محرک اول در نظر ارسطو
فارسی 6051 نمایش |حکمت و تجربه در نظر ارسطو
در نظر ارسطو حکمت، برتر از تجربه محض و برتر از فن است. آن که صاحب تجربه است، می داند که «الف» در زمانی معین «ب» را در پی خود داشته است. اما علت این امر را نمی داند. صاحب فن علت را می داند و به صورت یک قاعده کلی می گوید: «الف»، همواره در پی خود «ب» را دارد. و از این قاعده در عمل سود می جوید. مقصود ارسطو از فن، شبیه همان چیزی است که امروز آن را علم می نامند. اما حکمت فی نفسه مطلوب است، نه به خاطر فایده ای عملی. حکمت، شناخت، به علل اولیه هستی است. شناخت، به عللی است که واقعیت بر اساس آنها بنا شده است.
وی در کتاب آلفای مابعدالطبیعه می گوید: «ما چهار علت می شناسیم.» البته، پیش از آن، در کتاب طبیعت (فیزیک) درباره این علل بحث کرده است. قصد او در کتاب آلفای مابعدالطبیعه، بررسی نظریات متفکران متقدم بر خودش است، که آیا آنها سخنی از علت پنجم گفته اند، و یا این که اصلا چهار علتی را که او شناخته، شناخته اند یا نه. چهار علتی که او برمی شمارد از این قرار است: علت فاعلی، صوری، مادی و غایی.
در فصل دهم کتاب آلفا می گوید: «روشن شد که متفکران پیشین، همه در جستجوی همان چهار علتی بوده اند که من در کتاب فیزیک آورده ام. و هم واضح است که علت پنجمی وجود ندارد.» وی می گوید متفکران مذکور، این چهار علت را به صراحت بیان نکرده اند، به نحوی که به یک معنا باید گفت: «هیچ یک از چهار علت مورد نظر من، قبلا شناخته شده نبوده اند.»
ارسطو، مانند هگل، به فلسفه پیش از خود به عنوان فلسفه ای می نگریست که به نظریه خودش رهنمون می شود. در هر حال، علت فاعلی، همان موجد حرکت است. علت صوری، ماهیت شیء است. علت مادی، ماده شیء است که قابلیت صورت را دارد و با صورت متحد است. و علت غایی مقصود فاعل است از انجام فعل، یا کمالی است که فعل بدان نائل می شود.
الهیات در نزد ارسطو
ارسطو در کتاب مابعدالطبیعه، بعد از بحث درباره این علل و بحث درباره موجود بما هو موجود و جوهر و ماده و صورت و قوه و فعل و حرکت و مسائلی فلسفی، از این دست، در کتاب لاندا به خداشناسی می پردازد و در این کتاب است که علت اولای هستی، یعنی همان محرک اول را می شناساند و آن را با خدا یکی می داند. به نظر ژیلسون، آنچه مابعدالطبیعه ارسطو را حادثه ای دوران ساز در تاریخ الهیات طبیعی کرده است، همین اتحاد بین خدا و اصل اول فلسفی عالم است، اتحادی که خیلی دیر صورت گرفت. در نزد ارسطو، الهیات (تئولوژی) برترین دانش است. علم اعلی است.
معرفت به موجودی است که جوهر و قائم به خود و فارغ از هر تغیری است. و تمام کتاب مابعدالطبیعه در واقع حکم مقدمه را برای کتاب لاندا دارد. «کتاب لاندا را به حق آخرین سنگ بنای مابعدالطبیعه دانسته اند.» الهیات ارسطو جالب توجه است و ارتباط نزدیکی با بقیه مابعدالطبیعه او دارد. در واقع، الهیات یکی از اسامی او، برای آن چیزی است که ما «مابعدالطبیعه» می نامیم.
ارسطو در بعضی دیگر از آثار خود نیز درباره الهیات بحث نموده است. اما تنها اثر منظم او، در این موضوع، همین کتاب لاندا از مجموعه چهارده کتاب مابعدالطبیعه است و برهانهایی که در این کتاب آمده، مغایر با برهانهایی است که در دیگر آثارش اقامه کرده است. در آثار دیگرش بیشتر مطابق نظریات رایج عصر خود، سخن گفته است.
تقریر برهان بر وجود خداوتد در کتاب لاندا
برهان بر وجود خداوتد را با توجه به آنچه در فصل ششم کتاب لاندا آمده، می توان چنین تقریر کرد. جواهر اولین اشیاء موجودند. ممکن نیست همه جواهر فانی باشند. چون اگر چنین باشد، تمام اشیاء فانی خواهند بود. اما دو شی ء غیر فانی داریم: یکی حرکت و دیگری زمان. زمان آغاز و انجام ندارد. زیرا در غیر این صورت، باید قبل و بعد از زمان، زمانی موجود باشد. حرکت نیز سرمدی است. چون زمان هر چند همان حرکت نیست، یکی از لوازم آن است. حال، این حرکت سرمدی عبارت است از حرکت مستدیر مکانی. و برای این که چنین حرکتی ایجاد شود، باید جوهری وجود داشته باشد که:
1- سرمدی باشد (در نتیجه غیر مادی باشد).
2- قدرت ایجاد حرکت داشته باشد، و این قدرت را دائما به کار گیرد. به بیان دیگر، ماهیت او فعالیت (activity) باشد، نه قدرت (power). زیرا در غیر این صورت ممکن است، قدرت را به کار نگیرد و در نتیجه حرکت سرمدی به وجود نیاید.
3- فعلیت محض باشد. چون اگر مشوب به ماده باشد، خود متحرک خواهد بود و نیاز به محرک دارد. به علاوه، فعلیت محض نبودن او با سرمدی بودن حرکت منافات دارد.
حال، تجربه، وجود چنین حرکتی را (مستدیر و دائمی) اثبات می کند، یعنی همان حرکت افلاک. پس چنان محرکی باید موجود باشد.
به بیانی دیگر، در نظر ارسطو، کل عالم طبیعت در اثر همان حرکت افلاک، در حرکت دائمی، یعنی در حال خروج از قوه به فعلیت است. و این حرکت نیازمند مبدئی و محرکی است که خود، فعلیت محض و در نتیجه غیر متحرک و نیز سرمدی باشد. یعنی سلسله متحرکها و محرکهای موجود در عالم طبیعت، باید، به محرکی بیرون از این عالم، که خود دیگر متحرک نیست، ختم شود و این سلسله نامتناهی نیست؛ یعنی در این برهان، امتناع تسلسل امور مترتبه غیر متناهی، مفروض گرفته شده است. یا می توان گفت اصلا نیازی به ابطال تسلسل نیست.
چون این مطلب بدیهی است که امر بالقوه، در حرکت نیاز به امر بالفعل دارد، خواه تعداد امور بالقوه یکی باشد و خواه بیش از یکی. از برهان همچنین پیداست که اولیت محرک اول، اولیت زمانی نیست. زیرا همانطور که ذکر شد، حرکت، آغاز زمانی ندارد و سرمدی است. پس این اولیت رتبی است. یعنی در هر زمانی سلسله متحرکها و محرکها به محرک اول ختم می شود و محرک و متحرک زمانا توأمند.
حال چگونه ممکن است، شیئی محرک باشد ولی خود حرکت نکند؟ در حرکات فیزیکی، محرک در تماس با متحرک است و متحرک عکس العملی بر محرک دارد. در نتیجه، ممکن نیست که محرک فیزیکی، خود نامتحرک باشد. در نظر ارسطو، محرک اول، علت فاعلی حرکت نیست، علت غایی آن است و از طریق علت غایی بودن فاعل است. متعلق عشق و شوق است و عالم را به سوی خود جذب می کند. تمام اشیاء مرکب از قوه و فعل در حال حرکت به جانب فعلیت و کمال خودند و این یعنی همان حرکت به سمت فعلیت و کمال محض یا محرک اول.
این سخن بدان معناست که هر کدام از آن اشیاء به اندازه سعه وجودی خود، از کمال مطلق بهره می گیرند. پس محرک هر موجودی (به نحو مستقیم) غایت و کمال خود آن موجود است و به نحو غیر مستقیم غایة الغایات و کمال محض است که همان محرک اول باشد. کل جهان را اگر به منزله یک واحد در نظر آوریم، جوهری است که غایت و صورت و فعلیت و کمال آن محرک اول است و او بدان تشبه می جوید.
کیفیت ایجاد حرکت در عالم
حال، نحوه ایجاد حرکت در عالم چنین است که محرک اول، به نحو مستقیم آسمان اول را حرکت می دهد و به نحو غیر مستقیم سایر آسمانها و افلاک را و در پی آن، کل تحولات موجودات زمینی تحقق می یابد. از آن جا که محرک اول، از طریق ایجاد عشق و شوق سبب حرکت می شود، فلک اول باید دارای نفس باشد، و همین طور هم هست. در نظر ارسطو، هر فلکی مرکب از جسمی و نفسی است. البته، ارسطو در این جا پای عقول را به میان می کشد و می گوید محرک هر فلکی عقل آن فلک است و خود عقول نامتحرکند. نسبت این عقول با محرک اول مشخص نیست. ارسطو مجموعا به پنجاه و پنج یا چهل و هفت محرک نامتحرک قائل است.
دیوید راس با توجه به آنچه در مابعد الطبیعه آمده که محرک اول تنها حاکم و نظم دهنده جهان است می گوید: «محرک اول، ضمنا حرکت دهنده عقول است، از طریق معشوق واقع شدن برای آنها. به این ترتیب، عقول، دیگر محرک نامتحرک نخواهند بود. ارسطو از کثرت محرکهای نامتحرک در فصل هشتم کتاب لاندا، سخن گفته و بعضی معتقدند که این فصل را او بعدا به کتاب افزوده است.» (همین طور عباراتی که در کتاب فیزیک حاکی از این کثرت است، بعد از تکمیل کتاب لاندا افزوده شده است.) در فصول هفت و نه محرک نامتحرک را یکی می داند.
کاپلستون در خصوص این مسأله رأی قاطعی اظهار نمی کند و به نقل اقوال می پردازد و در آخر می گوید: «نهایتا به واسطه این مفهوم کثرت محرکها بود که فلاسفه قرون وسطی فرض کردند که عقول یا ملائکه، افلاک را به حرکت درمی آورند. این فلاسفه آنها را تابع محرک اول یا خدا می شمردند و به این ترتیب تنها موضع ممکن را اختیار می کردند زیرا برای این که هماهنگی در کار باشد، پس محرکهای دیگر باید به تبعیت محرک اول حرکت دهند و باید به واسطه عقل و شوق به او مربوط شوند، خواه مستقیم یا غیر مستقیم، یعنی به طور سلسله مراتب. این را نوافلاطونیان دریافتند.»
عشق و شوق چگونه حرکت فیزیکی ایجاد می کند؟ افلاک طالب حیاتی هستند، هرچه بیشتر شبیه حیات عقول، یعنی حیات دائمی روحانی نامتغیر و چون نمی توانند چنین حیاتی داشته باشند، بهترین کار بعد از آن را انجام می دهند، یعنی حرکت مستدیر دائمی. این حرکت بدین دلیل مستقیم و خطی نیست که دوام آن نیاز به مکان نامتناهی دارد که مورد قبول ارسطو نیست.
ویژگی های خدای ارسطو
فعل محرک اول فیزیکی و مادی نیست، چون خودش غیر مادی است. فعل او معرفت و فکر است، آن هم فکری که هیچ نیازی به جسم و بدن ندارد، یعنی در واقع مسبوق به احساس و تخیل نیست. به علاوه، فکر در او به معنای عبور از مقدمات به نتایج نیست. معرفت او مستقیم و شهودی است. متعلق این فکر (از آن جا که فکری است، غیر مسبوق به حس و خیال) بهترین موجود است. و بهترین موجود هم خود اوست. به علاوه، اگر متعلق فکر او غیر او باشد، لازم می آید که او غایتی خارج از خود داشته باشد.
بنابراین، او تنها به خود می اندیشد. او «فکر فکر» است: نوئزیس نوئزئوس. محرک اول، علاوه بر آن که فعل و صورت است، حیات و علم است. واژه خدا در اینجاست که ظاهر و به محرک اول اطلاق می شود. قبل از این، فقط سخن از محرک اول است.
خدای ارسطو، تنها به خود می اندیشد و به جهان، عالم نیست. از آن جا که این نظر صریحا با عقاید دینی ناسازگار و نقصی است در رأی ارسطو در باب خدا، برخی از فلاسفه مدرسی، مانند توماس قدیس و برنتانو سعی نموده اند، با توجیه بعضی دیگر از کلمات ارسطو، خدای او را عالم به عالم بدانند. ولی این توجیهات مورد قبول واقع نشده است.
راس نیز می گوید: «در نظر ارسطو این که خدا عالم به خود و عالم به ماسوای خود باشد، دو شق است که یکی را باید پذیرفت. و ارسطو خود با قبول اولی دومی را صریحا انکار می کند.» و به تعبیر کاپلستون، خدای ارسطو خدایی است کاملا خودگرای. ژیلسون می گوید: «شاید لازم باشد ما خدا را دوست داشته باشیم، اما این دوستی را چه حاصل وقتی او ما را دوست ندارد؟»
ارتباط خدا با خلقت عالم
خدای ارسطو خالق هم نیست، به این معنا که جهان را در لحظه ای از زمان آفریده باشد. چون نزد ارسطو، ماده ازلی و غیر مخلوق است. به علاوه، لازمه خالق بودن خدا وجود امری بالقوه در اوست. به این معنا که او قبل از خلق، قوه و استعداد خلق کردن را داشته است. حال آن که او فعلیت محض است. از این گذشته، خالق بودن خدا با سرمدی بودن حرکت منافات دارد. قبلا نیز گفتیم که اولیت خدا اولیت زمانی نیست.
محرک اول، نزد ارسطو در واقع حقیقتی است، به منظور تبیین حرکتی که سراسر عالم را فرا گرفته است. تمام عالم کاروانی است که از منزل قوه و نقص به مقصد فعلیت و کمال روان است و تنها موجودی که فعلیت و کمال محض است، همانا محرک اول است.
این جذبه و شوق را اوست که در عالمیان ایجاد نموده است. چنین نیست که عالمی نبوده باشد و او اراده خلق کرده، آنگاه آن را آفریده باشد. اینها با مبانی ارسطو سازگار نیست. به تعبیر ژیلسون جهان ارسطو سرمدا ضروری و بالضروره سرمدی است.
مسأله ما این نیست که جهان چگونه به وجود آمده، بلکه این است که در آن چه واقع می شود و آن چگونه جهانی است. البته مخلوق نبودن جهان، لزوما نفی کننده این نظر نیست که: ماده از ازل قائم به خدا بوده و تا ابد نیز چنین است، هر چند نشانی آشکار، از این نظر در آثار ارسطو یافت نمی شود.
ارتباط غایتمندی جهان و آگاهی
غایتمند بودن جهان نیز که یکی دیگر از وجوه بارز نظریه ارسطو در باب عالم است، یک غایتمندی آگاهانه نیست. یعنی بدان معنا نیست که جهان بر اساس یک نقشه الهی اداره می شود (گفتیم خدا علم و عنایتی به جهان ندارد.) به این معنا هم نیست که موجودات آگاهانه به جانب غایات خود در حرکتند. بلکه به این معنا است که آنها ناآگاهانه به سوی فعلیت و کمال می روند.
البته این نمی تواند درست باشد، زیرا لازمه غایتمند بودن یک پدیده، این است که یا خود، از روی علم و قصد به سوی هدف در حرکت باشد، یا اگر چنین نیست، باید فاعل شاعری، در این امر دخیل باشد و او آن پدیده را طوری قرار داده باشد که به جانب کمال خویش بگراید. (هر چند ضرورتی ندارد که آن فاعل شاعر، از این کار هدفی برای خود منظور کرده باشد، البته این در صورتی است که او کمال محض باشد.)
در انتها باید گفت اگرچه در آثار ارسطو در باب خدا، مطالبی با صبغه دینی هست، ولی اندیشه او در این موضوع اساسا فلسفی است، بدین معنا که حاصل تفکر و تعقل خود اوست. همچنین نظر او در این باب نظری تمام و خرسند کننده نیست و ناسازگاری در آن یافت می شود. هرچند به گفته کاپلستون بسیار محتمل است که او واقعا سعی در تنظیم و تبویب آراء خویش در این خصوص نکرده باشد.
منـابـع
سیدمحمد حكاک- نامه مفید- شماره 30
فردریک كاپلستون- تاریخ فلسفه- جلد 1- سید جلال الدین مجتبوی- تهران- انتشارات علمی و فرهنگی- 1368
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها