ماجرای مرگ اخنس بن زید، یکی از جنایت کاران واقعه کربلا
فارسی 3002 نمایش |اخنس بن زید، یکی از سرکرده های دشمن بود که در کربلا برای کشتن امام حسین علیه السلام و یارانش حاضر بود. او شخصی مغرور و بیرحم بود، از درنده خویی او این که رئیس آن ده نفری بود که سوار بر اسب ها شده و برجنازه مقدس امام حسین علیه السلام تاختند و استخوان سینه و پشت آن حضرت را درهم شکستند. این خونخوار از دست انتقام مختار و.... در امان ماند تا اینکه سنش به 90 رسید. شبی بطور ناشناس مهمان یکی از مسلمین و ارادتمندان اهل بیت بنام «سدی» شد. سدی می گوید: شبی مردی بر من وارد شد، مقدم را گرامی داشتم. او «اخنس بن زید» بود ولی من او را نمی شناختم. با او از هر دری سختی گفتیم تا اینکه قصه جانگداز کربلا بمیان آمد، آهی دردناک از دل برکشیدم، گفت: چه شد، چرا ناراحت شدی؟
- به یاد مصائبی افتادم که هر مصیبتی نزد آن آسان است.
- آیا در کربلا حاضر بودی؟
- خدا را شکر که حاضر نبودم.
- اینک شکر و سپاس تو برای چیست؟
- به خاطر اینکه در خون حسین علیه السلام شرکت ننمودم، مگر نشینده ای که پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: هرکس در خون حسین علیه السلام شرکت کند او را به عنوان قاتل حسین علیه السلام بازخواست کنند و در قیامت ترازوی اعمالش سبک است. فرمود: کسی که پسرم حسین علیه السلام را بکشد، در جهنم در میان صندوق پر از آتش جای می دهند؟ و مگر نشینده ای...
- این حرف ها را تصدیق نکن، دروغ است.
- چگونه تصدیق نکنم با این که پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: «لاکذبت و لا کذبت»، نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته شده.
- می گویند که پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: قاتل حسین علیه السلام، عمر طولانی نمی کند ، ولی قسم به جان تو من بیش از نود سال دارم، مگر مرا نمی شناسی؟
- نه.
- من اخنس بن زید هستم، که به فرمان عمر سعد اسب بر بدن حسین علیه السلام راندم و استخوان های او را درهم شکستم...
سدی می گوید: بسیار ناراحت شدم و قلبم از شدت اندوه، آتش گرفت. با خود گفتم باید او را به هلاکت برسانم، در این اندیشه بودم که فتیله چراغ، ناموزون شد. برخاستم آن را اصلاح کنم، اخنس گفت: بنشین من آن را اصلاح می کنم. او به طول عمر و سلامتی وجود خود بسیار مغرور بود، برخاست تا فتیله را اصلاح کند آتش فتیله به دست او رسید و دستش را سوزانید، هرچه دستش را به خاک مالید، شعله اش خاموش نشد و کم کم بازویش را فراگرفت. عاجزانه به من گفت: مرا دریاب، سوختم. گرچه با او دشمن بودم، آب آوردم و بر دست او ریختم ولی مفید واقع نشد و همچنان بر شعله آن افزوده می شد. برخاست و خود را به نهر آب افکند، ولی آنچنان شعله ور بود که وقتی درون آب می رفت، شعله آتش از بالای سر او زبانه می کشید. سوگند به خدا آن آتش فرو ننشست تا اخنس را مانند زغال سوزانید. من به منظره بیچارگی و دریوزگی او نگاه می کردم: «فوالله الذی لاإله اله هو لم تطفا حتی صارفحما و سارعلی وجه الماء»، «سوگند به خداوند یکتا، شعله آتش خاموش نشد، تا اینکه بصورت زغال در آمد و روی آب قرار گرفت.»
منـابـع
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 327 تا 329
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها