نمونه ای از قضاوت امام علی (ع) در ماجرای مادر و فرزند
فارسی 1501 نمایش |جوانی برای دادخواهی نزد عمر ابن خطاب خلیفه دوم آمد. فریاد می زد خدایا بین من و مادرم حکم کن. عمر گفت از مادرت چه شکایت داری. جواب داد او نه ماه مرا در شکم پرورده و دو سال تمام شیرم داده. چون بزرگ شدم و نیک و بد را شناختم مرا طرد کرده و می گوید بچه من نیستی، من تو را نمی شناسم. عمر گفت مادرت کجا است. جواب داد در سقیفه بنی فلان. عمر دستور داد زن را احضار کنند. زن به اتفاق چهار برادر خود و چهل شاهد در محکمه حاضر شد. عمر به جوان گفت چه می گوئی. جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد نمود که این زن مادر من است، نه ماه در شکمش بودم و دو سال شیرم داده است. عمر به زن گفت این پسر چه می گوید. زن جواب داد به خدای نادیده قسم، به حق نبی اکرم قسم است من این پسر را نمی شناسم و نمی دانم از کدام خاندان است. او می خواهد مرا در عشیره و خانواده ام رسوا کند. من زنی از خاندان قریشم و تاکنون شوهر نکرده ام. عمر گفت شاهد داری. زن جواب داد اینها همه شهود من هستند. چهل نفر شاهد شهادت دادند که پسر به دروغ ادعای فرزندی زن را می نماید و می خواهد به این وسیله زن را در خانواده و عشیره اش رسوا کند، شهادت دادند که زن باکره است و تاکنون شوهر نکرده است. عمر گفت پسر را زندانی کنید تا درباره شهود تحقیق شود. اگر صحت گفتارشان ثابت شد پسر را به عنوان مفتری مجازات خواهم کرد. مأمورین او را به طرف زندان بردند. بین راه با علی (ع) برخورد نمود. پسر فریادی زد و گفت یا علی من جوان مظلومی هستم و شرح حال خود را به عرض رسانید و گفت عمر به زندانم امر کرده است. حضرت فرمود پسر را نزد عمر برگردانید. چون برگشتند عمر گفت من دستور زندان دادم چرا جوان را برگرداندید. گفتند علی (ع) به ما دستور داد و ما از شما شنیده ایم که می گفتید با امر علی بن ابیطالب مخالفت نکنید. در این بین علی (ع) وارد شد. فرمود مادر پسر را بیاورید. آوردند. حضرت به جوان فرمود چه می گوئی. او مجدا تمام شرح حال را گفت. علی (ع) به عمر فرمود آیا موافقی که من در این باره قضاوت کنم؟ عمر گفت «سبحان الله» چطور موافق نباشم، من از پیغمبر اکرم (ص) شنیدم که می فرمود: علی بن ابیطالب از همه شما داناتر است. حضرت به زن فرمود آیا در ادعای خود شاهد داری. گفت بلی. چهل شاهد، همه نزدیک آمدند و مانند دفعه قبل اداء شهادت کردند. علی (ع) فرمود اینک به رضای خدا حکم می کنم، حکمی که رسول اکرم (ص) به من آموخته است. سپس به زن فرمود آیا در کار خود بزرگ و صاحب اختیاری داری. جواب داد بلی، این چهار نفر برادر و صاحبان اختیار من هستند. حضرت به برادران زن فرمود آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید. گفتند بلی شما درباره ما و خواهرمان مجاز و مختارید. حضرت فرمود به شهادت خداوند بزرگ و به شهادت تمام مردمی که در این مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردم به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که از مال خود بپردازم و به قنبر فرمود فورا چهارصد درهم حاضر کن. قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت پول ها را ریخت در دست جوان، فرمود بگیر، برخیز و مهریه را در دامن رنت بریز و فورا زنت را بردار و ببر و نزد ما برنگردی مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد یعنی غسل کرده برگرد. پسر از جا حرکت کرد و پول ها را در دامن زن ریخت و گفت برخیز برویم. «فنادت المــرأه الـــنار النـــار یـــا بن عـــم مــــحمد اتـــرید ان تــزوجنی من ولدی هذا و الله ولدی»، زن فریاد زد: آتش، آتش، آی می خواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟ به خدا این فرزند من است. برادران من مرا به مردی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود. این را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند او را انکار کنم ولی اکنون اقرار می کنم که این بچه من است، دلم در مهر او می جوشد. مادر دست پسر را گرفت و از مجلس قضا خارج شد. عمر گفت: «و اعـــمراه! لو لا عـــلی لهــــلـــک عـــمــر»، اگر علی نبود من هلاک شده بودم.
منـابـع
محمدتقی فلسفی – کودک از نظر وراثت و تربیت، جلد 1 – از صفحه 356 تا 358
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها