بقای نفس پس از مرگ در تفکر الهی افلاطون
فارسی 4920 نمایش |یکی از شاخصه بنیادین فلسفه های الهی یعنی مسئله بقای نفس پس از مرگ و به اصطلاح معاد و اعتقاد به ثواب و عقاب در جهان دیگر نیز از نظر افلاطون امری مسلم است و بیان وی در این زمینه گاه بسیار شبیه بیانات دینی و نصوص وارده در متون اسلامی است. آنچه در ادامه می آید برخی از بیانات و دلایل افلاطون در رساله های مختلف اوست برای نشان دادن وجه الهی این دلایل به فراخور مطلب، آیه و یا آیاتی از قرآن در ضمن بحث خواهد آمد.
کیفیت بقا و عقاب نفوس در فایدون
در بخش انتهایی رساله «فایدون» افلاطون نخست شرحی درباره رودی بس عظیم و وحشتناک به نام «تارتاروس» می دهد که در اعماق زمین است و سپس از رودهای چهارگانه ای نام می برد که یکی از آنها در سطح زمین است و اقیانوس نامیده می شود و بقیه در اعماق زمین جریان دارند و حاوی آتش و گل و لای و لجن و سایر مواد مذاب و جوشان هستند. سپس می نویسد: «ارواح آدمیان پس از جدایی از تن به دنبال فرشتگان به جایی که برای آنان مقدر است رهسپار می شوند و در آنجا خوبان از بدان جدا می گردند. آنان که نه خوبند و نه بسیار بد به دریای آکروس (که در زیر زمین جای دارد) می روند و در زورقهایی که برای آنان آماده است می نشینند و به میان دریا می رانند و در آنجا خود را از گناه پاک می کنند و کیفر گناهها و پاداش کارهای نیک خود را می بینند.
ارواحی که به سبب آلودگی به گناهان بزرگ، چون غارت پرستشگاهها و کشتار بی گناهان، مداوا ناپذیرند به تارتاروس ریخته می شوند و از آن رهایی نمی یابند. ولی آنان که گناهانی بزرگ دارند و با اینهمه قابل علاجند، مانند کسانی که در حال خشم به پدر و مادر خویش بدی روا داشته و یا دست به خون دیگران آلوده اند، به تارتاروس ریخته می شوند و پس از یکسال موجی آنها را به بیرون می افکند. و قاتلان به کوکوتس (رودی است در زیر زمین که از دشتی وحشتبار می گذرد و پس از عبور از مسیرهای بسیار پر پیچ و خم و وحشتناک سرانجام به تارتاروس می ریزد) و آنان که پدر و مادر خود را آزرده اند به پیریفلگتون (رودی است که آب آن جوشان و مخلوطی از لجن جوشان و سیاه و آلوده است و در مکانی پایین از رودهای دیگر در زیر زمین به تارتاروس می ریزد) ریخته می شود و چون به دریای آکروس نزدیک می شوند (دریایی است در زیر دشتهای زمین که رود آکرون به آن می ریزد و بیشتر ارواح پس از مرگ روی به آن می نهند تا پس از طی زمانی معین دوباره به جهان بازگردند) با ناله و فریاد از ارواح قربانیان جنایات خود استمداد می کنند و از آنها می خواهند تا دستشان را بگیرند و به میان دریا ببرند. اگر آن ارواح راضی شوند رهایی می یابند و عذابشان پایان می پذیرد وگرنه دوباره به تارتاروس برمی گردند و از آنجا به رودهای دیگر می افتند و این وضع پیوسته تکرار می شود تا سرانجام روزی ارواح کسانی که از آنان بدی دیده اند راضی شوند.
ارواح نیکان و پاکان از اینگونه زندانها و عذابها فارغند و به خانه هایی که در روی زمین برای آنان آماده شده است در می آیند و در آنها مسکن می گزینند اما ارواح دوستداران دانش در هیچ تنی دوباره مکان نمی گیرند و از بند تن آزاد می شوند و به جاهایی بسیار زیبا روی می نهند که توصیف آنها نه آسان است و نه وقت من برای آن کفایت می کند. «سیمیاس» گرامی با توجه به سرنوشتی که در پیش داریم و اینکه مجملی از آن را تشریح کردم آدمی باید تا آنجا که میسر است بکوشد که در زندگی از قابلیت و دانش بهره گیرد تا بتواند امیدوار باشد که پس از مرگ پاداشی زیبا خواهد یافت. البته شایسته فیلسوف نیست که ادعا کند که آنچه من در این باره گفتم عین حقیقت است. ولی چنین می نماید که سرنوشت روح ما، اگر چنانکه گفتیم مرگ ناپذیر باشد، چنین و یا مانند آن خواهد بود. این داستان را برای آن گفتم تا بدانی که آدمی باید روح را از هوسهای تن رها سازد و آن را به جای اینکه به زیورهای بیگانه آرایش دهد، با خویشتن داری و عدالت و شجاعت و آزادگی و حقیقت خواهی که زینتهای راستینند بیاراید و منتظر بنشیند تا دم آغاز سفر به جهان دیگر فرا رسد.» (فایدون: 115 - 112)
بساطت روح در رساله جمهوری
همچنین در کتاب دهم جمهوری پس از بیانی در بساطت نفس آدمی شمه ای از احوالات پس از مرگ او را وا می گوید: «باید بگوییم که روح هرگز و به هیچ وجه به واسطه تب یا هرگونه بیماری دیگر و یا به واسطه تیغ کشنده، تباه شدنی نیست ولو جسم را ریزریز کنند.» (6101) «همچنین نمی توانیم تصدیق کنیم که جوهر حقیقی روح ترکیبی است از اجزا متنوع و مختلف و متضاد. گفت چه می خواهی بگویی؟ گفتم چیزی که از ترکیب اجزاء گوناگون پیدا شده باشد باقی نمی تواند بود مگر در صورتی که آن ترکیب کامل باشد همچنان که ما ترکیب روح را کامل یافتیم. گفت حقیقتا همینطور است. گفتم استدلالی که ما هم اکنون کریم و بسی دلایل دیگر ما را قطعا به این نتیجه می رساند که روح فناناپذیر است. اما اگر بخواهیم روح را آنچنانکه هست بشناسیم باید طرز مشاهده خود را تغییر دهیم. اکنون ما روح را در حال آلودگی به مصاحبت جسم و مفاسد دیگر می بینیم و حال آنکه باید آن را به دیده عقل مشاهده کنیم تا حالت مجرد و صفای آن را دریابیم آنگاه آن را بسی زیباتر خواهیم یافت و عدل و ظلم و آنچه را که بیان کردیم به طرز روشنتری تشخیص خواهیم داد....
اما ای «گلاوکن» ما باید نظر خود را به سمت دیگری معطوف کنیم گفت به کدام سمت؟ گفتم به سمت علاقه ای که روح به حکمت دارد. باید ملاحظه کنیم که روح به چه چیزهایی دلبستگی دارد و بنابر انسی که با الهیات و حقایق باقیه و ابدیه دارد به مصاحبت کدام همنشین راغب است و اگر خود را تماما وقف درک اینگونه حقایق نموده و به برکت این همت از دریای آلوده ای که اکنون در آن غوطه ور است رهایی یابد و سنگ و گوش ماهی هایی را که به آن آلوده شده از خود دور افکند به چه پایه ای می رسد. («قد افلح من زکیها؛ كه هر كس آن را پاك گردانيد قطعا رستگار شد.» (شمس/ 9)) در حال حاضر می توان گفت که روح خوراک خود را از خاک می گیرد و از آنچه مردم آن را مایه لذت می دانند متمتع می شود و بنابراین قشر کثیف و ضخیمی از خاک و سنگ روی آن را پوشانیده است. («و قد خاب من دسیها؛ و هر كه آلوده اش ساخت قطعا درباخت.» (شمس/ 10)) ولی اگر به نظر درست مشاهده کنیم کیفیت حقیقی آن آشکار خواهد شد.» (جمهوری 116- 112)
ثواب و عقاب اخروی نفس
آنگاه افلاطون پس از شرحی درباره زندگی عادلانه و پاداشهایی که روح آدمی در صورت اتصاف به عدل در این دنیا و پس از مرگ در آن دنیا به آن متصف می شود و عقوبتهایی که در صورت گرایش به ظلم و زشتی در این سرا و آن سرا برای خود فراهم می آورد، می پردازد. و برای شرح ثواب و عقاب اخروی از نقل حکایتی کمک می گیرد، «گفتیم این روایتی است از مردی دلیر که «ار» (Er) نام داشت و فرزند آرمینوس و اصلا اهل پامفیلیا بود. این مرد در جنگی کشته شد پس از ده روز که کشتگان را جمع می کردند با آن که اجساد همه آنها بو گرفته بود تن این یک همچنان تازه بود. باری او را به خانه بردند و روز دوازدهم که او را روی تل هیزم نهاده بودند و می خواستند بسوزانند ناگهان زنده شد و چون دوباره جان گرفت آنچه را که در آن عالم دیده بود تعریف کرد و چنین گفت: به مجرد اینکه روح من از جسم من جدا شد من به همراهی بسیاری مردم دیگر به راه افتادم و ما همچنان می رفتیم تا به جایی شگفت انگیز رسیدیم که آنجا دو دریچه متصل به یکدیگر روی زمین دیده می شود و درست روبرو و بالای آنها دو دریچه هم در آسمان بود و در میان این دو جفت دریچه قضاتی نشسته بودند و اعمال نفوس را قضاوت می کردند. کسانی را که عادل می یافتند اول لوحه ای متضمن گواهی عدل به سینه آنها نصب می نمودند. («کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامة کتابا یلقاه منشورا؛ و كارنامه هر انسانى را به گردن او بسته ايم و روز قيامت براى او نامه اى كه آن را گشاده مى بيند بيرون مى آوريم.»
«فاما ممن اوتی کتابه بیمنیه* فسوف یحاسب حسابا بسیرا* و ینقلب الی اهله مسرورا؛ اما كسى كه كارنامه اش به دست راستش داده شود به زودیش حسابى بس آسان كنند. و شادمان به سوى كسانش باز گردد و اما كسى كه كارنامه اش از پشت سرش به او داده شود.» (انشقاق/ 7- 10)
«فاما من اوتی کتابه بیمینه فیقول هاوم اقروا کتابیه* انی ظننت انی ملاق حسابیه* فهو فی عیشة راضیة* فی جنة عالیة* قطوفها دانیة* کلوا و اشربوا هنیئا بما اسلفتم فی الایام الخالیة؛ اما كسى كه كارنامه اش به دست راستش داده شود گويد بياييد و كتابم را بخوانيد من يقين داشتم كه به حساب خود مى رسم پس او در يك زندگى خوش است در بهشتى برين [كه] ميوه هايش در دسترس است بخوريد و بنوشيد گواراتان باد به [پاداش] آنچه در روزهاى گذشته انجام داديد.» (حاقه/ 19- 24) «فمن اوتی کتابه بیمینه فاولئک یقرون کتابهم و لایظلمون فتیلا؛ پس هر كس كارنامه اش را به دست راستش دهند آنان كارنامه خود را مى خوانند و به قدر نخك هسته خرمايى به آنها ستم نمى شود.» (اسراء/ 71)
«و اما در مورد نفوس ظالم اول لوحه ای بشت آن نصب می نمودند که اعمال هر یک در آن ثبت شده بود و سپس آنها را به سمت چپ و راهی سرازیر می فرستادند.» «و امام من اوتی کتابه وراء ظهره* فسوف یدعوا تبورا* و یصلی سعیرا؛ و اما كسى كه كارنامه اش از پشت سرش به او داده شود زودا كه هلاك [خويش] خواهد و در آتش افروخته درآيد.» (انشقاق/ 10- 12) «و اما من اوتی کتابه بشماله فیقول یالیتنی لم اوت کتابیه* و لم ادر ما حسابیه؛ و اما كسى كه كارنامه اش به دست چپش داده شود گويد اى كاش كتابم را دريافت نكرده بودم. و از حساب خود خبردار نشده بودم اى كاش آن [مرگ] كار را تمام مى كرد.»
«سپس دیدم که ارواح پس از آنکه حکم هر یک معلوم می شود برخی از یکی از دریچه های آسمانی و برخی از یکی از دریچه های زمینی رهسپار می شوند... و هر بار که یکی از این جفاکاران که یا اصولا اصلاح پذیر نبودند و یا هنوز به اندازه کافی کفاره گناهان خود را نداده بوند می خواست بیرون بیاید خروشی از دریچه برمی خواست آنگاه مردمی وحشی با قیافه آتشین که نزدیک دریچه ایستاده بودند به محض شنیدن این غرش پیش می آمدند و بعضی از آنها را از کمر می گرفتند و می بردند. اما وقتی به آردیه و بعضی دیگر رسیدند دست و پا و سرشان را به زنجیر بستند و آنها را بر روی خاک افکندند... و می گفتند اینان را می بریم که در قعر جهنم بیفکنیم.»
«خذوه فغلوه* ثم الجحیم صلوه* ثم فی سلسلة ذرعها سبعون ذراعا فاسلکوه* انه کان لایومن بالله العظیم* و لایحض علی طعام المسکین* فلیس له ههنا حمیم* و لاطعام الامن غسلین؛ [گويند] بگيريد او را و در غل كشيد. آنگاه ميان آتشش اندازيد پس در زنجيرى كه درازى آن هفتاد گز است وى را در بند كشيد چرا كه او به خداى بزرگ نمى گرويد و به اطعام مسكين تشويق نمى كرد پس امروز او را در اينجا حمايتگرى نيست و خوراكى جز چركابه ندارد.» (حاقه/ 30- 36)
«اما از همه بدتر وحشتی بود که هنگام بالا آمدن داشتیم که مبادا آن غریو را بشنویم («اذ القوا فیها سمعوا لها شهیقا و هی تفور* تکاد تمیز من الغیظ؛ چون در آنجا افكنده شوند از آن خروشى مى شنوند در حالى كه مى جوشد نزديك است كه از خشم شكافته شود.» (ملک/ 7- 8) «اذا رأتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا؛ چون [دوزخ] از فاصله اى دور آنان را ببيند خشم و خروشى از آن مى شنوند.» (فرقان/ 12)) و برای هر یک از ما مایه تسلی خاطر بزرگی بود که بدون شنیدن این صدا بتوانیم بالا آییم.» (جمهوری، 617 -614) «لایسمعون حسیسها و هم فی ما اشتهت انفسهم خالدون؛ صداى آن را نمى شنوند و آنان در ميان آنچه دلهايشان بخواهد جاودانند.» (انبیا/ 102)
البته افلاطون برای اصلاح کامل گناهکارانی که نهایتا اصلاح پذیرند، علاوه بر عذابهای دوزخی، به نوعی تناسخ نیز قائل است که انسانها فرصت می یابند به تناسب زندگی گذشته خود زندگانی مجددی نیز آغاز کنند منتهی فرشته تقدیر (دوشیزه باکره لاکزیس دختر جبر) به آنها خطاب می کند: «پرهیزکاری نصیب شخص معینی نخواهد بود بلکه هر کس بر حسب آنکه از این صفت استقبال یا اعراض کند کم یا بیش از آن بهره خواهد داشت. مسئولیت با خدا نیست بلکه هر کس مسئول انتخاب خویش است.» (جمهوری، 618)
ولی در این میان آنچنان که قبلا به نقل رساله «فایدون» دیدیم: «ارواح فیلسوفان و دوستداران دانش استثناء هستند و به هیچ بدنی تعلق نمی گیرند و از بند تن آزاد می مانند و به جاهای بسیار زیبا می روند که توصیف آن آسان نیست» (فایدون، 115) و همین معنا را در رساله «اپی نومیس» به بیانی رساتر و جامعتر می یابیم: «هر شکل و هر رابطه عددی و تمام دستگاه هماهنگی حرکات ستارگان، باید به نظر کسی که حقیقت را درباره آنها می آموزد، به عنوان کل کامل بزرگ واحدی نمایان شود و چنین خواهد شد. به شرط آنکه، آن کس همواره آن واحد را به عنوان هدف پیش چشم داشته باشد. هر شخص دقیقی آشکارا می تواند دید که همه آن چیزها را بندی طبیعی به هم پیوسته است... بدون شناسایی آن واحد، در هیچ جامعه ای مردی نیکبخت وجود نخواهد داشت... چنان کسی همین که درگذرد دیگر نیازی به ادراکهای حسی گوناگون نخواهد داشت، بلکه از پریشانی و پراکندگی هستی رهایی خواهد یافت و به وحدت خواهد رسید و از کمال نیکبختی و دانایی و رستگاری لذت خواهد برد. و این لذت بردن خواه در جزیره ای باشد و خواه در قاره ای، ابدی و لاینقطع خواهد بود.» (ابونوقیس، 992)
«یا ایتها النفس المطمئنة* ارجعی الی ربک راضیة مرضیة* فادخلی فی عبادی* و ادخلی جنتی؛ اى نفس مطمئنه خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد و در ميان بندگان من درآى و در بهشت من داخل شو.» (فجر/ 27- 30) البته همانگونه که افلاطون خود متذکر شد شایسته فیلسوف و در واقع در توان و در حد وی نیست که راجع به کیفیت و چگونگی عذاب و پاداش آخرت اظهار نظر قطعی کند ولی همانطور که سرآمد حکیمان الهی عالم (افلاطون) در نهایت روشنی و خضوع به آن اعتراف دارد اگر نفس باقی است پس سرنوشت آن چنین و یا شبیه این است! و این خود پاسخ به کسانی است که به علت سبک روایی و غیر برهانی این فقرات آن را اسطوره ای تلقی می کنند تو گویی که افلاطون آنها را نقل کرده است که به آنها معتقد نباشد!
منـابـع
فصلنامه فلسفی- دوره جدید- شماره 6، 7، 1381- مجله گروه فلسفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- صفحه 53- 58
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها