خودآگاهی عارفانه انسان
فارسی 2850 نمایش |خودآگاهی عارفانه آگاهی به خود است در رابطه اش با ذات حق. این رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطه دو موجود که در عرض یکدیگر قرار گرفته اند، مثل رابطه انسان با افراد اجتماع، نیست بلکه از نوع رابطه فرع با اصل، مجاز با حقیقت، و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطه مقید با مطلق است.
درد عارف، بر خلاف درد روشنفکر، انعکاس دردهای بیرونی در خودآگاهی انسان نیست، بلکه دردی درونی است، یعنی دردی است که از نیازی فطری پیدا می شود. روشنفکر از نظر اینکه دردش درد اجتماعی است اول آگاه می شود و آگاهیش او را دردمند می سازد، ولی درد عارف از آن نظر که دردی درونی است، خود درد برای او آگاهی است، نظیر درد هر بیمار که اعلام طبیعت است بر وجود یک نیاز.
حسرت و زاری که در بیماری است *** وقت بیماری همه بیداری است
هر که او بیدارتر پر دردتر *** هر که او آگاه تر رخ زردتر
پس بدان این اصل را ای اصلجو *** هر که را درد است او برده است بو
درد عارف با درد فیلسوف نیز یکی نیست. عارف و فیلسوف هر دو دردمند حقیقتند، اما درد فیلسوف درد دانستن و شناختن حقیقت است و درد عارف درد رسیدن و یکی شدن و محو شدن. درد فیلسوف او را از سایر فرزندان طبیعت، از همه جمادات و نباتات و حیوانات متمایز می سازد در هیچ موجودی در طبیعت درد دانستن و شناختن نیست اما درد عارف درد عشق و جاذبه است، آن چیزی است که نه تنها در حیوان، که در فرشته نیز که جوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد.
فرشته عشق ندانست چیست قصه مخوان *** بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت *** خیمه در مزرعه آب و گل آدم زد
درد فیلسوف، اعلام نیاز فطرت "دانستن" است که انسان بالفطره می خواهد بداند، و درد عارف اعلام نیاز فطرت عشق است که می خواهد پرواز کند و تا حقیقت را با تمام وجود لمس نکرده آرام نمی گیرد. عارف خودآگاهی کامل را منحصرا در "خداآگاهی" می داند. از نظر عارف آنچه فیلسوف آن را "من" واقعی انسان می شناسد، "من" واقعی نیست، روح است، جان است، یک تعین است. من واقعی، خداست. با شکستن این تعین، انسان خود واقعی خویش را می یابد.
محیی الدین عربی در فصوص الحکم، فص شعیبی، می گوید: حکما و متکلمین درباره خودشناسی زیاد سخن گفته اند، اما معرفة النفس از این راهها حاصل نمی شود، هر کس گمان برد آنچه حکما در باره خودشناسی دریافته اند حقیقت است، آماس کرده ای را فربه پنداشته است.
یکی از پرسش هایی که از شیخ محمود شبستری در مسائل عرفانی شد که منظومه ء عرفانی کم نظیر گلشن راز در پاسخ آنها به وجود آمد، پرسش از "خود" و "من" بود که چیست؟
دگر کردی سؤال از من که "من" چیست؟ *** مرا از من خبر کن تا که "من" کیست؟
چو هست مطلق آمد در اسارت *** به لفظ "من" کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین *** تو او را در عبارت گفته ای "من"
من و تو عارض ذات وجودیم *** مشبکهای مشکوش وجودیم
همه یک نوردان اشباح و ارواح *** گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و "من" و خودشناسی اینچنین انتقاد می کند:
تو گویی لفظ من در هر عبارت *** به سوی روح می باشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را *** نمی دانی ز جزء خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس *** که نبود در بهی مانند آماس
من و تو برتر از جان و تن آمد *** که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص *** که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو *** جهان بگذار و خود در خود جهان شو
مولوی گوید:
ای که در پیکار، "خود" را باخته *** دیگران را تو ز "خود" نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی *** که منم این و الله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی *** که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش *** صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
گر تو آدمزاده ای چون او نشین *** جمله ذرات را در "خود" ببین
پس از نظر عارف روح و جان "من" واقعی نیست، آگاهی به روح یا جان خودآگاهی نیست، روح و جان مظهری از خود و از من است، من واقعی خداست، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعینات را درهم شکست و ندید، از روح و جان اثری باقی نماند، آنگاه که این قطره جدا شده از دریا به دریا بازگشت و محو شد، انسان به خودآگاهی واقعی رسیده است، آن وقت است که انسان خود را در همه اشیاء و همه اشیاء را در خود می بیند و تنها آن وقت است که انسان از خود واقعی با خبر می شود.
منـابـع
مرتضی مطهری- انسان در قرآن- صفحه 76-73
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها