سریه زید بن حارثه به سوی طرف و حسمی
فارسی 10192 نمایش |در جمادى الآخر سال ششم بود که پیامبر اکرم (ص) زید بن حارثه را همراه پانزده مرد به ناحیه طرف، طرف، نام آبى است در سى و شش میلى مدینه و بنى ثعلبه اعزام فرمود. آنها چون به طرف رسیدند، تعدادى شتر و گوسفند به غنیمت گرفتند. اعراب ترسیدند و پنداشتند که رسول خدا (ص) براى جنگ با آنها آمده است و گریختند. زید بن حارثه همان شب راه مدینه را پیش گرفت، به طورى که اول صبح با شتران در مدینه بود. اعراب مقدارى او را تعقیب کردند و به او نرسیدند. زید مجموعا بیست شتر به مدینه آورد و هیچگونه جنگى میان او و اعراب در نگرفت، و مدت غیبت او از مدینه چهار شب بود. ابن ابى سبره با اسناد خود از قول یکى از شرکت کنندگان در این سریه نقل کرده است: مجموعا دو شتر به دست آوردند که معادل بیست گوسفند بود، چه هر شترى را معادل ده گوسفند مى گرفتند، و همو گفته است: شعار ما در این سریه امت! امت! «بمیران بمیران» بود. و اما سریه زید بن حارثه به حسمى، حسمى، نام بخشى از سرزمینهاى کوهستانى شمال مدینه است: جمادى الآخر سال ششم بود که دحیه کلبى از پیش قیصر باز مى گشت، و قیصر مقدارى مال و چند جامه به او جایزه داده بود. دحیه چون به حسمى رسید، به گروهى از مردم جذام برخورد و آنها راه را بر او بستند، و هر چه داشت غارت کردند. و هنگامى که به مدینه رسید، فقط جامه هاى ژنده اش همراهش بود. دحیه به خانه خود نرفت، بلکه به سراغ خانه پیامبر (ص) آمد و در زد. پیامبر (ص) فرمود: کیست؟ دحیه خود را معرفى کرد. فرمود: وارد شو. او به حضور پیامبر (ص) رسید، و آن حضرت از او اخبار مربوط به ملاقات با هرقل را از اول تا آخر پرسید. سپس دحیه به پیامبر (ص) گزارش داد: چون به حسمى رسیدم گروهى از قبیله جذام بر من حمله کردند و هیچ چیز براى من باقى نگذاشتند، به طورى که فقط با همین جامه ژنده به مدینه آمدم. البته در نقل دیگری آمده است: کسانی که راه را بر دحیه بستند هنید بن عارض و پسرش عارض بن هنید بودند آنها هر چه دحیه داشت با خود بردند. چون بنى ضبیب از این موضوع آگاه شدند، گروهى از ایشان که ده نفر بودند، و از جمله نعمان بن ابى جعال، براى پس گرفتن اموال دحیه حرکت کردند. نعمان مرد صحرا، و چابک و تیر انداز بود. نعمان و قرة بن ابى اصفر صلعى به یک دیگر تیراندازى مى کردند. قره تیرى به نعمان زد که به پاشنه پایش خورد و او را به زمین انداخت. نعمان به هر سختی ای که بود بپاخاست و تیرى پهن به قره انداخت و گفت: بگیر از جوانمرد! تیر به زانوى او خورد و زانویش را شکافت و او را از پاى درآورد. آن گروه، اموال دحیه را پس گرفتند و به او باز دادند، و او همراه اموال خود به سلامت به مدینه رسید. و گفته شده است: کالاهاى دحیه را مردى از قضاعه که با او دوست بود مسترد داشت و به دحیه تسلیم کرد. چون دحیه به مدینه رسید، موضوع را براى رسول خدا (ص) بیان داشت، و پیامبر (ص)، خون هنید و پسرش را حلال فرمود، و دستور داد که گروهى به این منظور حرکت کنند که زید بن حارثه همراه دحیه به همین منظور به راه افتاد. و در نقل دیگری آمده است: رفاعة بن زید جذامى قبلا به حضور پیامبر (ص) آمده بود، و پیامبر به او اجازه اقامت در مدینه داده بودند و او مقیم آنجا بود. او از پیامبر (ص) خواست تا آن حضرت همراه او نامه اى براى خویشاوندانش مرقوم فرمایند. پیامبر (ص) نامه اى به این مضمون نوشت و همراه رفاعه فرستاد:
«بسم الله الرحمن الرحیم، این نامه براى رفاعة بن زید نوشته مى شود که براى همه افراد قبیله خود و کسانى که همراه ایشانند ببرد، و آنها را به سوى خدا و رسول خدا فرا خواند. هر کس این دعوت را بپذیرد از حزب خدا و رسول خدا خواهد بود، و هر کس نپذیرد دو ماه در امان خواهد بود».
وقتی رفاعه با این نامه نزد قوم خود رفته و آن را براى ایشان خواند، همگى به او پاسخ مثبت دادند و با عجله به اسلام گرویدند و به کسانى که به دحیه حمله کرده بودند، حمله کردند ولى آنها گریخته و پراکنده شدند. زید بن حارثه این موضوع را به اطلاع پیامبر (ص) رساند، و حضرت او را همراه پانصد مرد گسیل فرمود، و دحیه کلبى را نیز همراه او کرد. زید، شبها حرکت و روزها کمین مى کرد، و راهنمایى از بنى عذره همراه او بود. از آن سوى، غطفان و وائل و همچنین افراد قبیله سلامات و بهراء چون از آمدن زید بن رفاعه با نامه پیامبر آگاه شدند، همگى در کناره رؤیه که در سرزمین بنى مازن بود، جمع شدند و به رفاعه پیوستند. راهنما، زید بن حارثه را رهنمودى داد و هنگام سپیده دم بر هنید و پسرش و مردمى که در آن محل بودند، حمله کردند، و آنچه یافتند غارت کردند و هنید و پسرش و گروه زیادى را کشتند، و بر شتران و دامها و... حمله کردند. هزار شتر، و پنج هزار گوسفند و بز بردند، و یکصد نفر زن و بچه به اسارت گرفتند.
چون بنى ضبیب شنیدند که زید بن حارثه چه کرده است، براى جنگ با او به راه افتادند. از جمله ی آنها حبان بن مله و پسرش بودند، آنان نزدیک به سپاه مسلمانان آمدند و قرار گذاشتند که هیچ کس غیر از حبان بن مله صحبت نکند. ضمنا رمزى میان خود داشتند که هر کس بخواهد شمشیر بزند بگوید «قودى» بکش، قصاص کن، همینکه نزدیک لشکر مسلمانان رسیدند، سیاهى غنایم و اسیران آشکارا شد، و زنان و اسرا همگى پیش مى آمدند. حبان مى گفت: ما مسلمانیم. اولین کسى که از مسلمانان با آنها برخورد کرد سوارى بود که نیزه به دست گرفته و غنایم و اسیران را با خود مى آورد. یکى از همراهان حبان گفت: «قودى»! حبان گفت: مهلت بده و آرام بگیر! چون به زید بن حارثه رسیدند، حبان گفت: ما مسلمانیم. زید به او گفت: سوره حمد را بخوان! و این امتحانى بود که زید از هر کس که ادعاى مسلمانى داشت مى کرد، و چیز دیگرى نمى پرسید. حبان سوره حمد را خواند. زید بن حارثه گفت: جار بزنند و به اطلاع سپاه مسلمانان برسانند که «چون اینها بلدند سوره حمد را بخوانند، آنچه از آنها گرفته ایم بر ما حرام است. آن قوم برگشتند، و زید هم به آنان دستور داد که از صحرایى که آمده اند عبور نکنند. آنان در میان اهل و عیال خود شب کردند و مواظب سپاه زید بن حارثه بودند و گفتگوهاى آنها را گوش مى کردند. همین که زید بن حارثه و افراد او آرام گرفته و خوابیدند، گروهى از همراهان حبان، از جمله ابوزید بن عمرو، و ابو اسماء بن عمرو، و سوید بن زید و برادرش، و برذع بن زید، و ثعلبة بن عدى حرکت کردند و صبح زود خود را در منطقه کراع پیش رفاعه رساندند. حبان به صورت اعتراض به رفاعه گفت: تو در اینجا نشسته اى و بزها را مى دوشى، در حالى که زنان قبیله جذام به اسارت گرفته شده اند، و تمام اخبار را به او گفت. رفاعه همراه ایشان به راه افتاده و به مدینه و حضور پیامبر (ص) آمد و راه را سه روزه طى کردند. رفاعه نامه اى را که حضرت رسول (ص) نوشته بودند تسلیم حضورشان کرد، و چون پیامبر (ص) از اخبار سؤال فرمود، موضوع زید بن حارثه را گفتند. پیامبر (ص) فرمودند: در مورد کشته شدگان چه مى توانم بکنم؟ رفاعه گفت: شما داناترید. شما هرگز حلالى را براى ما حرام و حرامى را حلال نفرموده اید. و اضافه کرد که دستور دهید زندگان را آزاد کنند، کشته شدگان مهم نیست. پیامبر (ص) فرمود: راست مى گویى. آنها از پیامبر خواستند تا کسى را همراه ایشان بفرست تا اسیران و اموال را از دست زید بن حارثه بگیرند. پیامبر (ص) به على (ع) دستور فرمود تا همراه ایشان برود. على (ع) گفت: ممکن است زید بن حارثه از من اطاعت نکند. پیامبر (ص) فرمود: این شمشیر مرا به عنوان نشانه و علامت بردار. على (ع) آن را برداشته و سوار شترى شده و همراه ایشان بیرون رفت تا به رافع بن مکیث که به عنوان مژده دهنده فتح زید بن حارثه سوار بر ناقه اى از اموال ایشان به سوى مدینه روان بود رسید. على (ع) ناقه او را گرفت و به آنها مسترد داشت، و رافع بن مکیث همراه على (ع) سوار شد تا در منطقه فحلتین به زید بن حارثه رسیدند. على (ع) به او فرمود: پیامبر (ص) تو را فرمان داده اند که هر اسیر و مالى که از این قوم در دست توست، به ایشان برگردانى. زید گفت: در این مورد علامتى و نشانه اى از پیامبر دارى؟ على (ع) فرمود: این شمشیر پیامبر است. زید شمشیر را شناخت و در آنجا فرود آمد و همراهان خود را صدا زد تا جمع شدند، و گفت: در دست هر کس اسیرى یا مالى هست برگرداند که این فرستاده رسول خداست (ص). مردم آنچه را که گرفته بودند، پس دادند و ماجرا پایان یافت.
منـابـع
شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 6
یحیی ابن سید الناس- عیون الاثر فی فنون المغازی- جلد 2
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها