سیری در احوال و زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی
فارسی 17378 نمایش |مولانا
جلال الدین محمد ابن محمد بلخی معروف به جلال الدین رومی، جلال الدین بلخی، رومی، مولانا و مولوی (۶۰۴-۶۷۲ هجری قمری) از زبده ترین عارفان و یکی از مشهورترین شاعران ایرانی به شمار می آید. نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرن های بعد (ظاهرا از قرن نهم) برای وی به کار رفته، از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانسته اند. خانوادهٔ وی از خانواده های محترم بلخ بود و گویا نسبش به خلیفهٔ أول ابوبکر می رسد و پدرش هم از سوی مادر به قولی دخترزادهٔ سلطان محمد خوارزمشاه بود، هرچند «بدیع الزمان فروزانفر» از مولاناشناسان نامدار با ارائهٔ دلایل کافی این نظریه را رد کرده است.
آغاز زندگی
جلال الدین محمد بلخی در ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ (ولایتی در افغانستان امروزی) زاده شد. پدر او مولانا محمدبن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است. و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده اند. بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقۀ او به احمد غزالی می پیوست. وی در علم عرفان و سلوک سابقه ای دیرین داشت و از آن رو که میانۀ خوشی با قیل وقال و بحث و جدال نداشت و علم و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست و نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی، پرچمداران کلام و جدال با او از سر ستیز در آمدند از آن جمله فخرالدین رازی بود که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را بر ضد او برانگیخت.
به درستی معلوم نیست که سلطان العلماء در چه سالی از بلخ کوچید، به هر حال جای درنگ نبود و جلال الدین محمد ۱۳سال داشت که با پدرش، سلطان العلماء رخت سفر بربست و بلخ و بلخیان را ترک گفت و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته به شهر خویش باز نگردد. پس شهر به شهر و دیار به دیار رفت و در طول سفر خود با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و بالاخره علاء الدین کیقباد قاصدی فرستاد و او را به قونیه دعوت کرد. او از همان بدو ورود به قونیه مورد توجه عام و خاص قرار گرفت.
سرانجام شمع وجود سلطان العلماء در حدود سال ۶۲۸ هجری قمری خاموش شد و در دیار قونیه به خاک سپرده شد. در آن زمان مولانا جلال الدین گام به بیست و پنجمین سال حیات خود می نهاد، مریدان گرد او ازدحام کردند و از او خواستند که بر مسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.
همه کردند رو به فرزندش *** که تویی در جمال مانندش
شاه ما زین سپس تو خواهی بود *** از تو خواهیم جمله مایه و سود
سید برهان الدین محقق ترمذی مرید صدیق و پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی ناگهان بار سفر بربست تا به دیدار مرشد خود سلطان العلماء در قونیه برسد. شهر به شهر راه پیمود تا اینکه به قونیه رسید و سراغ سلطان العلما را گرفت غافل از آنکه او یکسال پیش از این خرقه تهی کرده و از دنیا رفته بود.
وقتی که سید نتوانست به دیدار سلطان العلماء نائل شود رو به مولانا کرد و گفت در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور سید به ریاضت پرداخت و مدت نه سال با او همنشین بود و زان پس برهان الدین رحلت کرد.
بود در خدمتش به هم نه سال *** تا که شد مثل او به قال و به حال
طلوع شمس
مولانا در آستانۀ چهل سالگی مردی به تمام معنی و عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره ها می بردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادی الاخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیدایش کرد. (در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این دوره که سی سال از حیات مولانا را شامل می شود، مولانا آثاری برجای گذاشته است که جزو عالی ترین نتایج اندیشه بشری است.) و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می کند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی *** سر حلقۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم *** بازیچۀ کودکان کویم کردی
پیوستن شمس به مولانا
روزی مولوی با خرسندی و بی خیالی از راه بازار به خانه باز می گشت ناگهان عابری ناشناس از میان جمعیت پیش آمد گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت شهر را گرفت و در چشمهای او خیره شد و گستاخانه سؤالی بر وی طرح کرد: «صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟»
مولانای روم که عالی ترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبۀ انبیا هم فروتر می دانست با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقۀ انبیاست بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» اما درویش تاجرنما که با این سخن قانع نشده بود بانگ برداشت: «پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت و این یک (سبحانی ما اعظم شأنی) به زبان راند؟» مولانا لحظه ای تأمل کرد و گفت: «بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود به یک جام عقل و سکون خود را از دست نداد.» مولانا این را گفت و به مرد ناشناس نگریست در نگاه سریعی که بین آنها رد و بدل شد بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاه شمس به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمده ام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و این بار مزاحم را از شانه هایم بردار.»
پیوستن شمس به مولانا در حدود سال ۶۴۲ هجری قمری اتفاق افتاد و چنان او را واله و شیدا کرد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبع ظریف او در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پر شور و حال عرفانی پرداخت. شمس به مولانا چه گفت و چه آموخت و چه فسانه و فسونی ساخت که سراپا دگرگونش کرد معمایی است که «کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را». اما واضح و مبرهن است که شمس مردی عالم و جهاندیده بود. و برخی به خطا گمان کرده اند که او از حیث دانش و فن بی بهره بوده است مقالات او بهترین گواه بر دانش و اطلاع وسیع او بر ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است.
غیبت موقت شمس
رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید و خود را نشان داد. آنها می دیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی کند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.
شمس از گفتار و رفتار گزندۀ مریدان خودبین و متعصب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و چاره ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه ۲۱ شوال سال ۶۴۳ شهر قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.
شمس در حجاب غیبت فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بیقرار و ناآرام گشت. مریدان که دیدند رفتن شمس نیز مولانا را متوجه آنان نساخت لابه کنان نزد او آمدند و پوزش ها خواستند.
پیش شیخ آمدند لابه کنان *** که ببخشا مکن دگر هجران
توبۀ ما بکن ز لطف قبول *** گرچه کردیم جرمها ز فضول
مولانا فرزند خود سلطان ولد را همراه جمعی به دمشق فرستاد تا شمس را به قونیه باز گردانند. سلطان ولد هم به فرمان پدر همراه جمعی از یاران سفر را آغاز کرد و پس از تحمل سختی های راه سرانجام پیک مولانا به شمس دست یافت و با احترام پیغام جان سوز او را به شمس رساند و آن آفتاب جهانتاب عزم بازگشت به قونیه نمود. سلطان ولد به شکرانۀ این موهبت یک ماه پیاده در رکاب شمس راه پیمود تا آنکه به قونیه رسیدند و مولانا از گرداب غم و اندوه رها شد.
غروب دائم شمس
مدتی کار بدین منوال سپری شد تا اینکه دوباره آتش حسادت مریدان خام طمع شعله ور شد توبه شکستند و آزار و ایذای شمس را از سر گرفتند. شمس از رفتارو کردار نابخردانۀ این مریدان رنجیده خاطر شد تا بدانجا که به سلطان ولد شکایت کرد:
خواهم این بار آنچنان رفتن *** که نداند کسی کجایم من
همه گردند در طلب عاجز *** ندهد کس نشان ز من هرگز
چون بمانم دراز، گویند این *** که ورا دشمنی بکشت یقین
او چندین بار این سخنان را تکرار کرد و سرانجام بی خبر از قونیه رفت و ناپدید شد. بدینسان، تاریخ رحلت و چگونگی آن بر کسی معلوم نگشت.
شیدایی مولانا
مولانا در فراغ شمس ناآرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زار و آشفتۀ او در شهر بر سر زبانها افتاد.
روز و شب در سماع رقصان شد *** بر زمین همچو چرخ گردان شد
این شیدایی او بدانجا رسید که دیگر قونیه را جای درنگ ندید و قونیه را به سوی شام و دمشق ترک کرد. مولانا در دمشق هر چه گشت شمس را نیافت و ناچار به قونیه بازگشت. در این سیر روحانی و سفر معنوی هر چند که شمس را به صورت جسم نیافت ولی حقیقت شمس را در خود دید و دریافت که آنچه به دنبال اوست در خود حاضر و متحقق است. این سیر روحانی در او کمال مطلوب پدید آورد. مولانا به قونیه بازگشت و رقص و سماع را از سر گرفت و پیرو جوان و خاص و عام همانند ذره ای در آفتاب پر انوار او می گشتند و چرخ می زدند. مولانا سماع را وسیله ای برای تمرین رهایی و گریز می دید. چیزی که به روح کمک می کرد تا در رهایی از آنچه او را مقید در عالم حس و ماده می دارد پله پله تا بام عالم قدس عروج نماید. چندین سال بر این منوال سپری شد و باز حال و هوای شمس در سرش افتاد و عازم دمشق شد ولی هرچه کوشید شمس را نیافت سر انجام چاره ای جز بازگشت به دیار خود ندید.
صلاح الدین زرکوب
مولانا بنا بر عقیدۀ عارفان و صوفیان بر این باور بود که جهان هرگز از مظهر حق خالی نگردد و حق در همۀ مظاهر پیدا و ظاهر است و اینک باید دید که آن آفتاب جهانتاب از کدامین کرانه سر برون می آورد و از وجود چه کسی نمایان می شود؟ روزی مولانا از حوالی زرکوبان می گذشت از آواز ضرب ایشان حالی دروی ظاهر شد و به چرخ در آمد شیخ صلاح الدین به الهام از دکان بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر با مولانا در سماع بود. بدین ترتیب بود که مولانا شیفتۀ صلاح الدین شد و شیخ صلاح الدین زرکوب توانست این لیاقت و شایستگی را در خود حاصل کند و جای خالی شمس را تا حدودی پر سازد. صلاح الدین مردی عامی و امی از مردم قونیه بود و پیشۀ زرکوبی داشت و از علم و سواد بی بهره.
مولانا زرکوب را خلیفۀ خود ساخت و حتی سلطان ولد را با آن همه مقام علمی سفارش اکید کرد که باید حلقۀ ارادت زرکوب را به گوش کند. هر چند سلطان ولد تسلیم سفارش پدر خود بود ولی در عین حال مقام خود را به ویژه در علوم ومعارف برتر از زرکوب می دانست ولی سر انجام به فراست دریافت که معلومات و معارف ظاهری نمی تواند چاره ساز مشکلات روحی و معضلات معنوی باشد. او با این تأمل خودبینی را کنار گذاشت و از سر صدق و صفا مرید زرکوب شد. صلاح الدین زرکوب نیز همانند شمس تبریزی مورد حسادت مریدان واقع می شد اما به هر حال مولانا مدت ده سال با وی مؤانست و مصاحبت داشت تا اینکه زرکوب بیمار شد و سرانجام نیز خرقه تهی کرد و در قونیه دفن شد.
حسام الدین چلبی
حسام الدین چلبی معروف به اخی ترک از اکابر عرفا و مرید صدیق مولانا بود. مولانا با او نیز ده سال مجالست داشت و حتی نظم کتاب شریف مثنوی به درخواست او صورت گرفت اما قبل از آغاز نظم دفتر دوم زوجۀ حسام الدین وفات یافت و مولانا هم پسر جوانش علاءالدین محمد را که سی و شش سال داشت از دست داد و از شدت تأثر به جنازۀ او حاضر نشد. درست است که بین علاءالدین با پدر در این ایام اختلافاتی وجود داشت اما بدون شک این اختلافات مانع از تأثر شدید پدر در مرگ فرزند نشد. به این ترتیب مدت دو سال نظم مثنوی متوقف شد و در سال ۶۶۲ هجری قمری مجددا آغاز شد.
حسام الدین نزد مولانا مقامی والا و عزیز داشت تا بدانجا که آورده اند: «روزی مولانا با جمع اصحاب به عیادت چلبی می رفت در میان محله سگی برابر آمد، کسی خواست او را برنجاند فرمود که سگ کوی چلبی را نشاید زدن.»
آن سگی را که بود در کوی او *** من به شیران کی دهم یک موی او
همچنین آورده اند که از حضرت خداوندگار (مولانا) سؤال کردند که از این سه خلیفه و نایب کدامین اختیار است؟ فرمود: مولانا شمس الدین به مثابت آفتاب است و شیخ صلاح الدین درمرتبۀ ماه است و حسام الدین چلبی میانشان ستاره ایست روشن و رهنما.
وفات مولانا
مدتها بود جسم نحیف و خستۀ مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود. تا اینکه سرانجام این آفتاب معنا در پی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری رحلت فرمود.
در آن روز پر سوز، سرما و یخبندان در قونیه بیداد می کرد و دانه های نرم و حریرین برف در فضا می رقصیدند و بر زمین می نشستند. سیل پر خروش مردم پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنار بریدند و ایمان آوردند» و چهل شبانه روز این عزا و سوگ برپا بود.
بعد چل روز سوی خانه شدند *** همه مشغول این فسانه شدند
روزو شب بود گفتشان همه این *** که شد آن گنج، زیر خاک دفین
آری چنین بود زندگی مولانای ما، زندگی این خداوندگار کلام و عرفان و شعر و ادب، که برای وصول به عشق واقعی برای نیل به از خود رهایی در مقام فنا و بالاخره برای سیر تا ملاقات خدا که راه آن در فراسوی پله های حس و عقل و ادراک عادی انسانی است از زیر رواقهای غرور انگیز مدرسه و از فراز منبری که در بالای آن آدمی آنچه را خود بدان تن در نمی دهد از دیگران مطالبه می کند، خیز برداشت و با حرکتی سریع و بی وقفه پله پله نردبان نورانی سلوک را یک نفس تا ملاقات خدا طی کرد. یک نفس اما در طول مدت یک عمر شصت و هشت ساله که برای عمر تاریخ یک نفس هم نبود.
منـابـع
عبدالحسین زرین کوب- پله پله تا ملاقات خدا- انتشارات علمی- 1379
علامه محمدتقی جعفری- تفسیر مثنوی- جلد اول- 1374
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها