نامه پیامبر اکرم به خسرو پرویز
فارسی 8852 نمایش |از جمله حوادث مهم سال ششم، نامه هایی بود که رسول خدا (ص) پس از بازگشت از حدیبیه برای سران و پادشاهان کشورهای اطراف نوشتند. البته برخی مورخین تاریخ این نامه ها را سال هفتم دانسته اند. تعداد این نامه ها شش عدد بوده و ظاهرا همه در یک روز ارسال شده اند. گفتنی است برخی مسلمین این کار رسول الله (ص) را خوش نداشته و از عواقب آن می ترسیدند و سخنی پیش از آن بین ایشان و پیامبر (ص) پیش آمده و حضرت (ص) از آنها خواسته بود مانند فرستادگان عیسی نباشند بلکه فرمان برداری کامل و ایمان تمام داشته باشند.
چند نکته در مورد نامه ها
1- این نامه ها را حضرت (ص) به دست خود ننوشته اند بلکه به علی (ع) یا فرد دیگری املا می کردند و او می نوشت.
2- گفته شده حضرت (ص) خاتمی از طلا به جهت ممهور کردن این نامه ها تهیه کردند و در پیروی از ایشان صحابه نیز برای خود انگشتری طلا ساختند. سپس جبرئیل نازل شده و ایشان و مردان قوم را از انگشتری طلا نهی کرد و لذا پیامبر (ص) انگشتری از نقره تهیه فرمود. این سخن به نظر اشتباه می آید زیرا؛ اولا صحابه چه بسا اکثرشان در فقر مالی به سر می بردند و توان تهیه چنین انگشتری را نداشته یا برایشان سخت بود. ثانیا از آنجا که طلا از وسایل زینتی پادشاهان و ملوک محسوب می شد بعید است پیامبر (ص) که شیوه زندگی ساده و فقیرانه ای داشته است از طلا برای خود چیزی ساخته باشد و بعید تر این است که وقتی مشاهده فرمود این سنتی در میان اصحابش شده از آن جلوگیری نفرماید.
3- گفته شده پیامبر (ص) مدتی در ابتدای نوشته هایش نام خداوند را به صورت باسمک اللهم می آوردند و بعدها با بسم الله شروع می کردند و پس از مدتی بسم الله الرحمن و سرانجام بسم الله الرحمن الرحیم. بنظر می آید این سخن نیز صحیح نباشد زیرا ادله قائلین این سخن نا صحیح و این ادعا در مقابل برخی روایات قرار دارد. جهت اطلاع بیشتر به کتاب الصحیح من سیره النبی (ص) نوشته علامه جعفر مرتضی ج 16 ص 247 چاپ المرکز الاسلامی للدراسات مراجعه شود.
خسرو پرویز نوه انوشیروان بیست و سومین پادشاه ساسانی است که در سال 628 میلادی به دست پسرش شیرویه به قتل رسید. دلیل این قتل آن بود که خسرو در نظر داشت پسر دیگرش مردانشاه را به جانشینی خود برگزیند، و این مطلب بر شیرویه گران آمد، و به قتل وی مصمم گردید.
متن نامه پیامبر (ص) بدین شرح می باشد:
«به نام خدای رحمان رحیم، نامه ای است از محمد رسول خدا (ص) به کسری بزرگ فارس. سلام بر آنکه از هدایت پیروی کند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهی دهد که معبودی جز خدا نیست، یکتا و بی شریک است و محمد بنده و پیامبر اوست. من تو را به دین خدا دعوت می کنم زیرا پیامبر همه مردم هستم تا انذار کنم آن را که زنده بوده و به حق گوش فرا می دهند و وعده عذاب بر کافران حتمی است. اسلام بیاور تا سلامت باشی. اگر از پذیرفتن این دعوت امتناع کنی گناه ملت مجوس بر عهده توست». این نامه توسط عبدالله ابن حذاقه به سوی خسرو پرویز فرستاده شد. وقتی عبدالله وارد دربار شد، یکی از درباریان به او گفت: نامه را به من بده تا به شاه برسانم. گفت: نه باید خودم به او تسلیم کنم، فرمان رسول الله (ص) چنین است. خسرو گفت: بگذارید بیاورد. عبدالله نامه را بدست خسرو پرویز داد. خسرو گفت: یکی از دبیران آن را بخواند. دبیر شروع به خواندن کرد:... «از محمد رسول خدا به کسری بزرگ فارس...» خسرو پرویز از اینکه حضرت نام خود را پیش از نام خسرو آورده عصبانی شده و با فریادی آن را پاره کرد. سپس دستور داد عبدالله ابن حذاقه را نیز از قصر بیرون انداختند. عبدالله وقتی دید اوضاع چنین است بر شتر خود سوار شده و به سوی مدینه بازگشت. خسرو پرویز پس از آنکه خشمش فرو نشست عبدالله را خواست اما دیگر دیر شده بود و به او گفتند عبدالله رفته است. وقتی عبدالله به مدینه رسید جریان را به پیامبر گزارش داد، حضرت فرمود: «او با این کار حکم حکومت خود را پاره کرده است.
در نقل دیگری آمده است: وقتی کسری نامه حضرت را دید، آنرا پاره کرده و گفت: این کیست که مرا به دین خود می خواند و نام خود را پیش از نام من می نویسد؟» و سپس در جواب آن حضرت (ص) مقداری خاک فرستاد. حضرت (ص) با دیدن خاک ها فرمود: خدا حکومتش را پاره و متلاشی کند چنانکه نامه ی مرا پاره کرد و در جواب من خاک فرستاد. و به اصحابش فرمود شما مالک خاک او خواهید شد. سپس خسرو به فرماندار یمن که «باذان» نام داشت، چنین نوشت: «به من خبر رسیده است در سرزمین تو مردیست که می گوید: «من پیامبرم» او را دست بسته نزد من بفرست». به اذان نامه خسرو پرویز را به دو نفر داد تا نزد رسول خدا (ص) ببرند و به آن دو سپرد تا به حضرت (ص) دستور دهند که به همراه آنها نزد خسرو برود. آن دو نفر ابتدا به طائف رفته و در آنجا از رسول خدا (ص)خبر گرفتند. به آنها گفتند او در مدینه ساکن است لذا به مدینه رفتند. در آنجا وقتی به محضر پیامبر (ص) تشرف حاصل نمودند عرضه داشتند: «شهنشاه ملک الملوک کسری به ملک باذان فرمان داد کسی را نزد شما بفرستد و شما را پیش او ببرد. باذان ما را نزد شما فرستاد. اگر امتناع کنید خودتان و قومتان را به هلاک انداخته و دیارت را خراب کرده ای.»
آن دو در زی فارسیان ساکن شده و در آنجا ریش های خود را تراشیده و سبیل ها را بلند کردند، حضرت (ص) با دیدن چهره ی آنها ناراحت شده و فرمود: وای بر شما کی به شما گفته شد که چنین کنید؟ گفتند: پیشوای ما چنین فرمان داده است فرمود: ولی پروردگار من فرمان داده ریشم را بلند و شاربم را کوتاه کنم، بروید فردا نزد من بیایید، به حضرت (ص) وحی آمد که: خدا به خسرو پرویز، پسرش شیرویه را مسلط کرد و او پدرش را در فلان ماه و فلان شب و فلان وقت کشت. فردا که آن دو به محضر رسول الله (ص) آمدند، حضرت (ص) فرمود: پروردگار من پیشوای شما را در فلان ماه و فلان شب و فلان ساعت کشت، پسرش شیرویه را بر او مسلط گردانید، گفتند: می دانی چه می گویی؟ ما با نامه نوشتن تو به خشم آمدیم حالا بدتر از آن را می گویی؟ این سخن را نوشته و به ملک باذان اطلاع می دهیم. حضرت (ص) فرمود: آری به او از من این مطلب را خبر بدهید و بگویید: دین من و سلطه من به تمام حیطه حکومت کسری خواهد رسید... و به او بگویید: اگر اسلام بیاوری آنچه در دست داری به تو می دهم و تو را بر قومت حاکم می گردانم، بعد به یکی از آن دو کمربندی عطا فرمود که با طلا و نقره مرصع بود، و بعضی از شاهان به حضرتش اهداء کرده بودند. آن دو نفر حرکت کردند، وقتی به یمن آمدند جریان را به باذان نقل کردند، باذان گفت: به خدا این سخن پادشاه نیست، من فکر می کنم آن شخص پیامبر (ص) است چنانکه خود می گوید، منتظر باشیم اگر گفته او حق باشد بی شک پیامبر است وگرنه درباره او فکر می کنیم. چندی نگذشت که نامه ای از شیرویه به باذان رسید، مضمون نامه چنین بود: من پدرم کسری را کشتم، زیرا ظالم بود، و اشراف فارس را کشت، چون نامه من به تو رسید از مردم برای من بیعت بگیر و با مردی که به خسرو نامه نوشته بود کاری نداشته باش تا فرمان من به تو برسد. به اذان وقتی نامه شیرویه را خواند، گفت: «این شخص بدون شک پیامبر است»، لذا اسلام آورد و از ایرانیان آنها که در یمن بودند اسلام آوردند.
منـابـع
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 16
سيد علي اكبر قرشي- از هجرت تا رحلت
حلبی- السیره الحلبیه- جلد 3
محمد بن جریر طبری- تاریخ طبری- جلد 2
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها