عدالت و پارسایی حضرت سلیمان علیه السلام و نمونه های آن

فارسی 4274 نمایش |

خصوصیات حاکم

برای یک رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایی از مهمترین ویژگی‎هایی است که موجب عدالت گستری و امنیت و سلامتی جامعه شده، و مردم را از دلبستگیهایی که موجب دوری از خداپرستی و خالص می‎گردد حفظ می‎کند. حضرت سلیمان (ع) در عین آن که دارای آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایی و ساده زیستی خارج نگردید. و اگر دارای قصرهای عالی و بلورین بود، آن قصرها را برای زندگی مرفه خود نمی‎خواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبری او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوی خدای یکتا و بی‎همتا جذب کند.
شیوه زندگی او چنین بود که وقتی صبح می‎شد، از اشراف و ثروتمندان روی می‎گردانید و نزد مستمندان و فقیران می‎رفت و کنار آنها می‎نشست و می‎گفت: «مسکین مع المساکین؛ مسکین و بینوایی همنشین مسکینان و بینوایان است.» وقتی که شب می‎شد، لباس زبر مویین می‎پوشید، و آن را به شدت برگردنش می‎بست، و همواره تا صبح گریان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبیل‎هایی که می‎بافت، غذای مختصری تهیه می‎کرد و می‎خورد، و راز این که درخواست ملک و حکومت بی‎نظیر از خدا کرد این بود که بر کافران و حکومت آنها غالب و پیروز گردد.
از عدالت و مهربانی او نسبت به زیردستان این که؛ امام سجاد (ع) فرمود: «علت این که بر سر پرنده قنبره کاکلی مانند تاج قرار دارد، این است که حضرت سلیمان (ع) دست مرحمت بر سر او کشید، و چنین تاجی بر اثر آن، در سر او پدیدار گشت.» که داستانش چنین است: روزی قنبره نر می‎خواست با قنبره ماده همبستر شود، ولی قنبره ماده امتناع می‎ورزید. قنبره نر به او گفت: «از من جلوگیری نکن می‎خواهم از تو دارای فرزندی شوم که ذاکر خدا باشد.» قنبره ماده با شنیدن این سخن، تقاضای همسرش را پذیرفت. سپس وقتی که خواست تخم بگذارد، در مورد مکان تخم گذاری حیران بود. قنبره نر به او گفت: «رأی من این است که در نزدیک جاده تخم گذاری کن. که هر کس تو را دید گمان کند تو برای جمع کردن دانه از جاده به آن جا آمده‎ای، در نتیجه کاری به تو نداشته باشد.» قنبره ماده پیشنهاد همسرش را پذیرفت و در کنار جاده تخم گذاری کرد و روی تخمش نشست، تا وقتی که زمان بیرون آمدن جوجه‎اش از تخم نزدیک گردید.
روزی این دو پرنده نر و ماده ناگهان باخبر شدند که حضرت سلیمان با لشکر عظمیش به حرکت در آمده‎اند، و پرندگان بر روی سپاه او سایه افکنده‎اند. قنبره ماده به همسرش گفت: «این سلیمان (ع) است که با لشکرش به طرف ما می‎آیند که از این جا عبور کنند، من ترس آن دارم که خودم و تخم‎هایم زیر پای آنها نابود شویم.»
قنبره نر گفت: «سلیمان (ع) مردی مهربان است، ناراحت نباش. آیا در نزد تو چیزی هست که آن را برای جوجه‎هایت اندوخته باشی؟» قنبره ماده گفت: «آری در نزد من ملخی هست که آن را برای جوجه‎ها اندوخته‎ام آیا در نزد تو چیزی هست؟» قنبره نر گفت: «در نزد من یک دانه خرما وجود دارد که برای جوجه‎ها اندوخته‎ام.» قنبره ماده گفت: «تو خرمایت، و من ملخم را برگیریم و وقتی که سلیمان (ع) از این جا عبور کرد، نزد او برویم و آنها را به او اهدا کنیم، زیرا سلیمان (ع) هدیه را دوست دارد.»
قنبره نر خرمای خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بین دو پایش گرفت، و نزد سلیمان (ع) رفتند. سلیمان (ع) بر بالای تختش بود. از آنها استقبال کرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سلیمان (ع) از آنها احوالپرسی کرد و آنها نیز ماجرای زندگی خود را به عرض سلیمان (ع) رساندند.
سلیمان (ع) هدیه آنها را پذیرفت و لشکرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخم‎هایشان را پایمال نکنند، و بر سر آنها دست مرحمت کشید و برای آنها دعا کرد. بر اثر دعا و مسح دست سلیمان (ع) تاجی زیبا بر سر آنها روئیده شد (فروع کافی، ج 2، ص 146؛ بحار، ج 14، ص 82) حضرت سلیمان (ع) به قدری به یاد خدا بود، که نه تنها آن همه قدرت و مکنت او را از یاد خدا غافل نساخت، بلکه آن را پلی برای یاد خدا قرار داده بود.
روزی شنید گنجشکی به همسرش می‎گوید: «نزدیک من بیا تا با تو همبستر شوم، شاید خداوند فرزندی به ما دهد که ذکر خداوند متعال بگوید. سایه عمر ما به لب دیوار رسیده، شاید چنین یادگاری بگذاریم!» سلیمان (ع) از سخن او تعجب کرد و گفت: «هذه النیه خیر من مملکتی؛ این نیت (داشتن فرزند ذاکر) بهتر از همه مملکت من است.» (بحار، ج 14، ص 95)

عشق و دلدادگی سلیمان (ع) به خدا

روزی حضرت سلیمان گنجشک نری را دید که به همسرش می‎گفت: «چرا خود را از من دور می‎کنی، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمان (ع) را به منقارم می‎گیرم و آن را در درون دریا می‎افکنم!»
سلیمان (ع) از سخن او خندید، سپس آن دو گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: «تو چگونه می‎توانی قبه قصر سلیمان را به منقار بگیری و به دریا بیفکنی؟!» گنجشک گفت: «نه ای رسول خدا! چنین توانی ندارم، ولی مرد گاهی نزد همسرت خود را بزرگ جلوه می‎دهد و لاف و گزاف می‎گوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.»
حضرت سلیمان (ع) به گنجشک ماده گفت: «چرا خود را در اختیار همسرش قرار نمی‎دهی، با این که او تو را دوست دارد؟» گنجشک ماده در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعای عشق می‎کند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق می‎ورزد.» این سخن اثر عمیقی در قلب سلیمان نهاد، به طوری که گریه شدیدی کرد، و از مردم دوری نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد. (بحار، ج 14، ص 95)

غذا رسانی به کرمی در درون سنگی در میان دریا

روزی حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‎ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‎کرد. سلیمان (ع) هم چنان به او نگاه می‎کرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه‎ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می‎کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد، و کرمی در درون آن زندگی می‎کند، خداوند آن را در آن جا آفرید، او نمی‎تواند از آن جا خارج شود و من روزی او را حمل می‎کنم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده مرا در درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‎برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‎گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می‎رسانم و دانه گندم را نزد او می‎گذارم و سپس باز می‎گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می‎شوم، او در میان آب شناوری کرده و مرا به بیرون آب دریا می‎آورد و دهانش را باز می‎کند و من از دهان او خارج می‎شوم.» سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‎بری، آیا سخنی از او شنیده‎ای؟» مورچه گفت آری او می‎گوید: «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المؤمنین برحمتک؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی‎کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.» (بحار، ج 14، ص 97 و 98)

شکایت مار از سلیمان (ع)

روزی یک مار نزد سلیمان (ع) آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را کشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام کنید.» سلیمان (ع) فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر کشتن مار نمی‎کشند.» مار گفت: «ای پیامبر خدا، در این صورت از شما می‎خواهم که او را سرپرست اوقاف کنید، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجرای صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهای آن جا از او انتقام بگیرم.» این روایت بیانگر آن است که مسؤولیت سرپرستی چیزی که وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. کسانی که چنین مسؤولیتی را می‎پذیرند باید به طور کامل متوجه باشند که در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته‎اند، مبادا در مورد اجرای صحیح آن موقوفه، کوتاهی یا سهل انگاری کنند، که کیفرش بسیار شدید و طاقت فرسا است.

پذیرش رأی خارپشت

حضرت جبرئیل از جانب خداوند به حضور سلیمان (ع) آمد و ظرفی پر از آب آورد و گفت: «این آب، آب حیات است (یعنی اگر از آن بنوشی همیشه تا روز قیامت زنده و جاوید می‎مانی) خداوند تو را مخیر نموده است که از آن بنوشی یا ننوشی.»
سلیمان (ع) با جن و انس و حیوانات در این باره مشورت کرد، همه گفتند: «باید از آن بنوشی تا زندگی جاوید پیدا کنی.»

منـابـع

سایت اندیشه قم- مقاله عدالت و پارسایی سلیمان (ع)

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد