتم: آیا غیر از اینها، غلام دیگری داری؟! گفت: تنها یک غلام خاموش و نابابی وجود دارد که با احدی سخن نمی گوید..» گفتم: همان را بیاور. او را آورد، دیدم همان غلام مخلص است که با دعایش باران بسیار بارید. گفتم: این غلام را چند خریده ای؟ گفت: بیست دینار برای غلام پول داده ام، ولی حاضرم او را به ده دینار بفروشم. گفتم: من این غلام را 27 دینار می خرم، به هر حال غلام را از خریدم. غلام به من گفت: برای چه در میان آن همه غلام، مرا خریدی؟! گفتم: من دیروز تو را در فلان نقطه عرفات با حالی مخصوص دیدم که بر اثر دعای تو باران بارید. مقام عالی معنوی تو راشناختم، از این رو به تو علاقمند شدم و امروز آمدم و تو را خریداری نمودم. با تعجب گفت: به راستی تو مرا در آن حال دیدی؟! گفتم: آری. گفت: آیا مرا آزاد می کنی؟ گفتم: آری تو را در راه خدا آزاد کردم. او وضو گرفت و نماز خواند و پس از نماز دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو می دانی که من سی سال تو را عبادت کردم و می خواستم کسی از آن آگاه نشود، حال که راز من کشف شد، روح مرا قبض کن و مرا به سوی خود ببر. همان دم دعایش مستجاب شد و از دنیا رفت. او را کفن کردم، نماز بر او خواندم و او را به خاک سپردم. شب خوابیدم، در عالم خواب مردی را که بسیار زیبا بود و لباس زیبا بر تن داشت همراه مرد بزرگواری دیدم که هر یک از آنها دست خود را بر شانه دیگری نهاده بودند. آن مرد به من گفت: ای پسر مبارک، آیا از خداوند حیا نکردی؟! گفتم: شما کیستی؟! فرمود: من محمد رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم و این شخص پدرم ابراهیم علیه السلام می باشد. گفتم: چگونه من از خدای بزرگ، حیا نمی کنم، با اینکه همواره نماز می خوانم و بنده او هستم؟! فرمود: دوستی از دوستان خداوند از دنیا رفت ولی تو جسد او را به نیکی کفن نکردی؟! وقتی از خواب بیدار گشتم، سخت پشیمان شدم که چرا به آن غلام، به چشم حقارت نگریستم، حتی در کفن کردن او، رعایت آداب را ننمودم.
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 56 تا58
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها