تقابل فرهنگی بین اسلام و غرب در روابط بین الملل

فارسی 10308 نمایش |

مقدمه

فرهنگ یکی از تجربیات بشری است. در نظام بین الملل، از آغاز تا کنون همواره فرهنگ و اختلافات فرهنگها در کانون توجه بشر قرار داشته است. در حقیقت تجدید نظر درباره نظام بین المللی که به دنبال پایان یابی جنگ سرد میان شرق و غرب و آغاز روند جهانگرایی صورت پذیرفت، دگر بار نمایانگر جایگاه و اهمیت ویژه فرهنگ است. کوچکتر شدن جهان، فرهنگهای مختلف را در تماس نزدیکتری با یکدیگر قرار داده است که این موضوع، چالشی جهانی و سخت برای نظام اجتماعی و الگوهای فرهنگی سنتی به ارمغان آورده است. ملتهای مختلف با این معضل و دل نگرانی روبرو بودند که چه بخشی از فرهنگ آنان از گزند فرهنگهای بیگانه مصون خواهد ماند و چه قسمتی از آن در گرداب این فرهنگها فرو خواهد رفت. فرهنگ و اقتصاد سیاسی غرب، چارچوب غالب بر روند جهانگرایی بود. نفوذ همه جانبه غرب و رخنه آن به تمامی کشورها با این هدف صورت می گرفت که تمامی انسانها غربی گونه شوند، اما این نفوذ و رخنه واکنشهای فرهنگی منفی ای در پی داشت.
هنگامی که ملتی با فرهنگ خاص خود، فرهنگ سایر انسانها و ملل را نه تنها بیگانه، بلکه تهدیدگر می بیند در برابر آن از خود واکنش نشان داده و سخت به مقابله با آن بر می خیزد. با پایان یافتن جنگ سرد، تقابل فرهنگی تاریخی اسلام و غرب که خود را از کمند تهدید کمونیسم رها شده می دید چنین احساس می کرد که نیروی جدیدی به نام اسلام بنیان آن را نشانه رفته است. تفاسیر مختلفی از این تقابل به عمل آمد، اما امکان بروز برخورد میان تمدن اسلامی و تمدن غربی همچنان در پرده ابهام قرار دارد. فرهنگ، نیروی بنیادین و قدرتمندی است، اما در نظام بین الملل معاصر که در آن، کشورها و دولتها حرف اول را می زنند، نقش فرهنگ در شرف کمرنگ تر شدن است و فرهنگ سخت در تلاش است تا موجودیت خود را حفظ نموده، نقشی هماهنگ و منسجم در عرصه بین الملل ایفا کند.

جایگاه فرهنگ در امور انسانی
هر گاه بشر جامعه ای تشکیل داده، فرهنگ نیز به وجود آمده است. فرهنگ سازه ای است اجتماعی، چنان پیچ در پیچ و چند بعدی که ارایه تعریفی جامع از آن دشوار می نماید. سبکهای ادبی- هنری یک جامعه تشکیل دهنده بخشی از فرهنگ آن جامعه است؛ همچنین در یک جامعه، پیدایش فرهنگ سیاسی، مرکب از رفتار و عقایدی که زندگی اجتماعی را شکل می بخشد و در مردم نگرشهایی را در مورد چگونگی اداره جامعه ایجاد می کند، نیز محتمل است. فرهنگ از مرز ایدئولوژی فراتر رفته و در واقع خمیرمایه هویت بخش افراد یک جامعه است. آگاهی از وجود زبان، نژاد، پیشینه، مذهب، عادات و رسوم، نهادها و یک موطن واحد و مشترک، ایجادگر یک فرهنگ مستقل و توتمهای خودشناسی است.
فرهنگها سطوح مختلفی دارند، مانند فرهنگ روستایی، شهری، ملی و یا فرهنگهای خانوادگی، قبیله ای یا نژادی. معمولا هویت فرهنگی به یک ملت یا کشور محدود نمی شود. تمدن گسترده ترین سازه هویت فرهنگی است که در سایه آن انسانهای مختلف به مجموعه رسوم و سنن زیبا شناختی، فلسفی، تاریخی و اجتماعی که تقریبا از دیگر رسوم متمایز است، احساس تعلق می کنند. تمدن، حکایتگر گرایشهای فراملی است که ویژگیها و خلقیات بنیادین و خاصی را در انسانها و در برخی مناطق دنیا ایجاد می کند. تمدن پویاست و ممکن است عناصر ویژه ای داشته باشد، اما اغلب تمدنها از سایر فرهنگها و تمدنهای پیش از خود به طور مستقیم الگو گرفته و تأثیر پذیرفته اند.

جایگاه فرهنگ در نظام بین الملل

متفکرین و اندیشمندان عرصه روابط بین الملل در غرب، در مورد و اهمیت فرهنگ بسیار قلم فرسایی کرده اند. بر اساس رئالیسم که بارزترین و غالب ترین مکتب فکری در غرب است، فرهنگ در نظام بین الملل معاصر، متاثر از منطق قدرت و مملکت داری در هرج و مرج است و در مقایسه با این دو از اهمیت کمتر و جایگاه پایین تری برخوردار است. بر خلاف نظر این متفکرین از جمله رنگر Rengger، تمامی کشورهای واقع بین ذاتا سیاستهایی را اتخاذ می کنند که مبتنی بر واقعیات و منافع ملیشان باشد. صرف نظر از تفکرات و عقاید متفکرین رئالیست، تاثیر فرهنگ بر نظام بین الملل به خوبی مشهود است. نظام بین الملل (که از ویژگیهای آن وجود کشورهای مستقل و آرای مربوط به حاکمیت کشورها بر سرنوشت خویش، موازنه قوا، دیپلماسی و بین المللی است) در اروپا همزمان با دوره رنسانس پایه ریزی شد و سپس به تدریج در قرنهای نوزدهم و بیستم، دیگر نقاط جهان را دربرگرفت. نظام نوین که در آن بازیگران صحنه سیاست، کشورها بودند، جامعه ای بین المللی ایجاد کرد که بر مبنای تفکرات و آرمانهای فرهنگی اروپاییان استوار شده بود. جایگاه استراتژیک فرهنگ در نظام بین الملل به حدی است که آن را تاثیرگذار بر عملکرد کشورها و دولتها می دانند، چرا که وجود فرهنگهای مختلف به معنای وجود اختلاف و ناهمگونی است. جوامع مختلف خود را از یکدیگر متمایز می دانند و با این طرز تلقی به دیگر کشورها، فرهنگها و تمدنها با دید بیگانه و غیرخودی می نگرند که این نوع نگرش قدمتی به عمر تاریخ پیدایش تمدنها دارد.

زمان و چگونگی پیدایش واژه بیگانه
جان اگنیو Agnew gohn و استوارت کربریج Corbridge Stuart در کتاب مشترک خود درباره هژمونی در نظام بین الملل به اهمیت روندهای غالب در تاریخ و نحوه سازمان یافتگی نظامهای ژئوپولیتیکی حول ویژگیهای مکان، فضا و مردم مختلف اشاره می کنند. در دوران معاصر، یعنی از اواخر قرن پانزدهم تا قرن نوزدهم، تمدن اروپایی و طلایه داران آن، دست به بدعت گذاری زدند که این امر ساکنان دیگر نقاط جهان را تحت تاثیر قرار داد، تأثیر فاجعه آمیز و زیانباری که عواقب آن در حال حاضر و در آینده نیز دامنگیر این مردم ستم زده شده است، مردمی که به نام جهان سومی ها و عقب نگاه داشته شده ها معروفند. منظور از بدعت گذاری آن است که رهبران فکری تمدن اروپایی برای کلیه جوامع بشری سلسله مراتبی را از جوامع ابتدایی تا جوامع متمدن و مترقی که البته به زعم خودشان تنها اروپاییان در این جرگه جای می گرفتند قایل گشتند.
همان گونه که ذکر شد، تمدن اروپایی که ریشه در تمدن یونان و روم باستان داشت خود را نیز از سایر تمدنها می دید و تجلی این برتری را نیز در معرفی اصل دولت- ملت یا حاکمیت ملی می دانست. از این زمان بود که واژه بیگانه به جمع دیگر واژگان پیوست و همواره استعمال این واژه از سوی اروپاییان که پدید آورنده آن بودند، متضمن اهانت و بدبینی بود. پیدایش این نگرش موهن و تحقیرآمیز، تاثیرات بنیادینی بر سیاستهای اتخاذی غرب در قبال ملل به اصطلاح بیگانه داشت.
از نظر اروپاییان قوانین متمدن جامعه بین المللی فقط در کشورهای اروپایی حکمفرما بود و در خارج از آن قاره، خبری از این قوانین نبود و همه در توحش بسر می بردند. اروپاییان نیز بی تحرک ننشستند، چرا که هدایت این از قائله تمدن عقب مانده ها را رسالت خود می دیدند که این مطلب در عمل ریشه در نیات جاه طلبانه و توسعه طلبانه آنان داشت و حاصلی جز استثمار و بردگی برای ملل بیگانه به ارمغان نیاورد. به هر حال، در اواسط قرن بیستم و با تضعیف استعمارگران پیروز در جنگ جهانی دوم و همچنین از هم پاشی استعمارگران مغلوب این جنگ، اصل رجحان اروپاییان بی اعتبار شد؛ البته حتی در حال حاضر نیز بسیاری غرب را سمبل تکامل یافتگی می دانند. از دیگر پیامدهای جنگ جهانی دوم این بود که طنین اختلافات فرهنگی در میان جنجالهای سیاسی جهان، میان بلوک شرق به سرکردگی اتحاد جماهیر شوروی سابق و بلوک غرب به سرکردگی آمریکا کمرنگ شد.
در این گیر و دار جایگاه فرهنگ تنزل یافته بود و آنچه اهمیت داشت پیروزی در نزاع بین دو نوع اقتصاد سیاسی، یکی سرمایه داری لیبرال و دیگری سوسیالیسم دولت محور برای حذف یکدیگر از صحنه بود. طرفین درگیر نظریه های خود را به طور عمده در قالب شعارهای ایدئولوژیک بیان می داشتند و بر آن بودند تا پیروان بیشتری به دست آورند و از این رو در صدد تحمیل جهان بینی خود بر اساس سایر کشورها به خصوص کشورهای جهان سومی و غیر متعهد برآمدند، بدون اینکه به ویژگیهای فرهنگی این کشورها اندیشیده باشند. در این دوران بیگانه کسی یا کشوری بود که در سلک یکی از این دو در نمی آمد.
با پایان یافتن جنگ سرد، نه تنها نوع دگرگونی ماهیتی در تضاد و اختلافات بین المللی پدیدار گشت، بلکه فرآیندهای دیگری که در آن زمان در حال نضج گرفتن بودند نیز در کانون توجهات قرار گرفتند. متعاقب برتری سرمایه داری و اقتصاد غرب بر اقتصاد دولت محور کمونیسم و نیز شکوفایی دموکراسی لیبرال و گسترش فناوری، بی سابقه ای به نام جهانگرایی پدیدار شد. اگنیو و کربریج جهانی شدن، این نظم ژئوپولیتیک نوین را در حدود و ثغور مناطق جغرافیایی نمی گنجید، تسلط لیبرالیسم فرا ملی چنین ابراز داشتند: ایدئولوژی نوین بازار و یا دسترسی به بازار از سوی برخی دولتهای قدرتمند لیبرال، نهادهای بین المللی و آنچه را که می توان در اصطلاح مدارهای سرمایه خواند، در شرف پایه ریزی است. با ظهور بازارهای جهانی، اغلب کشورها خواهان آن بودند که در آن سهمی داشته باشند. بسیاری از حکومتهای کشورهای در حال توسعه، الگوهای اقتصاد سوسیالیستی دولت محور را رها کرده، در صدد پیروزی از الگوهای توسعه اقتصادی غربی و جهانی بر آمدند.

جهانگرایی و فرهنگ

روند جهانگرایی، تبعات عمده ای برای فرهنگهای مختلف به همراه داشته است. در سراسر دنیا و حتی در غرب دل نگرانیهایی مبنی بر اینکه جهانی شدن اقتصاد بازار، چه تأثیرات و تهدیداتی برای فرهنگها و نظامهای اجتماعی کنونی به دنبال خواهد داشت، به وجود آمد. آنچه را که فرانسیس فوکویاما نظریه لیبرال خطاب می کرد، تاثیرات شگرفی بر جای نهاد و دنیا را از تجانس بیشتری برخوردار ساخت، اما نباید از یاد برد که همچنین نظریه لیبرال به ایجاد واکنش های منفی فرهنگی نیز دامن زد. در بسیاری از نقاط دنیا، غرب را مظهر خودخواهی، استثمار، فردگرایی غیر مسوولانه و بی بند و باریهای جنسی می دانستند. برخی از کشورهای در حال توسعه نیز سرمایه داری لیبرال را که بر مبنای استقلال فرد و اصول بازار بود غیر اخلاقی و ضد انسانی می انگاشتند.
بسیاری، جهانگرایی را به معنای استیلای فرهنگ پر طرفدار غرب می دانستند. گرچه فرهنگ غربی گسترده ای جهان شمول داشت، اما اغلب به آن با دید شک و تردید می نگریستند و مقاومتهای متفاوتی در برابر آن صورت می گرفت. در این حال، کشورهای خاورمیانه ندای احیای دوباره ارزشهای اسلامی را سر دادند. برای مثال، در ایران و عربستان، رژیمهای اسلامی حاکم با ممنوع سازی استفاده از آنتن های ماهواره ای در صدد جلوگیری از نشر اخبار، فیلمها و موسیقی های مخرب بر آمدند. مسأله جایگاه زنان در جامعه اسلامی و به خصوص مسأله حجاب به عنوان نمادهای اساسی اسلام گرایانی درآمد که در تلاش بودند نهادهای مقابله فرهنگی در برابر غرب و نیز استمرار کنترل اجتماعی را تقویت کنند. در آسیا نیز جنجالهای بسیاری در مورد اهمیت ارزشهای آسیایی نمودار گشت. نخبگان سیاسی- اقتصادی این قاره قرائت معکوسی از نظریه لیبرال داشتند و معتقد بودند که در واقع فردگرایی و لیبرالیسم مانع از نیل به موفقیت در اقتصاد بازار می گردد. مالزی و سنگاپور به منظور صیانت ارزشهای آسیایی و جلوگیری از فرو رفتن جوانان آسیا در گرداب فرهنگ غرب دست به تواضع قوانین ضد لیبرال زده اند.

آینده نگری فوکویاما درباره اسلام پس از جنگ سرد
با پایان یافتن جنگ سرد، فرانسیس فوکویاما تحقق نظریه لیبرال (دموکراسی لیبرال و سرمایه داری بازار) را هدف غایی و مشترک بشریت می دانست. به زعم وی، هیچ ایدئولوژی وجود ندارد که داعیه جهانی بودن داشته باشد و بتواند دموکراسی لیبرال را به مبارزه بطلبد و هیچ اصل مشروعیت بخش جهانی، جز اصل حاکمیت مردم بر مردم مشروعیت ندارد. فوکویاما، عقیده داشت که تنها در قالب اسلام مخالفتهایی منطقه ای با نظریه لیبرال صورت خواهد گرفت. فوکویاما عقیده داشت اسلام یک اصول ایدئولوژی نظام مند و شفاف است... که دارای اصول اخلاقی و جهان بینی معین در مورد عدالت سیاسی- اجتماعی است. به طور بالقوه، چرا که از نظر این دین تمامی انسانها برابرند... در واقع اسلام در بخش اعظم خود دموکراسی لیبرال را مغلوب کرده، تهدیدی جدی علیه نظامهای لیبرال، حتی در کشورهایی که اسلام در راس حاکمیت سیاسی آن نیست، به حساب می آید. با وجود اینکه اسلام در روندهای احیا طلبی اخیر قدرت خود را به رخ جهانیان کشید، باید پذیرفت این دین تقریبا (صرف نظر از ملتهایی که از دیر باز مسلمانان بوده اند) در دیگر نقاط دنیا چندان پرطرفدار نیست و به نظر می رسد که دوران فتوحات فرهنگی اسلام به سر آمده باشد. اسلام ممکن است در پیروان از دین برگشته خود حیاتی دوباره ایجاد کند، اما به ظاهر جاذبه ای برای جوانان برلین، توکیو و مسکو ندارد. اگر چه قریب به یک میلیارد مسلمان (یک پنجم کل جمعیت جهان) وجود دارد، اما این تعداد مسلمان قادر به ایجاد چالشی فکری- نظری برای دموکراسی لیبرال، در جاهایی که این نظریه فراگیر است، نمی باشد. در حقیقت، چنین دریافت می شود که دنیای اسلام در برابر نظریه های لیبرال آسیب پذیر باشد.

برخورد تمدنها

معضلاتی که به دنبال پایان یافتن جنگ سرد پدیدار شد، در مناظراتی که در محافل علمی- دانشگاهی و همچنین سیاستگذاری غرب به خصوص آمریکا صورت می پذیرفت انعکاس یافت. بن مایه این مباحث این بود که به طور فزاینده ای اهمیت اختلافات میان فرهنگها به عنوان بنیانهای نظام بین الملل آتی افزوده می شود. از جمله پیشگامان این بحث، ساموئل هانتینگتن بود که در مقاله ای با عنوان برخورد تمدنها چنین استدلال می کند: «به تدریج تمدنها بازیگران اصلی نظام بین الملل خواهند شد.» این تمدنها به نظر هانتینگتن عبارتند از: تمدنهای غربی، کنفوسیوسی، اسلامی، ژاپنی، هندو، اسلاو، ارتدکس، آمریکای لاتین و احتمالا آفریقایی. هانتینگتن برخورد تمدنها را تحولی تاریخی می دانست. تاریخ شاهد اشکال گوناگون درگیری و نبرد بوده است. در ابتدای تاریخ معاصر اروپا به جنگهای بسیاری میان پادشاهانی بر می خوریم که در صدد توسعه قلمرو تحت حاکمیت خویش و افزایش توان تجاری خود بودند.
انقلاب فرانسه نیز کشمکشهای جدیدی میان ملتها و روندهای ملی گرایانه ایجاد کرد. انقلاب اکتبر روسیه نیز به نبردی ایدئولوژیک میان کمونیسم، فاشیسم و دموکراسی لیبرال انجامید. البته تمامی جنگها و درگیری های یاد شده در چهارچوب تمدن غربی خلاصه می شد. پایان جنگ سرد مقارن با آغاز عصر جدیدی بود که در آن جنگ و درگیری از حوزه غربی صرف خارج و به حوزه ای غربی و غیر غربی تسری یافت. در این بین، غیر غربیها نه تنها به صورت دریافت کننده های فرهنگ و سیاست غرب در آمدند، بلکه به منزله پیش بران نوین تاریخ نیز قلمداد می شدند. در دنیای رها شده از کمند جنگ سرد، اختلافات ایدئولوژیکی و اقتصادی رو به افول خواهد گذاشت و اختلافات فرهنگی رو به صعود.
اگر چه کشورها جایگاه خود را به عنوان بازیگران اصلی و عمده، محفوظ نگاه خواهند داشت، اما احتمال تقابل تمدنها فزاینده است. هانتینگتن معتقد بود که اختلاف میان تمدنی، بسیار ریشه دارتر از اختلاف و رقابتهای درون تمدنی است.
اختلافات میان تمدنی شامل اختلافات در دین و ایمان مذهبی، جایگاه زن و مرد، حقوق و وظایف متقابل فرد و دولت، حقوق انسانها، قدرت حاکم، وظیفه و عدالت است. فرهنگ بر خلاف ناسیونالیسم یا کمونیسم، تنها نوعی نظام عقیدتی مصنوعی نیست، بلکه فرهنگ تشکیل دهنده جوهره هویت معرفت بوده و از برداشتهای اساسی زندگی است که محصول قرنها فراز و نشیب اجتماعی است.به تصور هانتینگتن، روند جهانگرایی، احتمال برخورد و درگیری میان تمدنها را افزایش می دهد. جهانی شدن، عرصه دنیا را بیش از پیش محدود ساخته و این امر به ایجاد آگاهی و شناخت از اختلافات و تهدیدات میان فرهنگی منجر می شود. تحولات اقتصادی معاصر نیز، احساس وفاداریهای ملی- محلی را از میان برداشته و جایگاه دولت را تضعیف می نماید. از این رو اختلافات میان فرهنگی به میان آمد تا خلاء ایجاد شده در هویت و حس وفاداری را پر نماید. سرانجام اینکه، اگر چه غرب در نهایت توانمندی خویش به سر می برد، اما در بسیاری از نقاط دنیا، چنین به نظر می رسد که آرا و نظرات آن در حال انقراض است.
برای مثال، ایدئولوژی های سوسیالیستی و آرای وحدت ملی جای خود را به آرای نواندیشی چون وحدت مجدد دنیای اسلام، وحدت هندویی و وحدت روسی می دهد. نظریه لیبرال تنها به صورت قشری و سطحی جهان شمول می نماید و آرای اندیشمندان غربی در زمینه فردگرایی، لیبرالیسم، قانون گرایی، حقوق بشر، حکومت قانون، دموکراسی، بازارهای آزاد و جدایی دین از سیاست جاذبه ای برای فرهنگهای اسلامی، کونفسیوسی، ژاپنی، هندو، بودایی و یا ارتدکس ‍ ندارد.
از این رو انتظار می رود، امنیت بین الملل بیش از پیش به هویت فرهنگی متکی باشد تا به حاکمیت دولتها یا ملتها. نزاع فرهنگی در دو سطح متجلی می شود؛
سطح اول: تلاش ‍ برای دسترسی به منابع، فرا سوی یک رشته از مرزهای اشتباه ارضی.
سطح دوم: رقابتی کلی تر به منظور افزایش قابلیتها و گسترش؛ دامنه نفوذ بر نظام بین الملل، به ویژه کنترل هنجارها و سازمانهای بین المللی.
این رقابت فرهنگی به طور عمده بین غرب به عنوان تمدن غالب و سایر تمدنها (البته به میزان و درجات مختلف) خواهد بود. قریب به اتفاق تمامی تمدنها، روز به روز با این تفکر که هنجارهای تمدن غربی جهان شمول هستند، مخالفت بیشتری می ورزند؛ برای نمونه، صاحب نظران و اندیشمندان تمدنهای مختلف، تلاشهای غرب را برای اشاعه دموکراسی لیبرال و بسط حقوق بشر، خیرخواهانه ندیده و آنها را در راستای پیشبرد امپریالیسم جدید می دانستند. هر گاه سخن از برخورد تمدنها به میان می آید، تمدن اسلامی به طور چشمگیری در کانون توجهات قرار می گیرد. مسایلی که در دهه 1980 گریبان گیر دولت ریگان، رئیس جمهور وقت آمریکا، در رابطه با ایران، لیبی، سوریه و لبنان شد، نوعی جبهه عربی- اسلامی خلق کرد که به شدت با آمریکا و ارزشهای رایج آن تعارض داشت. با پایان جنگ سرد، غرب از وجود این جبهه مستقل اسلامی و تهدیدات آن آگاهی بیشتر و روشن تری یافت که ساموئل هانتینگتن و برنارد لوئیس به تفضیل آن را بیان کرده اند.
اسلام چه در قالب حکومتهای مستقل اسلامی و چه در شکل جمعیتهای اسلامی پراکنده در سراسر دنیا، تهدیدی جدی به حساب می آید. در اوایل دهه 1990 برای اشاره به اسلام از استعاره هلال بحران زا استفاده می کردند، چرا که اسلام با تمدنهای همسایه خود در شبه جزیره بالکان، آفریقا، خاورمیانه، آسیای مرکزی، هند، آسیای جنوب شرقی و فیلیپین وارد جنگ و منازعه شده بود. از این گذشته، اسلام درگیر پیکارهای فرهنگی- ایدئولوژیکی با غرب شده و افکار و عقاید پدیدار شده که از آن به نام تجدد یاد می شود هیچ گونه قرابتی ندارد.
هم مسلمانان و هم غربیها، نبردهای تاریخی خویش را از یاد نبرده، بلکه در برجسته نمایی آن تلاش بسیار کرده اند. بنابراین فرهنگ، معرف چگونگی زندگی اجتماعی و هویت فردی است. فرهنگ مبین رسوم و سنن و سبکهایی است که الهام بخش حیات اجتماعی، هنری و سیاسی جوامع می باشد. تمدن، کلی ترین مبنای نمایانگر هویت است که ممکن است فرا مرزی و فرا ملی باشد. در نظام بین المللی از دیرباز، برخی فرهنگها، سایر فرهنگها را بیگانه و غیر خودی لقب داده اند. تمدن غربی در دوران معاصر به نوعی گوی سبقت را از سایر تمدنها ربوده است و این امر باعث شده است که هر تمدن یا فرهنگی که با آن رویارویی کند از سوی تمدن غربی به عقب ماندگی یا تهدیدگری متهم گردد. با پایان جنگ سرد، این تفکر در غرب رواج یافته که برخورد تمدنها جایگزین کشمکشهای ایدئولوژیکی خواهد شد که در دوران جنگ سرد مشهور بود. مبارزان اصلی این آوردگاه فرهنگی، اسلام و غرب می باشند.

بیگانه ای به نام اسلام

تقابل میان اسلام و غرب ریشه در تاریخ دارد؛ به طوری که تفکرات و احساسات حاکی از بدگمانی و ترس این دو تمدن نسبت به یکدیگر، در میان جوامع تشکیل دهنده آنان سینه به سینه منتقل شده است. اسلام از همان بدو تولد یعنی پس از قرن هفتم میلادی چالشی سخت برای دولتهای مسیحی محسوب شده است. تمدن اسلامی خود را بالاتر و برتر از تمدن مسیحی می یافت و در واقع چنین نیز بود، زیرا در آن دوران انتقال اندیشه و فناوری از جانب شرق به غرب بود. در قرن هشتم میلادی اعراب و موها اعراب مغربی به فتوحات گسترده ای در اسپانیا و حتی فرانسه نایل آمدند. این فتوحات، آتش جنگهایی را شعله ور ساخت که قرنها به طول انجامید و اسپانیا، کشورهای حوزه دریای مدیترانه و سرزمین مقدس یا فلسطین را دربر گرفت. متعاقب این جنگها، اسلام به تدریج از دروازه های اروپا به عقب رانده شد و جامعه پیچیده و نظام یافته ای که به دست مسلمانان در اسپانیا بنا نهاده شده بود و از هم گسست و از میان رفت. با گذشت زمان، نیروی اسلامی جدیدی به نام امپراطوری عثمانی گریبان گیر دول مسیحی اروپا شد.
سقوط قسطنطنیه، پایتخت امپراطوری روم شرقی در سال 1452 که در واقع پایتخت تاریخی مسیحیت نیز بود، لرزه بر پیکر این دول انداخت. تسلط امپراطوری عثمانی بر خاورمیانه و کشورهای حوزه شرقی دریای مدیترانه، اروپاییان را مرعوب و در عین حال گیج و مبهوت ساخته بود. قشون این امپراطوری گسترده تا اواسط قرن هفدهم میلادی در اروپا ترکتازی می کردند، اما پس از آن و به تدریج بنیه آنان تحلیل رفت و به این ترتیب از میزان تهدیداتی که از سوی عثمانیها متوجه اروپای مرکزی بود، کاسته شد. مطالب فوق تصویری بود از رابطه اسلام و غرب که در آن اسلام همواره نیرویی غالب بود.
اما در دوران معاصر وضع به گونه ای دیگر است. از دوران انقلاب صنعتی در اروپا تا کنون موازنه قوا به نحو چشمگیری به سود غریبان بوده است. انقلاب صنعتی و شکوفایی علم و دانش و رهایی از بند خرافات کلیسایی، اروپاییان و غرب را در قرن هیجدهم به سوی برترین قدرت صنعتی- نظامی سوق داد؛ جایگاه و منزلتی که غریبان از آن غایت بهره برداری را به عمل آوردند و اغلب ملل اسلامی را تحت یوغ استعماری خویش بردند و خاک امت اسلامی را ضمیمه امپراطوریهای رو به گسترش خود نمودند.
یورش ناپلئون به مصر اسکندریه در سال 1798 نوید دهنده مشکلات بعدی دنیای اسلام بود. ضربه های سیاسی و غیر سیاسی غرب بر پیکره تمدن اسلامی- عربی و چگونگی دفع این ضربات تا حد ممکن، همواره از دل نگرانی های عمده متفکرین و اندیشمندان اسلامی بوده است. از سوی دیگر، غربیها نیز در پی دستیابی به راهکارهایی بودند که تا حد ممکن پنجه های استعماری خود را در پیکره ملل اسلامی فرو برند. ادوارد سعید Said Edward اندیشمند اسلامی، در دو اثر ارزشمند خود به نامهای فرهنگ و امپریالیسم و خاورشناسی به گونه ای دقیق و مستند، به تشریح تبعات فرهنگی استیلای غرب بر ملل اسلامی می پردازد.
سعید چنین استدلال می کند که در فرهنگ غرب نوعی نگرش کلیشه ای نسبت به ملل عربی و اسلامی ایجاد شده که وی آن را اورینتالیسم می نامد. این نوع نگرش کلی به شرق ریشه در اسطوره، سوء برداشت و ناگفته های تاریخ شرق دارد. به تصور غربیان، شرقی ها از نظر فرهنگی، تاریخی و حتی اجتماعی با غرب بیگانه اند. در نتیجه، از دیدگاه ملل مغرب زمین، شرقیان نماد وحشی گری، استبداد و خودکامگی، تقلب و ریاکاری و شهوت رانی هستند. سعید عقیده دارد که این گونه کلیشه ای نگریستن به شرق و شرق نشینان، ناشی از کوششهای دول استعمارگر غربی برای تداوم بهره کشی از ملل ستم زده شرق است. به زعم وی، شرق، شرقی شد نه به دلیل آنکه واقعا شرقی بود، بلکه به این دلیل که برای ماندن زیر یوغ استعمار می بایست شرقی می شد. ادوارد سعید همچنین می نویسد که اورینتالیسم برای ابد در ضمیر ملل غربی لانه کرده است. با وجود آنکه غربیان مدعیند که مباحث علمی- نظریشان تا حد ممکن عینی است نه ذهنی، اما هر گاه در مورد شرق به بحث و تبادل نظر پرداخته اند می توان در مباحث شان تعصب، کلی نگری و برداشتهای نادرست از فرهنگ شرق را به صراحت نظاره گر بود.
متاسفانه تاریخ تحولات معاصر و گسترش سریع رسانه های عمومی جهان به این گونه برداشتهای نادرست فرهنگی دامن زده و آنها را تقویت نموده است. ادوارد سعید همچنین می افزاید: «بر هیچکس پوشیده نیست که ارایه تصویری واقعی و شفاف از خاورمیانه دشوار است. چرا؟ به این دلیل که این خطه از دیرباز به دلیل سرشار بودن از منابع نفتی، جولانگاه دول قدرتمند استعماری بوده است. ارایه چهره ای آزادیخواه و دموکراسی طلب از صهیونیسم از یک سو و ارایه چهره ای کریه، مستبد و خشونت طلب و تروریست از اعراب از سوی دیگر که البته تمایزی است بسیار کودکانه و ساده اندیشانه مزید بر علت است.»

واکنش تمدن اسلامی نسبت به غرب

هجوم همه جانبه اروپاییان به خاورمیانه در قرن نوزدهم، موجب پیدایش واکنشهای متعددی در این منطقه گشت که به طور عمده در قالب اصلاح طلبی، احیاء طلبی و ملی گرایی اسلامی بود. سید جمال الدین اسدآبادی، معروف به افغانی، از برجسته ترین کسانی بود که می کوشید با بهره جویی از راهکارها و فناوریهای نوین، اسلام راستین را احیا کند. سید جمال الدین اسدآبادی معتقد بود که امت اسلامی از راه اسلام راستین به درآمده و به بیراهه رفته، بیراهه ای که ارمغان آور تفرقه و فساد و نابودی بوده است. وحدت و انسجام تمامی ملل اسلامی امت اسلامی با هدایت رهبری واحد و نیرومند می دید.
البته تا اواخر قرن نوزدهم، خلیفه عثمانی رهبری یک اتحادیه اسلامی چند نژادی، اما نه چندان منسجم را که به واسطه وجود ایدئولوژی اسلامی منطقه ای شکل گرفته بود، بر عهده داشت. با افول قدرت این امپراطوری و دامنه پیشرویهای اروپاییان استعمارگر، امپراطوری عثمانی، تجزیه شد، این بار دولت عثمانی مصمم شد عظمت از دست رفته خود را به دست آورد؛ البته نه از طریق حرکتهای ملی گرایانه و ایجاد یک موطن مستقل و پیشرفته عثمانی. جنگ جهانی اول تیر خلاصی بود به امپراطوری مختصر عثمانی. و پس ‍ از آن، به گفته راجر اون Owen Roger، مردم خاورمیانه چاره ای نداشتند جز اینکه در مسیری نوین و پر از حوادث ناشناخته گام بردارند، مسیری که به تشکیل جامعه جهانی اسلام ختم نمی شد، بلکه از آن پس هویتها بر مبنای دیگری استوار می گشت که مصداق آن رشد روندهای ملی گرایانه در میان ترکها، ایرانیان و اعراب بود.
هنگامیکه مصطفی کمال آتاتورک قدرت سیاسی را در ترکیه قبضه کرد در بسط و رواج عقاید و آرای لاییک و ملی گرایانه کوشید و فضای رعب و استبداد را بر آنجا حاکم ساخت. آتاتورک معتقد بود که اسلام عامل عقب ماندگی است و لازمه پیشرفت تقلید از فرهنگ و نحوه مملکت داری غربی است. در سال 1924 منصبی به نام خلیفه عثمانی دیگر وجود نداشت و قوانین، الفبا که تا آن زمان عربی بود و حتی لباس پوشیدن مردم غربی گونه شد. در ایران نیز حوادث مشابهی در جریان بود. در سال 1921 وقتی که رضا پهلوی بر مسند قدرت تکیه زد، در صدد پیروی از همتای ترک خود برآمد که از اقدامات بارز او در راستای تجدد و غربی شدن، کشف حجاب بود.
وجود نخبگان و روشنفکران غربزده ای که مصمم بودند تحولاتی بنیادین در جامعه اسلامی- سنتی ایجاد کنند، در جهان عرب نیز رخ می نمود. با شکست امپراطوری عثمانی در جنگ جهانی اول بخش عمده ای از قلمرو آن در تسلط انگلستان و فرانسه قرار گرفت. این دو قدرت استعماری برای تحقق هر چه بهتر آمال استثماری خود، مرزبندی در این منطقه ایجاد کردند که حاصل آن پیدایش کشورهای سوریه، لبنان، عراق، فلسطین و اردن هاشمی بود. از تبعات عمده این کشورسازی تحمیلی، ظهور حرکتها و مخالفتهای ملی گرایانه بود.
ملی گرایی عربی به صورت نیروی ایدئولوژیکی غالب خاورمیانه درآمد. روندهای ملی گرایانه که بر پایه احیای سنن و سبکهای فرهنگی و ادبی در قرن نوزدهم بود، در قرن بیستم افراطی شد و در نهایت برای نیل به اهداف خویش به ایجاد ترکیبی از فرهنگ غربی وجود زبان، ادبیات، تاریخ، و همچنین دین مشترک با مدرنیسم در قالب کشورهایی لاییک- سوسیالیست متوسل شد. جمال عبدالناصر، افسر میان رتبه ارتش که اصالتا به طبقه خرده بورژوا تعلق داشت، طلایه دار حرکت ملی گرایانه اعراب شد. دولت ناصر در مصر و کادر رهبری دوشاخه حزب بعث در سوریه و عراق تلاشهایی را در راستای بسط جنبشها و اقدامات ملی گرایانه و سوسیالیستی و همچنین مدرنیزه کردن کشورهای خود شروع کردند. این رژیمها تمامی عزم خود را جزم مدرنیزه کردن و مقابله با عمده ترین چالش استراتژیک فرهنگی در برابر اعراب یعنی تشکیل و توسعه دولت صهیونیسم در میان دنیای عرب کردند. دول عربی به اسراییل به دیده کشوری می نگریستند که امپریالیسم غرب از آن به عنوان پایگاهی حیاتی در منطقه برای اعمال کنترل بر اعراب سود می جست. فکر تشکیل موطن مشترک عربی به عنوان یک ایدئولوژی و الگویی از مدرنیته به شکست انجامید.
جهان عرب همواره با تناقصی سخت دست به گریبان بوده است، زیرا از یک سو خواهان گسترش نوعی آرمان و ایدئولوژی منطقه ای مشترک بوده اما از دیگر سو قدرت و اختیارات سیاسی آن در قالب یک موطن عربی منسجم و مشترک متمرکز نشده، بلکه در قالبهای پراکنده و متعددی به نام کشورهای مستقل عربی درآمده است. از این رو، جنگها و درگیریهای میان دول عرب به صورت عارضه ای شایع در منطقه خاورمیانه درآمد. در سوریه و عراق حاکمیت به دست اقلیتها افتاد که از آن به عنوان اهرمی برای سرکوب اکثریت سود جستند. از سوی دیگر، ضعف و رخوتی بنیادین در ملی گرایی عربی مشهود بود آن عجز اعراب و رژیم صهیونیستی بود. جنگ شش روزه اعراب و رژیم صهیونیستی در ژوئن 1967 شیرازه ملی گرایی اعراب را از هم پاشید؛ بیت المقدس به تصرف صهیونیست ها در آمد. این جنگ نقطه عطفی بود؛ گر چه اعراب خود را از فرهنگی مشترک می دانستند، اما نیروی تازه نفسی به نام اسلام احیا طلب در منطقه در حال شکل گیری بود.به هر حال تعارض تمدن اسلامی با تمدن مسیحی- غربی تاریخی است. اسلام مدتها نیروی عظیمی محسوب می شد، اما از قرن هیجدهم به بعد تحت تاثیر غرب قرار گرفته است. غرب به سوی سرزمینهای اسلامی یورش آورده، آنها را به تصرف خود در آورد و همچنین به ارائه چهره ای عقب مانده از فرهنگ اسلامی شرقی پرداخت.
از قرن نوزدهم به بعد، مبارزه با استعمار غرب از دغدغه های اصلی تمدن اسلامی بوده است. برای رویارویی هر چه بهتر با چالش غرب، کشورهای متعددی در خاورمیانه سر بر آوردند که سعی در برقراری نوعی نظام سوسیالیستی لائیک داشتند. اما این کشورهای سوسیالیست- لائیک دو نقطه ضعف اساسی داشتند: توان اقتصادی پایین و توان نظامی ضعیف. ظهور پدیده ای به نام اسلام مبارز رشد روند احیا طلبی اسلامی پس از جنگ شش روزه اعراب و رژیم صهیونیستی تأثیرات شگرفی بر تمدن اسلامی بر جای نهاد. ملتهای مسلمان خود را از همه سو آماج حملات غرب می دیدند، تهاجم نظامی از سوی رژیم صهیونیستی و تهاجم فرهنگی از سوی فرهنگ غرب، از موسیقی پاپ گرفته تا تفکرات و اندیشه های نواندیشان اسلامی.
البته عامل دیگری به روند احیا طلبی دامن زد تعلقات اجتماعی بود که دامن گیر ملل اسلامی شده بود. ساده اندیشی است، اگر تصور کنیم که چالش جدید اسلام برای غرب صرفا ریشه در نفرت و انزجار مسلمانان از قدرت و ثروت مغرب زمینیان دارد. با این طرز تفکر به هیچ وجه قادر نخواهیم بود به قدرت واقعی اسلام پی ببریم. اصلاح طلبی اسلامی بر پایه عوامل بسیار بنیادینی استوار است، عواملی چون پیدایش و شیوع این تفکر که تاریخ اسلام به شدت به بیراهه رفته است و این برداشت که واقعیتهای موجود در جوامع اسلامی قرنهاست که مبتنی بر اصول اخلاقی حقیقی اسلام نبوده است.
از سوی دیگر این حقیقت مشهود است که در دوران معاصر، کشورهای اسلامی در زمره خودکامه ترین و مستبدترین ملل جهانند که خود، نوعی هدف و انگیزه قدرتمند درونی برای تمسک به اسلام و تبدیل آن به یک نیروی عظیم انقلابی به وجود آورده است همچنین وجود نابرابریهای گسترده اقتصادی میان جوامع مسلمان (به طوری که برخی از آنها بسیار مرفه و ثروتمند و برخی دیگر بسیار فقیر) نیز عاملی درونی شده است در جهت لبیک گفتن به ندای اسلام راستین مبنی بر ضرورت اجرای عدالت اجتماعی... نکات فوق الذکر که گوشه ای از حقایق است، نشانگر آن می باشد که در خود جوامع اسلامی، زمینه ورود آرمانها و ایدئولوژی های اسلامی به عرصه سیاست وجود دارد. تعدادی چند از کشورهای اسلامی، به خصوص کشورهای عرب محافظه کار حوزه خلیج فارس، دست به اقدامات تبلیغی دعوت به اسلام زدند، اما روند احیا طلبی اسلامی چنان نیرومند بود که از کنترل رژیمهای خاورمیانه خارج شده بود.
وجود نوعی خوی مبارزجویانه در روندهای احیا طلبی اسلامی در دهه های 1960 و 1970 و پس از آن مشهود شد که دو فرقه اصلی شیعه و سنی، تغییراتی در عقاید و آیینهای خود اعمال کردند و بدین وسیله توسل به زور و خشونت را نیز مجاز اعلام کردند. زیرا تا پیش از پیدایش این ابداعات و تغییرات، به لحاظ تاریخی، شورش و خشونت در هر دو فرقه ناپسند و مشکل ساز بود، ماحصل این تغییرات مذهبی، پیدایش مجموعه ای از ارزشهای مبارزطلبانه اسلامی بود که تمام دنیای اسلام را یک صدا و همنوا ساخت.
از رهبران برجسته این تحولات آینده نگر و ایدئولوژیک، سید قطب در مصر، ابوالعلاء مردودی در پاکستان و روح الله خمینی (ره) در ایران بودند.
هدف غایی احیاء اسلام تبیین اسلام سلفی یا اسلام راستین بود. به هر حال اسلام همواره در خاورمیانه نیروی فرهنگی عظیمی بوده است. با هویدا شدن بی لیاقتی دولتها و کشورهای سوسیالیست و ضد مذهب در این منطقه، زمان آن فرا رسیده بود که قلب تپنده فرهنگ و سیاست گردد. پیدایش نو اندیشهایی در زمینه فقه شیعه و سنی، آغازگر موج گسترده ای از احیا طلبی های اسلامی گشت که در دهه 1970 خاورمیانه را دربر گرفت. از اهداف اصلی این جنبشها و حرکتهای اصلاح طلبانه، حاکم سازی نظام اسلامی در قالب ایجاد یک کشور اسلامی و اجرای شریعت اسلامی در آن بود.
انقلاب اسلامی ایران در سال 79- 1978، الگوی طرفداران احیای اسلام شد. به هر حال مدرنیزه سازی به غرابتهای اجتماعی گسترده ای در خاورمیانه انجامیده است. جهانگرایی، بیشتر نخبگان کشورهای منطقه را از آمال و آلام مردمشان غافل ساخته است. از این رو، اسلام سیاسی قدم به میان نهاده، سعی در پر نمودن این خلاءهای سیاسی- اجتماعی دارد. اسلام احیا طلب با غرب تعارض فرهنگی دارد. پیروان اسلام راستین، فرهنگ عمومی غرب و همچنین عقاید سیاسی لیبرال آن را منحط می دانند و آن را محکوم می کنند. اوج گیری خشونت در حرکتهای اصلاح طلبانه اسلامی در دهه های 1970 و 1980 بر این تصور که تعارض تمدنی آشکاری میان اسلام و غرب وجود دارد، مهر تایید زد.

نتیجه گیری

اسلام سیاسی، نیرویی است که از دهه 1970 خیزشی دوباره یافته است، این همان نیرویی است که آشکارا مبین تقابل فرهنگی با غرب است. نیروی بنیادین نهفته در فرهنگ اسلامی و این حقیقت که اسلام کاملا غیر غربی و غرب ستیز است، غربیان را بیمناک ساخت و در اندیشه فرو برد که آیا ممکن است نوعی تقابل فرهنگی عمده اسلام و غرب ظهور یابد؟ گرچه رفته رفته از میزان فوران آتشفشان انقلاب اسلامی ایران کاسته شده است، اما این انقلاب، غربیان را مبهوت و نگران خود نموده است. غرب همچنین از رشد اسلام در میان توده های مردمی در الجزایر، مصر و عربستان سعودی وحشت دارد، زیرا معتقد است که رخداد هرگونه انقلاب اسلامی در هر یک از این کشورها، شکاف فرهنگی میان اسلام و غرب را عمیق تر خواهد ساخت و از این رو، حیاتی ترین منافع غرب در معرض تهدید و مخاطره قرار خواهند گرفت.
این استدلال که تمدن اسلامی بیش از پیش تمدن غربی را تهدید خواهد کرد، بسیار مشکل آفرین است. اسلام مانند اتحاد جماهیر شوروی سابق در دوران جنگ سرد، چالشی نظامی- سیاسی برای بقای غرب نیست. اسلام به صورت موضعی چالشهایی را برای هژمونی غرب بر نظام بین الملل پدید آورد، اما به دلیل وجود قرائت های مختلف از آن و تعدد کشورهای اسلامی که هر یک به منافع خود می اندیشد، از نیروی بالقوه ای که در تمدن اسلامی وجود داشته کاسته شده است. روند در حال رشد جهانگرایی ممکن است که به جدایی هر چه بیشتر نخبگان سکولار کشورهای اسلامی از توده مردم و از این رو تشویق و تحریک حرکتهای احیاطلبانه اسلامی غیر متحمل می نماید. پایان سخن اینکه، حتی پیدایش وحدت رویه در میان کشورهای اسلامی بعید به نظر می رسد به اتحاد این کشورها و تشکیل پیکره ای منسجم.

منـابـع

احمد عليخانى- تقابل فرهنگى در روابط بين الملل اسلام و غرب- فصل دوم

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد