نسبت خدا و انسان در تفکر اگوستینوس
فارسی 2484 نمایش |انسان شناسی
در ورای پرسش عصر جدید از انسان بماهو انسان همواره، به تصریح یا به تلویح، پرسش از خدا قرار گرفته است. این مسئله تنها از دریچه خاستگاه بحث انسان شناسی در تاریخ فلسفه قابل فهم است. عهد باستان و قرون وسطی انسان را قبل از هر چیز به متناهی بودنش می شناسند که او تابع الوهیت یا خدا می کند. در عصر جدید این طرز تفکر نه تنها نفی بلکه معکوس می شود. می توان گفت که انسان به تدریج جای خدا را می گیرد و او را تابع خود می کند. این نقطه آغازی است برای نقادی دین. نقادی دین ضرورتا به همان اندازه یک انسان شناسی است که از همین حیث، دست کم به صورت یک گرایش غالب، یک خداناگرایی روشمند است. اما حتی در جاهایی نیز که مسئله خدا به معنای سنتیش هنوز در اذهان باقی است دیگر طرح مسئله خدا بدون طرح پرسش از انسان ممکن نیست.
لازمه انسان شناسی جدید (خواه خداگرا باشد و خواه خداناگرا) پرسش از خداست. برای آنکه پرسش از خدا بتواند با پرسش از انسان گره بخورد باید ابتدا خدا در روح انسان جایگاهی پیدا کند. این کار، مدتها پیش از فلسفه سقراطی- افلاطونی در الهیات عهد عتیق تحقق پذیرفته است. الهیات عهد عتیق از عالم طبیعت اوصاف یزدانی را سلب می کند و تنها انسان را در رابطه ای استثنایی با خدا قرار می دهد. در این حال، عالم غیر انسانی صرفا به عنوان مخلوق خداوند تلقی می شود.
بیقراری قلب در عشق خداوند
آورلیوس آوگوستینوس این موضعگیری را به قالب یک الهیات مسیحی افلاطونی بلکه نوافلاطونی پرنفوذی درآورد که دو حوزه فکری، یعنی حوزه فکری یونانی و حوزه فکر یهودی- مسیحی را به هم پیوند داد. از نظر آوگوستینوس پرسش از خدا در «من» و در «ضمیر انسانی» برانگیخته می شود که او آن را با یگانه انگاشتن قوه شناخت و اراده، «قلب» نیز می نامد. قلب درونی ترین هسته انسان و اندام تعیین کننده ای است که در آن عشق خدا به عنوان موجودی که باید به خاطر خودش او را دوست داشت، کارگر می افتد.
اما انسان در وهله نخست خود را در برابر دوگانگی حس و عقل می یابد، هرچند دوگانه انگاری تنها علت ظاهری «بیقراری» انسان است. علت اصلی آن خود خداوند خالق است که عالم را به گونه ای فناپذیر هستی بخشید، تا بدین ترتیب شوق انسان را نسبت به آنچه فناناپذیر و واحد است برانگیزد و در این خیر، حق و زیبا به او «نور جاوادانه» که آوگوستینوس آن را با خدای مسیحیت یکی می گیرد، و همچنین معیار حقیقی و مبدأ و منتهای زندگیش را نشان بدهد. به همین دلیل برای آنکه «قلب» انسان بیقرار عاشق خداوند بتواند به خویشتن خویش برسد باید از ظاهر اشیاء محسوس در عالم خارج روی برتابد و مسیری را از جزء به کل، از فناپذیری به فناناپذیری، از شقاوت به سعادت، از مرگ به زندگی و از آنچه زمینی است به سوی خداوند یگانه در پیش گیرد. اما انسان به نیروی خود نه می تواند در این مسیر گام بگذارد و نه آن را به پایان ببرد، بلکه هم آغاز این حرکت و هم مقبول افتادنش از ناحیه خود خداوند است، آن هم بخصوص به واسطه «فرزند بشرزاد» و «کلمه»اش که در انجیل آمده است و باید بر قلب بتابد و آن را روشنایی بخشد تا عالم خارج نیز به عنوان مخلوق خداوند شناخته شود.
متنی که در ادامه می آید از کتاب اعترافات آوگوستینوس انتخاب شده است.
بقای خداوند و فنای غیر او
مغرور مباش ای نفس من؛ مگذار گوش جان از هیاهوی فخر ورزیت ناشنوا گردد. تو هم بشنو. این همان کلمه است که تو را به بازگشت فرامی خواند. آنجا مکان آرامش پایدار است؛ جایی است که تا چیزی محو و فانی نشود از چنبره عشق رها نمی شود. بنگر! چیزها فانی می شوند و لاجرم چیزهای دیگری در پی می آیند تا این چنین ساختمان عالم از تمامی اجزایش بنا شود. اما کلمه خداوند می گوید: چه می انگاری، آیا من هم فانی می شوم؟ هرگز! نزد او سکنی گزین، ای نفس رنجور از تمامی نیرنگها و هر آنچه از او دریافت می داری بر آن فرمان بران. به راستی بر هر آنچه از حقیقت دریافته ای فرمان بران، که در این حال چیزی از کف نخواهی داد. آنچه در تو رو به پژمردگی می رفت دوباره شکوفا خواهد شد و آنچه در تو شکست بود ترمیم خواهد یافت. آنچه از تو تباه شده بود دوباره برپا خواهد شد، نو خواهد شد و سخت با تو پیوند خواهد خورد و اگر فرو غلطد نیز تو را به ژرفا نخواهد کشید، بلکه از این پس نزد خداوند قیوم سرمد با تو پابرجای خواهد بود و ماندگار.
چگونه می توانی، ای نفس گمراه، از جسم خود پیروی کنی؟ بازگرد، آن گاه تنت از تو پیروی خواهد کرد. آنچه از راه جسم به حس درک کنی تنها اجزایی پراکنده است. اما از کثرت اجزایی که پیش چشم داری و از دیدنشان مسروری، کل بر تو پنهان خواهد ماند. اما اگر جسم تو می توانست کل را دریابد، اگر خود این جسم نمی بایست برای عقوبت تو در بخشی از عالم که امروز نزد تو حاضر است سپری شود و تو در عوض به وجود کل بیش از این مسرور گردی. تو کلماتی را که می گویند نیز با همان حس جسمانی می شنوی که به شتاب بگذرند و هر یک جای خود را به دیگری بدهند تا تو کل سخن را بشنوی. این در مورد تمامی اجزایی که یک کل از آنها تشکیل شده صادق است. اما فرا دست اینها کسی است که اینها را آفریده است؛ خداوندگار ما که جای تهی نمی کند، زیرا هیچ چیز را یارای آن نیست که جای او را پر کند.
گفتگویی عرفانی با مادر
پس از آنکه بر ما روشن شد که لذت محسوس جسمانی (هرقدر هم که در پرتو نور زمینی، بزرگ و درخشان جلوه کند) نمی تواند با لذتهای زندگی دیگر برابری کند و حتی در کنار آنها شایان ذکر باشد، طلب مشتاقانه خویش را متوجه «خود او» کردیم. ما پله پله تمامی عالم اجسام، حتی آسمان، آفتاب، ماه و ستارگانی که بر زمین می تابند را درنوردیدیم. گاه با تدبری صامت و گاه با تبادل سخن و ستایش آثارت بالاتر رفتیم تا به قلمرو نفوسمان رسیدیم. این قلمرو را نیز درنوردیدیم و سرانجام به سرزمین ملاء لایزال رسیدیم که تو ای اسرائیل در آن، در مرغزارهای سبز حقیقت تا ابد به چرا مشغولی. در آنجا که زندگی حکمت است؛ حکمتی که هر آنچه بوده و خواهد بود به واسطه آن است. اما خود این حکت تبدل نمی پذیرد بلکه آنچنان است که بوده است و همواره خواهد بود؛ بلکه در آن هیچ چیزی نبوده و نخواهد شد؛ آنچه هست فقط هستی است، چرا که هستی سرمدی است. و آنچا که ما درباره اش سخن می گفتیم و به شوقش آه حسرت از سینه برمی کشیدیم، با تپش قلبمان اندکی از آنرا لمس می کردیم، دمی عمیق برمی آوردیم و «نخستین زاییده های روحمان» را به آنجا می آویختیم. زیرا چیست آنچه شبیه کلمه تو باشد که بر ما فرمان می راند، هرگز پژمرده نمی شود، همه چیز را نو می کند و در خود ماندگار می ماند؟
عشق ورزی به خداوند
بی هیچ تردید و شبهه ای، با یقین کامل و روشن می گویم ای پروردگار، من به تو عشق می روزم. تو با کلمه ات دل مرا نشانه گرفتی و من عشق تو را یافتم. بنگر، آسمان و زمین و تمامی آنچه در اینهاست نیز از هر سوی مرا ندا می دهند که به تو عشق بورزم. این ندا را بی وقفه سر دهید «تا آنکه عذرتراشان دیگر عذری نداشته باشند.» اما تو باید با رحمت خویش بیش از این روی به حضیض کسی آوری که «بخواهی بر او رحمت کنی و ببخشی بر آن که بخواهی بخشندگی کنی.» وگرنه آسمان و زمین ستایش تو را بر گوشهایی ناشنوا فروخواهند خواند. حال اگر به تو عشق می ورزم به چه عشق می ورزم؟ نه زیبایی جسمانی است و ملاحت زودگذر، نه پرتو نوری چشم نواز، نه آهنگ خوش انبوه آلات موسیقی، نه بوی دل انگیز گلها، روغنها، عطرها و ادویه هاست، نه من است و سلوی، نه اندامهایی که به در آغوش کشیدن وسوسه می کنند. نه! من هنگامی که به تو عشق می رزم ای خدا، به اینها عشق نمی ورزم. با این حال وقتی به خدای خود عشق می ورزم نوعی نور است، نوعی صدا، نوعی بوست، نوعی غذا و نوعی هم آغوشی؛ نور، صدا، بو، غذا و در آغوش کشیدن انسان باطنم. آنچه بر روح من می تابد در مکان نمی گنجد، آنچه آوایش طنین انداز است در زمان به سکوت نمی گراید، آنچه را بوی خوش می فشاند هیچ بادی نمی پراکند و آنچه را به دهان مزه می کند هرگز گرسنگی در کام خویش فرو نمی برد. جدایی و دلزدگی را به آنچه در اینجا با هم یکی می شوند راهی نیست. این همان چیزی است که بدان عشق می ورزم، در آن هنگام که به خدای خود عشق می ورزم.
گواهی موجود بر وجود خداوند
اما این چیست؟ از زمین پرسیدم و گفت: من نیستم، هرچه بر روی زمین است نیز چنین گفت. از دریا و ورطه های آن و خزندگانی که در آن روزگار می گذرانند پرسیدم. پاسخ شنیدم: ما خدای تو نیستیم! به دنبال چیزی برتر از ما باش! از بادهای صفیرکش پرسیدم و از تمامی قلمرو باد و ساکنانش، پاسخ شنیدم: آناکسیمنس به خطا رفته است؛ من خدا نیستم. از آسمان، از خورشید، از ماه و ستگارن پرسیدم. گفتند: ما هم خدایی که تو می جویی نیستیم. من به تمامی آنچه بیرون دورازه های جسمم ایستاده است گفتم: آخر درباره خدای من سخن بگویید. اگر شما خدا نیستید پس درباره او به من چیزی بگویید اما آنان با صدای مهیب گفتند: او ما را آفریده است. پرسش من مشاهده ام بود و پاسخ آنان جمالشان.
گواهی روح بر وجود خداوند
پس آن گاه به سوی خود روی آوردم و با خود گفتم: تو که هستی؟ پاسخ دادم: یک انسان. به خودم که می نگرم دو چیز پیش روی من است: جسم و روحم. آن یکی در بیرون است و این یکی در درون. از کدامشان درباره خدایم بپرسم، پس از آنکه تمامی عالم اجسام از زمین گرفته تا آسمان، را کاویدم و تا آنجا که توانستم پرتوهایی را همچون رسولانی از جانب چشمهایم به سویشان گسیل داشتم. آنچه در درون من است که بهتر است! زیرا تمامی آن رسولان جسمانی در پیشگاه او همچون در محضر رئیس و داوری همان پاسخ آسمان و زمین و هرچه در این دوست را که گفتند «ما خدا نیستیم و او آفریننده ماست.» بازگو کردند. باطن انسان به مدد آنچه بیرونی است از این آگاه شد. من، یعنی همان که در درون است از آن باخبر شد. من، یعنی همان که روح است، از راه حس جسمانیم از آن مطلع شد. این چنین از تمامی عالم گرداگردم پرسیدم و پاسخ شنیدم: آن که تو می جویی من نیستم، اما مرا او آفریده است.
منـابـع
هانس دیرکس- انسانشناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات حرمس- تهران- 1384- صفحه 159- 157، 169-165
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها