فراوانی جملات نهایی و قضایای مطلق در اشعار مولوی (هدف)
فارسی 3512 نمایش |همه ما می دانیم که محدودیت عوامل و شرایط و وسایل درک و فهم از یک طرف، کوتاهی دوران زندگی قابل تعلم و تحقیق و آشنایی با واقعیات و حقایق از طرف دیگر، دخالت تمایلات و هدف گیری ها و امثال این عوامل محدودیت در علوم و معارف ما، ما انسان ها را از شناخت قضایای نهایی و جملات دارای محتویات مطلق ناتوان می سازد. با این حال، ما از مولوی، قضایای نهایی فراوانی مشاهده می کنیم، مخصوصا درباره انسان در ارتباط های چهارگانه (ارتباط انسان با خویشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستی و ارتباط انسان با همنوعان خود).
به یاد داشته باشید که گاهی هدفی را تعقیب می کنید و تلاش شدید برای رسیدن به آن می کنید، ناگهان در مسیر همان هدف، به حقیقتی بسیار والاتر از آن هدف نایل می گردید که تکاپو برای هدف منظور، وسیله ای برای رسیدن به آن حقیقت تلقی می شود:
گـفت مـعشوقم تـو بـودستی نـه آن *** لیـک کـار از کـار خـیزد در جـهان
هـم چـو اعـرابی که آب از چـه کشید *** آب حیـوان از رخ یوسف چـشید
بــهـر فـرجــه شـد یـکی تـا گـلستـان *** فــرجــه او شـد جـمـال بـاغــبـان
رفـت مـوسی کاتـشی آرد بـه دسـت *** آتشی دید او که ازآتش بــرست
می توان فروغ حقایق عالیه جهان هستی و انسان «آن چنان که هست» و «آن چنان که باید و شاید» را در چهره های ملکوتی سالکان راه و حقیقت مشاهده کرد و بدون طرح سوال، پاسخی را از نگاه های پرمعنی و راز دار آن مردان حق دریافت:
دید شخصی کاملی پرمـایه ای *** آفـــتــابی در مــــیان ســـایـه ای
گفت ای نور حـق و دفع حرج *** مــــعنی الــصبر مـــفتاح الـفــرج
ای القـای تـو جـواب هـر سـوال *** مشکل از تو حل شود بی قیل و قال
ترجمان هر چه مارا در دل است *** دستگیر هر که پایش در گـل است
عشق الهی قابل شرح و بیان نیست:
هـرچه گویم عـشق را شــرح و بـیان *** چون به عشق آیم خجل گردم از آن
گرچه تفسیر زبان روشـن گـر اسـت *** لیک عشق بی زبان روشـن تـر است
چـون قــلم انـدر نـوشـتن می شـتافت *** چون به عشق آمد قلم برخود شکافت
چون سخن در وصف این حالت رسید *** هم قـلم بشـکست و هم کـاغـذ درید
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت *** شـرح عشق و عاشقی هم عشق گـفت
شـادبـاش ای عشق خـوش سودای ما *** ای طـــبیب جــملـه عــلت های مـــا
ای دوای نـــخوت و نـــــاموس مـــا *** ای تو افـــلاطون و جـــالینـوس مـــا
برای اثبات یک حقیقت بدیهی، با آوردن استدلال، آن را تاریک نکنیم:
آفتـــاب آمـــد دلیل آفتــاب *** گر دلیلت بــاید از وی رو مــتاب
وقتی که به جهت دریافت جمال و جلال کبریایی، هوش ازدست رفت، سخن و بیان هم به دنبال هوش، از اختیار آدمی خارج می شود:
من چه گویم یک رگم هشیار نیست *** شـرح آن یـاری کـه او یـار نیست
خـود ثنـا گـفتن ز مـن تـرک ثناست *** کاین دلیل هستی و هستی خطاست
تا بتوانید، راز دل خود را با کسی در میان مگذارید، بلکه هر حقیقتی که نور آن بردل شما تافته است، بدون ملاحظه و نیاز قاطع، آن را آفتابی نکنید:
گـفت هـر رازی نـشاید بـاز گفـت *** جـفت طـاق آیـد گـهی کـه طاق جـفت
در بــیان ایـن سـه، کـم جــنبان لبت *** از ذهــاب و از ذهب و از مــذهبت
کاین سه را خصم است بسیار و عدو *** در کــمینت ایـستد چــون دانــد او
ور بگــویی بــا یـکــی گــو الـوداع *** کـــل ســر جــاوز الاثـــنین شــاع
مشـــورت کـردی پـیغمبر بستـه سـر *** گــفته ایشانش جواب و بـی خـبر
در مـــثالی بستـــه گـــفتی رأی را *** تــا نــدانـد خــصم از سر پــای را
تــا تــوانی پیش کس مگشای راز *** بـرکـسی ایـن در مـکن زنــهار باز
چون که اسرارت نهان در دل شود *** آن مـــرادت زودتـر حاصـل شـود
گفت پیغمبر هر آن کـاو سر نهفت *** زود گـردد بــا مــراد خویش خفت
دانـه چـون انـدر زمـین پنـهان شود *** ســر آن ســر سبـزی بـستـــان شود
هشیار باشید که گاهی عشق به مال و منال دنیا، شما را با شتاب به سوی مرگ می راند و همان مال و خلعت، خونبهایی است که پیش از مرگ به شما می رسد:
چون که زرگر از مرض بد حال شد *** وز گدازش شخص او چون نال شد
گفت من آن آهـویم کـز نـاف من *** ریـخت آن صیاد خـون صاف من
ای من آن روباه صحرا کـز کـمین *** ســـر بـریــدنـدم بــرای پــوستین
ای من آن پـیلی که زخـم پــیـلبان *** ریخت خــونم از بــرای استخوان
عمل و عکس العمل، قانون حتمی این جهان است:
آن که کشــتسـتم پی مــادون مــن *** مــی نــدانـــد کـه نـــخسبد خـــون مـن
بر من است امروز و فردا بر وی است *** خون چون من کس چنین ضایع کی است
گر چـه دیــوار افکـــند ســایه دراز *** بـــاز گـــردد ســـوی او آن ســایـه بــاز
این جـهان کوه است و فــعل مـا نـدا *** ســـــوی مـــا آیــد نــداهـــا را صــدا
درفــتاد انـدر چــهی کاو کـنده بود *** زان که ظلــمش بـر سـرش آیــنده بـود
چــاه مــظلم گــشت ظــلم ظالــمان *** ایـــن چـــنین گــفتند جــمله عــالمان
هــر که ظالم تر چـــهش بـا هول تر *** عـــقـل فـرمــوده است بـــدتر را بــتر
ای که تـو از ظلم چــاهی مـی کنی *** از بـــرای خـــویـش دامــی مـی تـنی
مـــر ضعیفان را تو بی خصمی مدان *** از نـــبی اذجــاء نــصــرالله بـــخـوان
گـر ضـعیفی در زمین خـواهد امـان *** غـــلـغل افـــتد در ســـپـاه آســمان
گر به دندانش گــزی پر خون کنی *** درد دنــدانــت بگــــیرد تــا کــنی
شــیر خــود را دیــد در چـه وز غلو *** خویــش را نشناخت آن دم از عدو
عکس خود را او عدوی خویش دید *** لاجرم بــر خویـش شـمشیری کشید
ای بســا ظلــمی کــه بینی در کسان *** خــوی تـو بـاشد در ایشان ای فلان
انــدر ایـشــان تــافــته هــستی تـــو *** از نــفاق و ظلـــم و بـــد مســتی تو
آن تـویی وان زخـم بر خود می زنی *** بـــر خود آن دم تــار لــعنت می تنی
در خــود ایــن بــد را نمی بینی عیان *** ورنه دشمن بوده ای خود را به جــان
مـکر شـیطان هـم در او پیچید شـکر *** دیــو خـود را هم سیــه رو دیــد شکر
آن چـه مــی مالند بـــر روی کســان *** جـــمع شــد درچـــهره آن نــاکســان
آن که مـی درید جامـه خـلق چـست *** شــد دریـده آن او از زایشان درسـت
جهاد اکبر که مهار کردن غرایز حیوانی است، برای حرکت در مسیر «حیات معقول» ضرورت دارد:
ای شــهان کشـــتیم مـــا خـــصم برون *** مــانــد خــصــمی زو بــتر در اندرون
کـشتن ایـن کـار عـقل و هـوش نیــست *** شـیر باطــن سـخره خـــرگـوش نیست
دوزخ است این نفس و در او اژدهاست *** کــاو به دریاها نـگردد کـم و کــاست
قـــد رجـــعــنا مــن جـــهاد اصـغریـم *** یـــا نــــبی انــــدر جـــهاد اکــــبریم
قوتی خــواهـم ز حـــق دریــا شکافت *** تــا بــه نــاخن برکنم این کــوه قـاف
سهـل شیـری دان که صـــف ها بشـکند *** شـیـر آن را دان که خــود را بشـکــند
تــا شــــود شــیر خــــدا از عـــــون او *** وا رهـــد نـــفـــس و از فـــرعـــون او
اگر از وسوسه نفس بدخواه رها شوی، هر کجا بنگری، خدا را و از هز ذره، آفتابی را خواهی دید:
چون رفیقی وسوسه بدخواه را *** کــی بــدانی ثـــم وجه الله را
هر که را باشد ز سینه فتح باب *** او زهــــر ذره بــبیند آفـــتاب
این که از مشاهده حق محروم هستی، معلول پیروی از نفس اماره است که دیدگان تو را بسته است:
دو ســـر انگشت بردو چشم نه *** هـیچ بــینی ازجــهان انـصاف ده
ورنبینی این جهان معدوم نیست *** عیب جز زانگشت نفس شوم نیست
تو زچـشم انگشت را بردار هین *** وانگهانی هـرچـه می خواهی بـبین
شرف و عظمت و کمال آدمی به مقدار دیده و دیده وری اوست:
آدمی دیده است و باقی پوست است *** دیده آن است که دید دوست است
چون که دید دوست نـــبود کور به *** دوست کــاو بـاقـی نـباشـد دور بـه
مـــا نمی خواهیم غیر از دیــده ای *** دیــده تــیزی کـشی بـگـــزیده ای
بعد از این ما دیده خواهیم از تو بس *** تــا نپوشد بحر را خـاشاک و خـس
جبر و عشق ناسازگارنده ارزش عشق، در اختیار بودن آن است:
لــفظ جــبرم عشــق را بــی صــبرکــرد *** وان کـه عـاشق نیـست حـس جـبر کـرد
تحول فوق طبیعی جماد به جان:
نان چـو در سفره است او بـاشد جماد *** در تن مردم شود او روح شاد
قوت جان است این ای راست خوان *** تا چه باشد قوت آن جان جان
چـون تـعلق یـافت نـان یـا بـــوالـبشر *** نان مرده زنده گشت و با خبر
انسان از اختیار برخوردار است.
فـعل حـق و فـعل مـا هـر دو بـبین *** فـعل ما را هـست دان پـیداست ایـن
گـر نباشد فـعل خـلق انـدر مـیان *** پس مگو کس را چرا کردی چنان
خلق حق افعال ما را موجد است *** فــعل مــا آثـــار خــلق ایــزد است
لیک هست آن فعل ما مختار ما *** زو جــزا که نــار ما گــه یــار مـــا
یک مــثال دل پــی فــرقی بــیار *** تــا بــدانــی جـــبر را از اخــتـیار
دست کان لرزان بــود از ارتعاش *** وان که دستی را تو جنبانی زجاش
هردو جــنبش آفریده حق شناس *** لیک نــتوان کرد ایــن با آن قیاس
زین پــشیمانی که جنبانیدی اش *** چـون پشیمان نیـست مـرد مرتعش
مرتعش را کــی پشیمان دیده ای *** بـ ـرچنین جبری تــو بر چسبیده ای
با زنده دلان بنشینید تا از طراوت زندگی برخوردار شوید:
ای خنک آن مرده کز خود رسته شد *** در وجــــود زنــده ای پـیـوستـه شـد
وای آن زنـده کـه بـا مـرده نـشست *** مـرده گـشت و زندگی او وی بجست
اگر درست دقت کنید، خواهید دید زبان و دهان مانند سنگ و آهن هستند که با به هم زدن آن ها، آتش به وجود می آید. لذا، مواظب سخنان خود باشیم و با یک احساس دروغین، آزادی و تعقل، آینده نگری و نتیجه بینی را از دست ندهیم:
این زبان چون سنگ و فم آهن وش است *** و آن چه بجهد از زبان چون آتش است
سنـگ و آهــن را مـزن بـرهــم گـزاف *** گـــه ز روی نــقل و گــه از روی لاف
زان کـه تـاریک است و هر سـو پنبه زار *** در مــــیان پنــــبه چــون بــاشــد شـــرار
ظالم آن قـــومی که چشمـــان دوختند *** وز ســخن هــا عــالـــمی را ســوخـتــند
عــالـمی را یک سخـن ویــران کـــند *** روبـــــهان مـــــرده را شیـــران کــنــد
نـکته ای کـان جـست نــاگه از زبان *** هم چون تیری دان که جست آن از کمان
وا نــگـــردد از ره تـــیر ای پــســـر *** بـــنــد بـــایــد کـــرد سیـــلی را ز ســـر
چون گذشت از سر جهانی را گـرفت *** گرد جــهان ویـران کند نـبـــود شــگفت
ای زبان تـو بـس زیــــانی مــر مــرا *** چون تــویی گویا چه گویم مــرا تــو را
ای زبان هــم آتـش و هــم خــرمنی *** چـــند ایــن آتش درایــن خــرمن زنی
درنـهان جــان از تـو افــغان می کند *** گرچه هر چـه گویی اش آن می کند
ای زبان هــم گنــج بی پـایان تـویی *** ای زبـــان هم رنج بـی درمـان تویی
هـــم صــفیر و خــدعه مــرغان تویی *** هــم بــلیس وظلــمت کــفران تویی
هـــم خــفیر و رهــبر یــاران تــویی *** هم انــیس و وحشت هجــران تویی
چــند امــانم می دهی ای بی امــان *** ای تو زه کرده به کـین من کـمان
نک بـــپر انـــیده ای مــرغ مـــــرا *** در چـــراگــاه ستم کـم کن چــرا
چه آسیب هایی بنیان کن که تا کنون بشریت از الفاظ و اصطلاحات متحمل نشده است! حال که می بینید بشریت چه ضررهایی بنیان کن از «هنر برای هنر» دیده است، بیایید آن را رها کنید و بگذارید انسان ها با واقعیات ارتباط برقرار کنند:
راه هــموار است و زیــرش دام ها *** قـــــــحطی مـــعنا مــــیان نـــــام هـا
لفظ ها و نــام ها چـون دام هاست *** لــفظ شیـرین ریـگ آب عـمر ماست
گاهی:
حرف گفتن بستن آن روزن است *** عین اظهار سخن پوشیدن است
بــلبلانه نــعره زن بــر روی گــل *** تا کنی مشغولشان از بوی گـل
تا به قل مشغول گردد گوششان *** سوی روی گل نپرد هوششان
مگر نمی بینید:
قــافــیه انــدیشم و دلــدار مــن *** گــویدم منــدیش جـز دیـدار مـن
منـابـع
محمدتقی جعفری- علل و عوامل جذابیت سخنان مولوی- صفحه 116-121
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها