بعثت و رسالت موسی علیه السلام در کنار کوه طور (وحی)
فارسی 7771 نمایش |خطاب خدا
شرح خطاب خداى تعالى به موسى (ع)، پس اینکه فرمود «إنی أنا الله؛ منم خداوند، پروردگار جهانیان.» (قصص/ 30) مسمى را با خود اسم معرفى کرد و فرمود "به درستى که من الله ام" و نفرمود "الله منم" براى اینکه مقتضاى حضور این است که با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت، نه به وسیله وصف به ذات آشنا گردید، هم چنان که برادران یوسف وقتى او را شناختند گفتند "به درستى که هر آینه تو یوسفى، یوسف هم گفت من یوسفم و این برادر من است" (که اگر مقام مقام حضور نبود جا داشت بگویند یوسف تویى). و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداى متعال است، لیکن معناى مسماى به "الله" را مى فهماند، چون ذات او مقدس تر از آن است که کسى بدان راه یابد، پس گویا فرموده است: من که آن کسى هستم که مسماى به الله است، خود گوینده حاضر و مشهود است، ولى مسماى به الله مبهم است که کیست؟ لذا گفته شده من همانم.
برخی گفته اند: الله اسم است نه وصف، تا بگویى مقتضاى حضور این است که از ذات به وصف پى ببرم؟ در جواب باید گفت: اسم جلاله هر چند که به خاطر غلبه علم شده است و لیکن خالى از اصلى وصفى نیست. و جمله «لا إله إلا أنا فاعبدنی؛ جز من خدايى نيست پس مرا پرستش كن.» (طه/ 14) کلمه توحید است که از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله "إننی أنا الله" شده، چون حقیقتا هم مترتب بر آن است، چون وقتى خداى تعالى کسى باشد که هر چیزى از او آغاز شده، و به وجود او قائم و به او منتهى است پس دیگر جا ندارد که کسى جز براى او خضوع عبادتى بکند، پس او است الله معبود به حق، و اله دیگرى غیر او نیست، و لذا امر به عبادت را متفرع بر این حقیقت نموده، فرمود "فاعبدنى".
و اگر در جمله "و أقم الصلاة لذکری"، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذکر کرد، با اینکه قبلا در جمله "فاعبدنى" عبادت را به طور عموم ذکر کرده بود، و خلاصه اگر بعد از آن عام، خصوص این خاص را ذکر کرد، بدین جهت بود که هم اهمیت نماز را برساند، و هم بفهماند که نماز از هر عملى که خضوع عبودیت را ممثل کند، و ذکر خداى را به قالب در آورد، آن چنان که روح در کالبد قرار مى گیرد، بهتر است. و بنابراین معنا، کلمه "لذکرى" از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است، و لام آن براى تعلیل است، و این جار و مجرور متعلق به کلمه "اقم" مى باشد و حاصل معنایش این است که: عبادت و یادآوریت از من را با عمل نماز تحقق بده، هم چنان که مى گویند: "بخور براى اینکه سیر شوى، و بنوش براى اینکه سیراب گردى" این آن معنایى است که از مثل سیاق مورد بحث به ذهن تبادر مى کند.
وجوه مختلف در مورد جمله «و أقم الصلاة لذکری»
در معناى جمله "لذکرى" اقوال بسیارى است، بعضى گفته اند: جار و مجرورى است متعلق به کلمه "اقم"، که ما نیز همین را گفتیم. بعضى دیگر گفته اند: متعلق است به کلمه "صلاة" بعضى دیگر گفته اند: متعلق است به جمله "فاعبدنى". و نیز درباره " لام" آن، بعضى گفته اند: لام تعلیل است. بعضى آن را لام توقیت دانسته اند، که معنایش "نماز بخوان هنگام ذکر من" و یا "نماز بخوان هنگامى که آن را فراموش کردى، یا از تو فوت شد، و سپس به یادت آمد"، بنابراین نظیر "لام" در جمله «أقم الصلاة لدلوک الشمس؛ نماز بخوان هنگام ظهر.» (اسرى/ 78) مى باشد. و نیز در معناى "ذکر"، بعضى گفته اند: مراد از آن، ذکر لفظى است که نماز هم مشتمل بر آن است. بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن ذکر قلبى است که مقارن نماز است، و با نماز تحقق یافته، یا مترتب بر آن مى شود، همانطور که مسبب از سبب پدید مى آید. بعضى دیگر احتمال داده اند که مراد از آن، ذکر قبل از نماز باشد. بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن اعم از ذکر قلبى و قالبى است.
آیه «إن الساعة آتیة أکاد أخفیها لتجزى کل نفس بما تسعى» تعلیل جمله "فاعبدنى" است که در آیه قبلى بود، و این منافات ندارد با اینکه جمله مذکور متفرع بر "لا إله إلا أنا" باشد، براى اینکه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر یکتایى او است، و لیکن یکتایى او به تنهایى و بدون وجود روز جزا که آدمیان پاداش داده شوند، و نیک و بد از هم متمایز گردند، مطیع و یاغى از هم جدا شوند، اثرى ندارد، و تشریع احکام و اوامر و نواهى بى نتیجه مى ماند، و به همین جهت در قرآن کریم مکرر در مقام اثبات چنین روزى فرموده: هیچ ریبى در آن نیست.
در جمله "أکاد أخفیها" ظاهر اینکه اخفاء را مطلق آورد این است که مراد اخفاء به تمام معنا باشد، یعنى آن را پنهان بدارم و مکتوم نگه دارم، و به هیچ وجه احدى را از آن آگاه نکنم، تا وقتى واقع مى شود ناگهانى و دفعة واقع شود، هم چنان که قرآن کریم صریحا فرموده: «لا تأتیکم إلا بغتة؛ و جز به طور ناگهانى به سراغ شما نمى آید.» (اعراف/ 187) ممکن هم هست معناى جمله "نزدیک است پنهانش بدارم" این باشد که نزدیک است از آن خبر ندهم، تا مخلصین از غیر مخلصین جدا شده و شناخته شوند، چون بیشتر مردم خداى را به امید ثواب و ترس از عقاب عبادت مى کنند، و یا از نافرمانیش خوددارى مى نمایند، در حالى که درست ترین عمل آن عملى است که صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم، و با پنهان داشتن روز قیامت این تمیز به خوبى صورت مى گیرد، و معلوم مى شود چه کسى خداى را به حقیقت بندگى مى کند، و چه کسى در پى بازرگانى خویش است. بعضى گفته اند: معناى "نزدیک است پنهانش بدارم" این است که نزدیک است حتى از خودم هم کتمانش کنم، و این تعبیر کنایه از شدت کتمان و مبالغه در آن است، چون خود آدمیان نیز وقتى مى خواهند سرى را کتمان کنند و در کتمان آن مبالغه نمایند مى گویند: نزدیک است که از خودم هم پنهانش بدارم، تا چه رسد به اینکه براى دیگران آن را فاش سازم، صاحب این قول گفتار خود را به روایت نسبت داده.
کلمه "صد" در آیه «فلا یصدنک عنها من لا یؤمن بها و اتبع هواه فتردى؛ آنکه رستاخیز را باور ندارد و پیروى هوس خود کند تو را از باور کردن آن باز ندارد که هلاک مى شوى.» (طه/ 16) به معناى منصرف کردن است و کلمه "فتردى" از مصدر "ردى" به معناى هلاکت است، و دو ضمیر "عنها" و "بها" به ساعت برمى گردد، و معناى "صد از ساعت" این است که دلهاى مردم بى ایمان، تو را از اینکه به یاد آن بیفتى منصرف سازد، تا درباره آن و خصوصیاتش فکر نکنى، و متوجه نشوى که روزى است که هر نفسى به هر چه کرده پاداش مى شود، و نیز مراد از بى ایمان، همان کسانى است که نسبت به آن روز و شؤوناتش کافرند.
جمله "و اتبع هواه" نسبت به جمله "من لا یؤمن" به منزله عطف تفسیرى است و چنین معنا مى دهد که:عدم ایمان به قیامت خود مصداق پیروى هوى است، و چون صالح براى تعلیل است، علیت هوى را براى ایمان نیاوردن افاده مى کند، و به دلالت التزام از آن استفاده مى شود که ایمان به قیامت حق و مخالف با هوى است، و منجى و مخالف با هلاکت است، بنابراین حاصل کلام این مى شود: وقتى قیامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد، پس مبادا پیروان هواى نفس که به خاطر همین پیرویشان کافر به قیامت گشته، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ایمان به آن منصرف کنند و از یاد آن و یاد شؤونات آن غافل سازند تا هلاک گردى. و شاید جهت اینکه فرمود "هوایش را پیروى کرد"، و نفرمود "پیروى مى کند"، با اینکه کلمه مضارع "فتردى" را به آن عطف کرد، این بوده که بفهماند پیروى هوى علت عدم ایمان است.
آغاز وحى و رسالت موسى (ع) با استفهام
خداوند می فرماید: «و ما تلک بیمینک یا موسى؛ و اى موسى در دست راست تو چيست.» (طه/ 17) از اینجا وحى رسالت موسى آغاز مى شود، چون وحى نبوتش در سه آیه گذشته تمام شد، استفهام در این جمله استفهام تقریر است، از آن جناب سؤال شده که در دست راست چه دارى؟ و منظور این است که خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن که چوب خشکى است بى جان، بشود، تا وقتى مبدل به اژدهایى مى شود آن طور که باید در دلش عظیم بنماید. و ظاهرا مشار الیه به کلمه "تلک" که آلت اشاره به مؤنث است، یا "عودة" (چوبدستى) بوده، و یا "خشبه" (چوب) که چون تاء تانیث در آخر دارند، با "تلک" بدان اشاره شده است، وگرنه ممکن بود به اعتبار "شى ء"، کلمه "ذلک" به کار برده و پرسیده باشد "این چیست به دستت"، و اگر اینطور نپرسید، و آن طور پرسید، خواست نسبت به آن تجاهل بفرماید، و گویا بفهماند من نمى دانم آن که به دست تو است عصا است، و الا اگر تجاهل در کار نبود استفهام معنا نداشت، و این تجاهل نظیر تجاهلى است که ابراهیم (ع) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره کرد، و هر یک را دید گفت این پروردگار من است، تا وقتى به آفتاب رسید گفت: «هذا ربی هذا أکبر؛ این پروردگار من است، چون این (از آن دو) بزرگتر است.» (انعام/ 78) ممکن هم هست اشاره با "تلک" به همان عصا باشد، اما نه به این منظور که از اسم و حقیقت آن اطلاع دارد، تا در نتیجه استفهام لغو باشد، بلکه به این منظور بوده که اوصاف و خواص آن را ذکر کند، مؤید این احتمال کلام مفصل موسى (ع) است که در پاسخ به اوصاف و خواص عصایش پرداخت، گویا وقتى شنید مى پرسند: آن چیست به دستت؟ فکر مى کند لابد اوصاف و خواص آن را مى خواهند، وگ نه در عصا بودن آن که تردیدى نیست، و این خود طریقه معمولى است که وقتى از امر واضحى سؤال مى شود که انتظار ندانستنش از احدى نمى رود، در پاسخ به ذکر اوصاف آن مى پردازند.
به وجهى مى توان یکى از این موارد را محمل آیات زیر دانست که مى فرماید: «القارعة* ما القارعة* و ما أدراک ما القارعة* یوم یکون الناس کالفراش المبثوث؛ کوبنده چه کوبنده عظیمى است. و تو نمى دانى که کوبنده چیست؟ روزى است که مردم چون ملخ فرارى، روى هم مى ریزند.» (قارعه/ 1- 4) و نیز مى فرماید: «الحاقة* ما الحاقة* و ما أدراک ما الحاقة؛ قیامت آن روز حق و حقیقت است که حقوق خلق و خلایق امور در آن به ظهور مى رسد. دانى چه روز هولناک سختى است؟ چگونه سختى و عظمت آن روز را درک توانى کرد؟.» (حاقه/ 1- 3)
"قال هی عصای أتوکؤا علیها و أهش بها على غنمی و لی فیها مآرب أخرى؛ گفت اين عصاى من است بر آن تكيه مى دهم و با آن براى گوسفندانم برگ مى تكانم و كارهاى ديگرى هم براى من از آن برمى آيد.» (طه/ 18) "عصا" معنایش معروف است، و از نظر لغت در حکم مؤنث است و کلمه "اتوکؤ" از مصدر توکى است که به معناى اعتماد و تکیه دادن است، و کلمه "هش" به معناى چوب زدن به درخت براى ریختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و کلمه "مارب" جمع ماربه است، که راء آن با هر سه صدا خوانده مى شود، و به معناى احتیاج است، و مراد از اینکه گفت: "مرا در آن ماربى (حوائجى) دیگر است" این است که این عصا حوائجى دیگر از من بر مى دارد، و معناى آیه روشن است. و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پرگویى کرد، و به ذکر اوصاف و خواص عصایش پرداخت، مى گویند بدین جهت بود که مقام اقتضاى آن را داشت، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است، و با محبوب سخن گفتن لذیذ است، لذا نخست جواب داد که این عصاى من است، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب کرد، نکته اینکه گفت "این عصاى من است" هم همین بوده است.
نشان دادن دو آیه به موسى (ع)
«قال ألقها یا موسى؛ فرمود اى موسى آن را بينداز.» (طه/ 19) «سیرتها الأولى؛ به زودى آن را به حال نخستينش بازخواهيم گردانيد.» (طه/ 21) "سیره" به معناى حالت و طریقه است، این کلمه در اصل، معناى نوعى از سیر مى داده، هم چنان که جلسه به معناى نوعى نشستن است. خداى سبحان در این آیه به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بیندازد، و او چون عصا را مى اندازد مى بیند مارى بزرگ شد، که با چابکى و چالاکى هر چه بیشتر به راه افتاد، و چون امر غیر مترقب دید که جماد ناگهان داراى حیات شد سخت تعجب کرد.
«قال خذها و لا تخف سنعیدها سیرتها الأولى؛ آن را بگیر و نترس که به زودى به حالت اولش (عصا) بر مى گردانیم.» (طه/ 19) این جمله دلالت دارد بر اینکه موسى (ع) از آنچه دیده ترسیده، و در جاى دیگر آمده که فرمود «فلما رآها تهتز کأنها جان ولى مدبرا و لم یعقب یا موسى أقبل و لا تخف؛ و چون آن را دید که حرکت مى کند گویى مار است آن چنان فرار کرد که دیگر پشت سر خود را ننگریست، گفتیم اى موسى بیا و نترس.» (قصص/ 31)
«و اضمم یدک إلى جناحک تخرج بیضاء من غیر سوء آیة أخرى؛ و دست خود را به پهلويت ببر سپيد بى گزند برمى آيد [اين] معجزه اى ديگر است.» (طه/ 22) "ضم" به معناى جمع کردن میان دو چیز است، و "جناح" به معناى بال مرغ، و دست و بازوى آدمى و زیر بغل او است، و بعید نیست مراد از آن در اینجا همان معناى اخیر باشد، زیرا در جاى دیگر در همین باره فرموده «أدخل یدک فی جیبک؛ دستت را داخل گریبانت کن.» (نمل/ 12) کلمه "سوء" به معناى هر بدى و زشتى است، بعضى گفته اند: این تعبیر در آیه شریفه کنایه از برص است و معنایش این است که دست خود را جمع کن، و آن را داخل گریبان و زیر بغلت ببر، و آن را نورانى بیرون آر، بدون اینکه دچار برص و یا هر حالت بد دیگرى شده باشد. جمله "آیة أخرى" اشاره است به اینکه اژدها شدن عصا یک آیت بود، و ید بیضاء آیت دومى.
«لنریک من آیاتنا الکبرى؛ تا به تو معجزات بزرگ خود را بنمايانيم.» (طه/ 23) "لام" بر سر این جمله لام تعلیل است، و جمله متعلق به مصدر است، گویا گفته شده: آنچه ما به دست تو اجراء کردیم براى این بود که بعضى از آیات کبراى خود را به تو نشان دهیم.
«اذهب إلى فرعون إنه طغى؛ به سوى فرعون برو كه او به سركشى برخاسته است.» (طه/ 24) آیات سابق بر این، که مى فرمود: "و ما تلک بیمینک" عنوان مقدمه داشت، و جمله مورد بحث فرمان رسالت است.
نتیجه گیری
با توجه به آیات فوق می توان این نتایج را به دست آورد که:
1- موسی شب هنگام که هوا سرد بود و راه را گم کرده بود از دور آتشی دید و به خانواده خود گفت: شما همین جا باشید تا مقداری آتش بیاورم گرم شوید و یا از آنجا خبری بگیرم (مسیر را پیدا کنیم) چنانکه تعبیرات آن در سوره طه و قصص اینگونه آمده: «لعلی آتیکم منها بخبر أو جذوة من النار لعلکم تصطلون؛ من از دور آتشى احساس مى کنم شما در اینجا باشید تا شاید از کنار آن آتش خبرى کسب نموده و یا از خود آتش پاره اى بیاورم تا شاید خود را گرم کنید.» (قصص/ 29) و «لعلی آتیکم منها بقبس أو أجد على النار هدى؛ هنگامى كه آتشى ديد پس به خانواده خود گفت درنگ كنيد زيرا من آتشى ديدم اميد كه پاره اى از آن براى شما بياورم يا در پرتو آتش راه [خود را باز] يابم.» (طه/ 10) لفظ «بخبر» حاکی از آن است که راه را گم کرده بودند و الفاظ «جذوه» و «قبس» حاکی از سرد بودن هوا و نیاز آنان به آتش است.
2- موسی به سائقه فطرت به سوی آتش رفت. حال ماهیت این آتش چیست، آیا واقعا در آن جا آتش طبیعی وجود داشته یا نور معنوی بود که او آن را آتش تصور کرد، خود قرآن در این مورد چیزی نمی گوید. موسی به آن نقطه رسید. ناگهان از جانب راست دره در یک جایگاه مبارک که در آن درختی بود، نداهایی شنید که قرآن آنها را در سوره قصص و طه آورده است. در سوره قصص می فرماید: «فلما أتئها نودى من شطى الواد الأیمن فى البقعة المبارکة من الشجرة أن یاموسى إنى أنا الله رب العلمین؛ صدایى از کرانه رود از طرف راست از درختى که در قطعه زمینى مبارک واقع بود برخاست که اى موسى به درستى من خداى رب العالمینم.» (قصص/ 30)
در این سوره تنها همین یک ندا به میان آمده و آن اینکه من پروردگار جهانیانم، در حالی که در سوره طه نداهای متعددی وارد شده است، از جمله:
الف: «إنى أنا ربک» این جمله معادل «إنى أنا الله رب العلمین» در سوره قصص می باشد.
ب: «فاخلع نعلیک إنک بالواد المقدس طوى؛ اى موسى! من خود پروردگار توام کفشهاى خود را بیرون آر که تو در سرزمین مقدس طوى هستى.» (طه/ 12)
ج: «و أنا اخترتک فاستمع لما یوحى؛ من تو را برگزیده ام به آنچه بر تو وحى مى شود گوش فرا دار.» (طه/ 13)
د: «إننى أنا الله لا إلاه إلا أنا فاعبدنى و أقم الصلوة لذکرى؛ من خداى یکتایم، معبودى جز من نیست، عبادت من کن و براى یاد کردن من نماز به پا کن.» (طه/ 14)
ه: «إن الساعة ءاتیة أکاد أخفیها لتجزى کل نفس بما تسعى؛ قیامت آمدنى است، مى خواهم آن را پنهان کنم تا هر کس در مقابل کوششى که مى کند سزا ببیند.» (طه/ 15)
و: «فلا یصدنک عنها من لا یؤمن بها و اتبع هوئه فتردى؛ آنکه رستاخیز را باور ندارد و پیروى هوس خود کند تو را از باور کردن آن باز ندارد که هلاک مى شوى.» (طه/ 16)
او با این نداها به مقام نبوت مفتخر می گرددو از میان اصول عقائد، دو اصل توحید و معاد را متذکر می گردد و می گوید: «إننى أنا الله لا إلاه إلا أنا» یا «انی انا ربک» و درباره معاد می گوید: «إن الساعة ءاتیة» و هدف از معاد را نیز ذکر می کند: «لتجزى کل نفس بما تسعى». اما اینکه چرا از نبوت به طور صریح سخن به میان نمی آید، به سبب این است که توجه این خطاب ها، خود اعطای نبوت به موسی است و از میان فروع، مسأله عبادت که مظهر روشن آن نماز است، یاد شده است: «فاعبدنى و أقم الصلوة لذکرى». موسی (ع) در این جا به مقام نبوت مفتخر گرید و مسائل را در قلمرو اصول و فروع دریافت کرد و وحی الهی گوش او را با پیامهایی که گذشت، نوازش داد. اما مسأله درخت، آن موضوع تجلی وحی بود، بالاخره باید صدا از سمتی به گوش او برسد، این بار حکمت ایجاب می کرد که درخت محل تجلی وحی گردد.
3- موسی به منصب نبوت مفتخر گشت ولی غالبا نبوت ها با رسالتی توأم است و کمتر اتفاق افتاده که نبوت جدا از رسالت باشد. گاهی در روایات آمده است که برخی از پیامبران فقط مأمور خویشتن بودند و بس، ولی 99 درصد پیامبران مأموریت هایی خارج از خویشتن داشتند.
منـابـع
ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 12 صفحه 85- 88
ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد 7 صفحه 5 و 251
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 16 ص 44 - 46، جلد 14 ص 196- 201
جعفر سبحانی- منشور جاوید- جلد 12 صفحه 61-63
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها