نسب و تاریخ و محل زندگی حضرت موسی علیه السلام
فارسی 9947 نمایش |ولادت موسی (ع)
اساطیر می گویند در یکی از روزها ستاره شناسی به حضور فرعون رسید عرض کرد که: «من از طریق اخترشناسی به دست آورده ام که کودکی از طبقه محروم و پائین جامعه به دنیا خواهد آمد و قبطیان را سرنگون خواهد کرد.« فرعون از شنیدن این سخن ترسید و گفت که: «ریشه بنی اسرائیل را خواهم کند، و کوخ های آنان را به آتش خواهم کشید؛ دستور می دهم که شکم زنان باردار را پاره کنند و کودکان آنان را بکشند تا نسل اسرائیلیان از زمین چیده شود.» روحانی بزرگ دربار گفته های منجم را تأیید کرد. فرعون در فکر چاره شد و از هامان کمک خواست. به هامان گفت که: «رئیس انتظامات را دستور بده تا او نیز چاره ای بیندیشد، و در حفظ قدرت من بکوشد، به آنان دستور بده که هر بچه شیرخواری را بکشند و هر نوزادی را زنده نگذارند.»
فرعون دستور داد تا زنان قابله به کار گیرند و سازمان جاسوسی گسترده ای تدارک بینند و به معاینه زنان بنی اسرائیل پردازند. جاسوسان فرعون چنین کردند و از آن پس زنان بنی اسرائیل زیر نظر بودند. زنان باردار تحت فشار و شکنجه قرار گرفتند تا سقط جنین کنند. گویند تعداد زنان قابله و جاسوس فرعون کمتر از تعداد زنان بنی اسرائیل نبود، یعنی بر هر زن اسرائیلی، یک زن جاسوس گمارده بودند. اگر زنی سقط جنین نمی کرد، پس از وضع حمل اگر نوزاد پسر بود، کشته می شد. جاسوسان فرعون نوزاد پسر را در برابر چشمان پدر و مادر و بستگان سر می بریدند. گویند که قربانیان فرعون معاصر موسی به مراتب بیش از جنایات دیگر فراعنه مصر بوده است.
مورخان اسلامی نام فرعون معاصر موسی را ولید بن زیاد نوشته اند. بنی اسرائیل وقتی چنین دیدند، چاره ای اندیشیدند و آن خودداری از زناشوئی بود تا زنان حامله نشوند. برای این کار نزد بزرگ خود عمران رفتند تا او وجه مذهبی این کار را بیان کند، و از او خواستند که خود نیز چنین کند. عمران در پاسخ آنان گفت: «باید کارهای من طبق موازین شرع باشد. اگر چه شما از اعماق فرعون خسته شده اید، اما پروردگار از رنج و مصیبت شما آگاه است و شما را نجات خواهد داد.» عمران به دعوت اعتصاب زناشوئی پاسخ منفی داد. بنا به درخواست منجم دربار، فرعون از بنی اسرائیل خواست که از زناشوئی بپرهیزند. او مردان را به زندان افکند. فرعون در این اندیشه بود که شاید آن کودک موعود از نسل او باشد، زیرا آسیه همسر فرعون از بنی اسرائیل بود و فرعون امیدوار بود که این کودک شاید از آسیه باشد و باعث قوت و قدرت فرعون گردد. فرعون فرمان داد که زنان و مردان بنی اسرائیل حق زناشوئی ندارند.
عمران که از بنی اسرائیل و از نگهبانان دربار فرعون بود، در شبی از شبها در نزدیکی کاخ فرعون با همسرش یوکابد بخفت. و چنین بود که آن کودک موعود پا به عرصه وجود گذاشت. در این هنگام عمران هفتاد سال داشت. گویند که ولادت موسی روز سه شنبه هفتم ماه نهم پارسی بوده است. ولادت و مراحل آن از چشم درباریان و جاسوسان فرعون مخفی نگهداشته شد و یوکابد سه ماه موسی را شیر داد. گویند که قابله فرعون که جاسوس بود، دلباخته سیمای نورانی موسی گردید و به یوکابد قول داد که آن راز را در سینه بدارد؛ به همین جهت به دژخیمان گفت که: «نه! چیزی نیست، این زن لکه خونی دیده و خبری نیست.»
مادر موسی که برای نجات فرزند خود در اندیشه بود، به فکرش رسید که او را در صندوقی گذاشته و به امواج نیل سپرد. در نزدیکی خانه او مردی نجار بود که او را حزقیل می گفتند. نزد او رفت و از وی خواست تا برایش صندوقی به اندازه بسازد. نجار به فراست دریافت که او را فرزند پسری است. نجار که از طایفه قبطیان بود، به دربار شتافت تا گزارش دهد، اما به امر خداوند لال شد. درباریان او را مسخره ای یافتند که داد و فریاد می کند، به همین جهت او را کتک زده، بیرون انداختند. حزقیل چون از کاخ بیرون انداخته شد، زبانش باز شد و دانست که در این راز حکمتی است. به همین جهت او نخستین کسی بود که به موسی ایمان آورد و صندوق را با اخلاص بساخت و نزد مادر موسی برد.
منابع تاریخی می گویند که در آن هنگام انیسا دختر فرعون سالها بود که به بیماری برص مبتلا شده بود و پزشکان از علاج آن عاجز بودند و جادوگران نیز درمانده، تا که جادوگری گفت که باید صبح روز شنبه به هنگام طلوع آفتاب، موجودی شبیه انسان در میان رود نیل دیده شود. اگر آب دهان این حیوان به برص این دختر برسد، بیماریش خوب خواهد شد.
انیسا جهت رفع مرض خود به ساحل رود نیل رفت. فرعون و آسیه او را همراهی می کردند. انیسا چشمش به صندوقی افتاد که در آب نیل شناور بود. انیسا فریاد کشید که: «آه! مادر! انسان دریائی آمد و دوای درد مرا با خود آورد.» آسیه گفت: «نه دخترم، این هدیه الهی و مائده الهی است که پروردگار برای ما فرستاده است.» فرعون می گوید که: «نه، آن یک بلیه است علیه من.» به همین جهت دستور می دهد که محافظان وی آن صندوق را گرفته نزد او آورند. انیسا می گوید: «نه، این صندوق حاوی دوای مرض من است، باید گرفته شود تا از آن حفاظت کنم.» محافظان و غواصان فرعون به نیل پریدند، صندوق را گرفته نزد فرعون آوردند. در صندوق کودکی زیبا روی بود. او را خفته یافتند. همه را مجذوب خود ساخت. انیسا گفت: «مادر! این دوای درد من است.» انیسا به وسیله آب دهان موسی شفا یافت.
ابتدا فرعون قصد کشتن کودک را کرد و بعد منصرف شد. کودک را به کاخ آوردند و از زنان دربار برای شیردادن بهره جستند؛ ولی کودک از گرفتن پستان زنان دربار خودداری می کرد و هم چنان گرسنه بود. مریم دختر عمران، خواهر کودک وارد خانه فرعون شد و برادرش را دید که در دامن انیسا است. مریم پیش انیسا آمد و گفت: «من زن شیرده خوب و سالمی را می شناسم، اگر اجازه دهی او را نزد شما آورم؟» هامان گفت: «گمان می کنم بین این کودک و دختر قرابتی باشد، او را بگیرید.» آسیه گفت: «فعلا وقت این کار نیست، باید کودک را از گرسنگی نجات داد.» آسیه به مریم گفت: «هر چه زودتر آن زن را پیش ما بیاور.» مریم با شتاب به خانه رفت و به مادرش یوکابد گفت: «مادر! آسیه در کاخ منتظر شما است.»
یوکابد از عمران اجازه خواست. عمران اجازه داد و سفارش کرد از غذای فرعون نخورد. یوکابد در کاخ فرعون، فرزندش را در دامن آسیه دید. آسیه به وی گفت: «بیا این کودک را شیر ده، او تا کنون پستان هیچ زنی را نگرفته است. تا با تو چه کند؟» وقتی آسیه سر و وضع یوکابد را دید گفت: «ای بیچاره تو لایق دربار ما نیستی از همان راهی که آمده ای برگرد.» یوکابد در جواب گفت: «این درست، اما اجازه دهید پستان در دهان کودک گذارم، تا ببینم او چه عکس العملی نشان می دهد.» یوکابد کودک را در بغل گرفت و گفت: «ای موسی! جانم به قربانت.» و او را به سینه چسبانید. فرعون گفت: «این زن از قوم بنی اسرائیل است و این بچه از آن او است و باید هر دو کشته شوند.» آسیه مانع شد و فرعون از کشتن مادر و فرزند چشم پوشید. موسی پستان مادر را گرفت و شیر نوشید. آسیه و انیسا خوشحال شدند. سرانجام قرار شد یوکابد موسی را شیر دهد و او را با خود به خانه ببرد و هر چند روز یک بار کودک را نزد آسیه و انیسا آورد. موسی تا دو سالگی در خانه پدر و مادرش بود و با خواهرش بازی می کرد. در این سن بود که آسیه دستور داد تا موسی را به کاخ آورند.
مأموران موسی را با تشریفات نزد آسیه بردند. روزی موسی در دامان فرعون عطسه زد و گفت: «سپاس خدای عالمیان را.» فرعون به غضب درآمد. موسی بر او سیلی زد و چند تار موی ریش بلند فرعون را کند و خندید. فرعون این را به فال بد گرفت. به یاد حرفهای منجم افتاد. گفت که این همان کودک است. به همین جهت تصمیم گرفت او را فورا بکشد. آسیه گفت: «طفلان شیرخوار رشد عقلی ندارند و اشتباهات آنان قابل گذشت است، اگر باور نداری او را بیازمای.» فرعون گفت: «چگونه؟!» آسیه گفت: «یک ظرف از آتش و یک ظرف از یاقوت سرخ و یک ظرف خرما حاضر کنید. اگر دست به خرما و یاقوت برد، او دارای عقل و خرد است و باید او را کشت.» سفارشات آسیه انجام یافت. موسی را در میان ظرفهای آتش و یاقوت و خرما گذاشتند، موسی در ابتدا به سوی یاقوت رفت، ولی جبرئیل دست او را گرفت و به سوی آتش کشاند، انگشت موسی سوخت و آن را بر دهان گذاشت؛ زبانش نیز سوخت. از این جهت بود که در تلفظ حرف سین او فتوری روی داد. و در آنجا که می گوید «پروردگارا! برادرم هارون از من فصیح تر و بلیغ تر است، به همین خاطر است.»
فرعون از مشاهده این عمل از کشتن موسی چشم پوشید و او را به فرزندی پذیرفت. موسی پس از این آزمون، امنیت جانی مطلق یافت و کارش بالا گرفت؛ تا آنجا که مصریان او را فرزند فرعون صدا می زدند.
موسی و فرعون
موسی به مدت چهل سال از پذیرایی فرعون و آسیه بهره گرفت و در طی این مدت بر همه اسرار و رموز کاخ مطلع گشت. او وقتی ده سال داشت، چهارصد غلام زیر رکاب داشت و تا سی سالگی با غلامان بسیار رابطه داشت. موسی به بهانه گردش از کاخ بیرون می رفت تا از حال مردم جویا شود. در یکی از روزها ناله مردی را شنید که از ستم و قساوت و جنایات فرعون زمان خود می نالید: «کودکان شیرخواره ام را کشته اند، از فقر و گرسنگی درمانده ام و... ای خدای ابراهیم! موسای خود را بفرست، پشتیبان فقیران را بفرست، مرد مبارز خود را اعزام دار، ای خدای موسی بن عمران! دریای کرامت تو بی پایان است.»
موسی از شنیدن این راز و نیاز و ناله مرد اسرائیلی اندوهگین شد و به کاخ بازگشت. او بار دیگر از کاخ و سپس از شهر خارج شد و سر به بیابان نهاد تا باز از حال و احوال زار مردم فرعون گزیده زمان خود مطلع شود. گروهی را در تاریکی شب دید که گردهم آمده اند و یک نفر در میان آنان می گوید: «به زودی رهبر ما، موسای کلیم قیام می کند و همه بیچارگان را از زیر ستم فرعون می رهاند. این موسی، فرزند عمران است. او دارای قدی بلند و صورتی گندمگون است. او مردی ضعیف نواز و مهربان است.» موسی در جمع آنان شرکت کرد و گفت: «من موسی بن عمران هستم.» آنان از شنیدن نام موسی، خوشحال شدند و او را در آغوش گرفتند. موسی به کاخ بازگشت. فرعون در اندیشه بود که برای او همسری اختیار کند. دختران زیبا روی امراء و وزرا برایش توصیف شدند. موسی در سن سی سالگی ازدواج کرد. او با دختر دلخواه خود ازدواج کرد و دخترهای پیشنهادی درباریان را رد کرد. تا وقتی از مصر فرار کرد،دو فرزند داشت. اندیشه قیام در ذهن موسی از دیر باز جولان داشت. او زمینه سازی قیام را می کرد. روزی قانون نانوای فرعون را دید که به استخدام گروهی از بنی اسرائیل پرداخته و از آنان بهره کشی می کند و شلاقشان می زند.
موسی از مشاهده این منظره اختیار از دست داد. ابتدا او را اندرز داد؛ اما چون از ستم دست برنداشت، با مشتی به حیات ظالمانه اش پایان داد. موسی در عین حال از این کار پشیمان شد و در محضر خداوند اعتراف کرد و تقاضای عفو نمود. روزی دیگر یکی از قبطیان را دید که به یک سامری زور می گوید. سامری کمک خواست، موسی جلو رفت، قبطی گفت: «ای موسی می خواهی مرا مانند قبطی دیروز بکشی.» موسی خود را کنار کشید و به کاخ بازگشت. جریان قتل قانون نانوای فرعون گروهی را شادمان ساخته بود، ولی فرعون از این بابت نگران بود. او تصمیم به قتل موسی گرفت. حزقیل مومن آل فرعون که در کاخ رفت و آمد داشت، از تصمیم فرعون آگاه شد. او همان نجاری بود که مادر موسی از او صندوقی خواسته بود.
حزقیل تصمیم فرعون را به موسی گفت. موسی از مصر خارج شد و راهی مدین گردید. موسی پابرهنه و بدون توشه سفر به سوی مدین رفت، پای او مجروح شد و طاقتش تمام گردید. او هفت شبانه روز راه طی کرد تا به مدین رسید. او از علف بیابان تغذیه می کرد. گویند که آنقدر از علف بیابان خورد که پوست بدنش رنگ عوض کرد. برخی مدت مسافرت او را سه تا ده روز نوشته اند. موسی در مدخل شهر مدین، مردمی را مشاهده کرد که از چاه آبی، آب برمی داشتند. موسی زیر درختی پر شاخ و برگ که در نزدیک چاه قرار داشت، نشست. چوپانان برای گوسفندان خود از چاه آب می کشیدند. موسی دید که دو دختر با تعدادی گوسفند از راه رسیدند و در گوشه ای نگران ایستادند. چوپانان پس از این که گوسفندان خود را آب دادند، سر چاه را با سنگ بزرگی بستند و راه آبادی را پیش گرفتند. موسی جلو آمده و به آن دختران گفت: «چرا مظلومانه ایستاده اید؟» دختران گفتند: «پدر ما پیر است و برادری هم نداریم، هفت خواهر هستیم، باید هر روز در کناری بایستیم تا مردم گوسفندان خود را آب دهند و ما از باقی مانده آب، گوسفندان خود را آب دهیم.»
موسی بر سر چاه آمد و سنگ را برداشت و با دلوی که ده نفر با هم از چاه آب بالا می کشیدند، به تنهایی آب بالا کشید. دختران از قدرت خارق العاده او در شگفت شدند. گوسفندان آب گوارائی نوشیدند. زیرا هر روز باقی مانده آب گل آلودی را می نوشیدند. موسی پس از آب دادن گوسفندان زیر درخت بازگشت و نشست. دختران شعیب گوسفندان خود را بر خلاف روزهای پیشین، زودتر به خانه آوردند. شعیب علت را پرسید. دختران جریان را به پدر گفتند. شعیب دختر بزرگ خود صفورا را نزد موسی فرستاد تا او را به خانه راهنمائی کند. صفورا پیش موسی آمد و گفت: «پدرم از تو دعوت کرده تا مزد آب کشی تو را بدهد.» موسی این دعوت را پذیرفت و راهی خانه شعیب گردید. موسی بر شعیب وارد شد و خود را این گونه معرف کرد: «من موسی پسر عمران، اهل مصر هستم، مادرم مرا پس از ولادت در رود نیل انداخت و آب مرا به خانه فرعون برد، و سالها در خانه فرعون زندگی کردم. من یکی از ستمگران آنان را کشتم. و چون فرعون قصد کشتن مرا داشت، از مصر فرار کردم تا به اینجا رسیدم.»
بعد جریان ورود به شهر و دیدن دختران او را شرح داد و افزود که من این کار را برای رضایت خداوند نمودم و اجر و مزدی نمی خواهم. شعیب دستور داد تا سفره غذا را تدارک بینند. موسی از خوردن طعام امتناع کرد. شعیب گفت: «این غذا مزد کار تو نیست، بلکه عادت ما بر این است که هر کس به منزل ما وارد می شود، با غذا از او پذیرایی می کنیم.» موسی غذا خورد و با خاطری آسوده استراحت کرد. یکی از دختران شعیب (صفورا) به پدرش پیشنهاد کرد که او را به کارگری استخدام کند؛ چرا که او را مردی پرقدرت و زورمند و انسانی امانت دار و امین یافته است. شعیب به موسی پیشنهاد کرد که: «یکی از این دخترانم را که می پسندی، به نکاح تو در می آورم و مهریه او این باشد که تو هشت سال برای ما کار کنی و اگر ده سال کار کردی، از بزرگی خودت سرچشمه گرفته است.» موسی پیشنهاد او را قبول کرد و صفورا را برگزید و کارگر شعیب شد و ده سال در خدمت شعیب بود.
موسی تصمیم به بازگشت به مصر گرفت. وی عصا در مشت راهی مصر شد. در منابع اسلامی آمده است که او از میان هفتاد عصای پیامبران گذشته که همه در نزد شعیب به ودیعه بود، عصای نوح و ابراهیم را برداشت. در راه بازگشت، صفورا که حامله بود، او را درد زائیدن گرفت؛ و موسی در بیابان راه مصر را گم کرده بود. به خاطر سردی هوا خواست آتش افروزد تا خود و صفورا را گرم کند. اما نمی توانست آتش روشن کند، زیرا سنگ چخماق جرقه نمی زد. ناگهان آتشی توجه او را به خود جلب کرد، آتش از سوی کوه طور سوسو می زد. به همسرش صفورا گفت: «تو در اینجا درنگ کن تا من از آن آتشی که می بینم، قبسی بیاورم.» موسی به سوی آتش رفت. به او چنین الهام شد که: «نگران مباش! من پروردگار تو هستم، نعلین از پای درآور که در سرزمین مقدس طور گام می گذاری.» ناگاه موسی همه چیز را فراموش کرد. زن باردار خود و گوسفندانش را نزد شعیب فرستاد.
روایتی می گوید که خود این کار را کرد. موسی مأمور شد تا مردم مصر را هدایت کند. موسی در پاسخ خداوند گفت که: «من یک قبطی را کشته ام و ممکن است مرا بکشند و به همین جهت می ترسم. بهتر است هارون برادرم را که از من فصیح تر سخن می گوید و تواناتر است، با من همراه کنی تا در این هدف مقدس مرا یاری کند، زیرا می ترسم که مردم مصر مرا تکذیب کنند.» پروردگار گفت: «تقاضای تو را قبول کردیم و با یاری برادرت تو را نیرومند و پرقدرت نمودیم و هرگز دشمن بر شما دست نخواهد یافت.» خداوند به موسی فرمان داد که: «به سوی فرعون شتاب که او طغیان کرده است.» و موسی تقاضا کرد که: «خداوندا! به من شرح صدر و قول استوار عطا کن و برادرم هارون را همراه و کمک کارم قرار ده.» خداوند قبول کرد که چنین کند. و آنگاه خطاب به موسی و برادرش دوباره فرمان داد که به سوی فرعون روند که طغیان کرده است. موسی و برادرش هارون وارد مصر شدند و به هدایت فرعون و قبطیان پرداختند. سرانجام، فرعون و فرعونیان در دریا غرق شدند.
موسی (ع) در تورات و قرآن
در باب دوم سفر خروج تورات می خوانیم که یک تن از بنی اسرائیل با یکی از دختران قبیله خود ازدواج کرد و دارای پسری شد. مادر نوزاد به منظور نجات وی از چنگال مأموران فرعون او را مدت سه ماه پنهان کرد. از آنجا که مخفی نگه داشتن کودک برای همیشه ممکن نبود، مادرش صندوقی تهیه کرد و منافذ آن را با قیر اندود و کودک زا در آن نهاد و در میان نیزارهای رود نیل رها کرد. خواهر وی در آن حوالی ایستاد تا ببیند چه بر سر او خواهد آمد. اندکی پس از آن، دختر فرعون که برای شستشو به سوی نیل آمده بود، صندوق را مشاهده کرد و یک تن از کنیزان خود را به دنبال صندوق فرستاد. هنگامی که صندوق را برای وی آوردند، آن را گشود و دید کودکی در آن گریه می کند. دل او بر آن کودک سوخت و گفت معلوم می شود این کودک از بنی اسرائیل است. در آن حال خواهر کودک جلو آمد و پیشنهاد کرد زنی را برای شیر دادن وی بیاورد. دختر فرعون پذیرفت و خواهر کودک مادر خود را نزد آنان آورد. دختر فرعون به او گفت این کودک را با خود ببر و شیر بده، من نیز مزد تو را خواهم داد. پس از چند سال وقتی کودک بزرگ شد مادرش او را نزد دختر فرعون برد. دختر فرعون او را به پسری پذیرفت و نام موسی (موشه در عبری یعنی: از آب کشیده شده) را بر او نهاد.
این داستان با آنچه خداوند متعال در قرآن در سوره قصص فرموده است، بسیار نزدیک است. بر اساس برخی محاسبات تاریخی، این حادثه در حدود 1250 ق. م. رخ داده است.
به هر حال حضرت موسی (ع ) امور قوم خود را سامان داد و آنان را برای مبارزه با کافران آماده کرد و احکام خدا را به آنان تعلیم داد. وی قوم بنی اسرائیل را برکت داد و در صد و بیست سالگی در مکانی به نام موآب، حوالی دریای میت، درگذشت و بنی اسرائیل برای او سی روز عزاداری کردند. این جریان در آخر سفر تثنیه یافت می شود و تورات بدان پایان می یابد. پس موسی بنده خداوند در آنجا به زمین موآب برحسب قول خداوند مرد و او را در زمین موآب در مقابل بیت فعور در دره دفن کرد و احدی قبر او را تا امروز ندانسته است و موسی چون وفات یافت، صد و بیست سال داشت و نه چشمش تار و نه قوتش کم شده بود و بنی اسرائیل برای موسی در عربات موآب سی روز ماتم گرفتند.
روشن ترین تصویر از موسی در قرآن کریم ارائه شده است. سوره های قصص و طه در قرآن کتاب آسمانی اسلام، ترسیم دقیق و روشنی از زندگی (ولادت، رسالت) موسی ارائه کرده اند. قرآن از جامعه سیاسی- اجتماعی موسی تصاویری دقیق ارائه داده؛ فرعون و طغیان او، اسارت و ذلت بنی اسرائیل، قتل کودکان و شکنجه زنان و کشتن مردان، جریان ولادت موسی، به آب انداختن موسی، زن فرعون آسیه، شیر دادن موسی توسط مادرش، درگیری موسی با فرعون، خروج از مصر به سوی مدین، شبانی موسی، ازدواج با دختر شعیب، بازگشت و آغاز رسالت در کوه طور و سرانجام رسالت روشن و دقیق او، نابودی فرعون و باند فرعون، نجات بنی اسرائیل، و اذیت و آزار موسی توسط این قوم ناسپاس و ماجراجو و... اینها همه تصاویری است که در قرآن آمده است.
تأسیس یهودیت توسط موسی (ع)
در باب سوم سفر خروج می خوانیم که حضرت موسی (ع) در بیابان حوریب در دامنه کوه، صدای خدای متعال را از میان آتشی از بوته خار شنید که با او سخن می گوید. در قرآن مجید نخستین سخن خداوند از درختی در بیابان طوی چنین آمده است: «فلما اءتاها نودی یا موسی* انی اءنا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی* و اءنا اخترتک فاستمع لما یوحی* اننی اءنا الله لا اله الا اءنا فاعبدنی و اءقم الصلوة لذکری* ان الساعة آتیه اءکاد اخفیها لتجزی کل نفس بما تسعی* فلا یصدنک عنها من لا یومن بها و اتبع هواه فتردی؛ پس چون بدان رسيد ندا داده شد كه اى موسى. اين منم پروردگار تو پاىپوش خويش بيرون آور كه تو در وادى مقدس طوى هستى. و من تو را برگزيده ام پس بدانچه وحى مى شود گوش فرا ده. منم من خدايى كه جز من خدايى نيست پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار. در حقيقت قيامت فرارسنده است مى خواهم آن را پوشيده دارم تا هر كسى به [موجب] آنچه مى كوشد جزا يابد. پس هرگز نبايد كسى كه به آن ايمان ندارد و از هوس خويش پيروى كرده است تو را از [ايمان به] آن باز دارد كه هلاك خواهى شد.» (طه/ 11- 16)
تورات می گوید خداوند به حضرت موسی (ع) وعده داد بنی اسرائیل را از دست مصریان نجات دهد و سرزمین کنعان و حدود آن را که اماکن پر برکتی بودند، به ایشان عطا کند. از این رو، حضرت موسی (ع) رسالت یافت نزد فرعون برود و از او بخواهد که بنی اسرائیل را رها کند. وی با معجزاتی عازم مصر شد و مقرر گردید حضرت هارون (ع) به وی کمک کند. به گفته تورات، خدای متعال به حضرت موسی (ع) قدرت داد تا به اعجاز، عصای خود و برادرش را به اژدها تبدیل کند و نیز از دست خود نور سفیدی ساطع نماید. فرعون جمعی از جادوگران را گرد آورد تا با حضرت موسی (ع) مسابقه بدهند. اژدهای مزبور تمامی آلات و ادوات آنان را بلعید و آنان دانستند که کار آن حضرت جادو نیست. به فرموده قرآن مجید آنان بدون ترسی از فرعون به حضرت موسی (ع) ایمان آوردند. پس از این معجزات چند عذاب بر مصریان فرود آمد و هر بار فرعون قول می داد بنی اسرائیل را مرخص کند، اما به قول خود عمل نمی کرد. تورات ده نوع عذاب را برشمارد:
1- تبدیل شدن آبهای مصریان به خون.
2- زیاد شدن قورباغه میان آنها.
3- زیاد شدن پشه.
4- زیاد شدن مگس.
5- مرگ حیوانات مصریان بر اثر وبا.
6- مبتلا شدن مصریان و چارپایان آنان به دمل.
7- فرود آمدن تگرگ بر آنان و تلف شدن مقدار زیادی از حیوانات و مزارع.
8- زیاد شدن ملخ.
9- تاریک شدن مساکن مصریان تا سه روز.
10- هلاک شدن نخست زادگان انسان و حیوان همه مصریان حتی نخست زاده خود فرعون.
قرآن مجید نشانه های حضرت موسی (ع) را نه عدد می داند. (اسراء/ 101) و ظاهرا مقصود تنها نشانه هایی است که برای فرعون آورده بوده وگرنه به صریح قرآن کریم و تورات معجزات آن حضرت بیش از این عدد بوده است. برخی از این عذابها در قرآن مجید به گونه ای مذکور است. (اعراف/ 130 و 133) به گفته تورات، فرعون سرانجام تسلیم شد و حضرت موسی (ع) و هارون (ع) را شبانه طلبید و به آنان گفت با بنی اسرائیل به هر جا که می خواهید بروید. پس آنان به سوی دریای سرخ در شرق مصر کوچ کردند و آنجا اردو زدند. قوم موسی از دور آمدن فرعونیان را مشاهده کردند. در آن هنگام حضرت موسی (ع) دست خود را به طرف دریا دراز کرد و دریا شکافته شد و خشک گردید و بنی اسرائیل به آسانی از آن عبور کردند. آنگاه لشکریان فرعون وارد شدند و حضرت موسی (ع ) به امر خداوند با اشاره دست، آنان را غرق کرد.
تورات درباره غرق شدن شخص فرعون چیزی نگفته است. از قرآن مجید و احادیث اسلامی بر می آید که بنی اسرائیل به امر خدا از مصر خارج شدند، نه به اذن فرعون (شعراء/ 52) همچنین به صریح قرآن کریم، حضرت موسی (ع) به فرمان الهی عصای خود را به دریا زد، نه اینکه دستش را به سوی دریا دراز کند. بنی اسرائیل در حوالی شبه جزیره سینا توقف کردند و در آنجا برای آنان از آسمان چیزی مانند شبنم و نیز مرغ بلدرچین که به عربی سلوی نامیده می شود، فرود می آمد و آنان آنها را می خوردند. این جریان تا چهل سال یعنی در تمام مدت سرگردانی بنی اسرائیل در بیابان ادامه داشت. تورات می گوید آن غذای شبنم گونه «منـ نامیده شد؛ زیرا بنی اسرائیل با دیدن آن به زبان عبری پرسیدند: «مان هوء» یعنی آن چیست؟
منـابـع
مرکز تحقیقات سپاه- سيماى يهود در قرآن
حسین توفیقی- آشنایی با ادیان بزرگ- بخش یهودیت
عبدالله مبلغی آبادانی- تاریخ ادیان و مذاهب جهان- جلد 2
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها