ماجرای مرگ هادی عباسی

فارسی 2136 نمایش |

هادی عباسی ( چهارمین خلیفه بنی عباس) در حالی که 25 سال و نیم از عمرش بیشتر نگذشته بود، پس از پدر به خلافت رسید. مدت خلافتش یک سال و نیم بود و در 27 سالگی از دنیا رفت. غرور خلافت و ثروت، از هر سو  او را احاطه نموده بود تا آنجا که نقل می کنند به وزیرش هرثمه بن اعین گفت: تصمیم گرفته ام دو نفر را نابود کنم: برادرم هارون و  یحیی برمکی (وزیر هارون). من عهده دار کشتن برادرم می شوم و تو عهده دار کشتن یحیی برمکی باش. هرثمه پرسید: به چه دلیل این تصمیم را گرفته ای؟! هادی گفت: من چون پسر نداشتم، برادرم هارون را ولیعهد خود ساختم، ولی اکنون خداوند به من پسری داده است و به هارون می گویم از ولایتعهدی استعفا بده تا پسرم را به عنوان ولیعهد معرفی کنم، نمی پذیرد. در مورد یحیی برمکی، چون دوست صمیمی هارون است و اگر هارون را بکشیم او مرا خواهد کشت. بنابراین امشب در فلان ساعت، باید سر از بدن هر دو جدا گردد. هرثمه هرچه هادی را نصیحت کرد، او نپذیرفت. اتفاقا مادر هادی، مذاکره او و هرثمه را شنید لذا بسیار ناراحت بود که مبادا فرزندش هارون به دست هادی کشته گردد. هرثمه می گوید: به منزل آمدم و شمشیر خود را آماده ساختم و منتظر فرا رسیدن وقت کشتن یحیی برمکی بودم، ناگهان صدای در شنیدم. در را گشودم، فرستاده مادر هادی بود، به من گفت فورا بیا که حادثه ای رخ داده است. من با شتاب به منزل هادی رفتم، مادر هادی را گریان دیدم، علت را پرسیدم، گفت: من پشت پرده مذاکره شما را شنیدم، شما که رفتید نزد پسرم هادی رفتم و هرچه التماس کردم که هارون را نکشد نپذیرفت و گفت اگر زیاد اصرار کنی، تو را نیز می کشم، من به ناچار به گوشه خلوتی رفتم و گیسوانم را پریشان نمودم و از خدای بزرگ خواستم که رفع گرفتاری کند. سپس سفره غذا پهن شد و کنار سفره آمدم ولی بسیار ناراحت بودم، در این هنگام هادی بعد از غذا، مقداری آب آشامید، ناگاه آب در گلویش ماند و پی در پی سرفه کرد و سپس به زمین افتاد، به بالینش آمدم، فهمیدم که از دنیا رفته است، لذا تو را خبر دادم که یحیی را نکشی.

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 915تا916

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها